eitaa logo
واحد فرهنگی رسانه‌ای،سردارشهید رضا جان نثار حسینی
483 دنبال‌کننده
264 عکس
69 ویدیو
3 فایل
یک تمدن بزرگ ،با انسان طرازش شناخته می شود و انسان طراز انقلاب اسلامی شهدا هستند
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج‌رضا همیشه می‌گفت: «حق‌الناس فقط پول مردم نیست؛ احترام‌شان، نوبت‌شان، وقت‌شان، آبروی‌شان… همه‌اش حق‌الناس است.» و دقیقاً همان‌طور زندگی می‌کرد. با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات و نفر سوم پادگان بود، از هر دری می‌توانست وارد شود. همه جا برایش باز بود. هر لحظه که لازم بود، می‌توانست بدون هماهنگی وارد اتاق سردار شود؛ از نظر قانونی و سازمانی هیچ مانعی نداشت. اما روح بزرگ او اجازه نمی‌داد از جایگاهش برای جلو افتادن استفاده کند. وقتی به دفتر سردار می‌رفت، همیشه اول با آرامش می‌گفت: — برادر ابراهیم، صف ملاقات چند نفره؟ ابراهیم عدد را می‌گفت، گاهی یک نفر، گاهی دو نفر، گاهی بیشتر. حاج‌رضا نگاهی مهربان اما جدی می‌انداخت و می‌گفت: — همان‌طور که این‌ها وقت گذاشتن و ایستادن، من هم مثل بقیه. نوبت که شد خبرم کن. گاهی می‌نشست روی صندلی‌می نشست و با همکاران که نوبت گرفته بودند خوش‌وبش می‌کرد. گاهی هم برمی‌گشت اتاقش تا کارهایش را انجام دهد و به ابراهیم می‌گفت: — وقت من رسید فقط یک زنگ بزن، مزاحم کسی نمی‌شم. همه می‌دانستند او می‌تواند از حق قانونی‌اش استفاده کند، اما نمی‌خواست. می‌گفت: — اگر امروز من با نوبت مردم بازی کنم، فردا دیگران هم همین‌طور می‌کنند. حق‌الناس همین‌جاست که گم می‌شود؛ کم‌کم، آرام‌آرام، بی‌صدا. همکاران احترامش را فقط به‌خاطر مقامش نمی‌گذاشتند؛ به‌خاطر اخلاقش، انصافش و آن قلب بزرگی که برای هیچ‌کس نابرابری نمی‌خواست. رفتار حاج‌رضا درس بزرگی بود برای همه‌ی ما: گاهی بزرگی واقعی در این نیست که جلوتر بروی… در این است که حق دیگران را پاس بداری، حتی وقتی قانون می‌گوید می‌توانی برتری داشته باشی. ابراهیم قائمی
یک صبح تابستانی بود؛ هوای جلوی سالن آموزش بوی چای دارچین می‌داد و صدای گنجشک‌ها از روی سیم‌های برق ول‌کن نبود. من و حاج‌رضا دم در آموزش ایستاده بودیم. حاج‌رضا با همان لبخند همیشگی و روحیه‌ی ایمانی‌اش، هر کدام از پاسدارهای را که از آنجا رد می‌شد با یک سلام گرم بدرقه می‌کرد. من هم که دل‌ام از شیطنت لبریز بود، گفتم: «حاجی، بابا جانبازهم، جانبازهای قدیم . از تو جانباز درنمیاد! جانباز باید وقتی عصبانی شد پای مصنوعیشو دربیاره بکوبه رو میز ادارات!» حاج‌رضا که تازه استکان چای را گذاشته بود روی میز، ناگهان زد زیر خنده. آن‌قدر خندید که ریش تکان تکان خورد. گفت: «اون موقع‌ها جانبازا هم زیاد بودن، هم عصبانی‌تر! اما الان ما به قول تو ورژن آپدیت‌شده‌ایم، قشنگ با لبخند کارمون انجام می دهم وخلاف قانون و شریعت هم نمی شود.» من که دیدم آماده است تا شیطنت بیشتری بکنم، گفتم: «حاجی از پا که جانباز نیستی لااقل عکس رادیولوژی سینه ات را همراه داشته باش اگر کارت در یک جایی گیر افتاد عکس جانبازیت را نشان بده حاج‌رضا دوباره خندید و گفت: «نه داداش، آخرش می‌خوای آبروی مارو ببری!» خنده‌ی ما دو نفر تا اتاق بغلی هم رفت. سال‌ها گذشت، اما خنده‌های آن روز حاج‌رضا هنوز در ذهنم مثل یک خاطره‌ی شیرین زنده است. مردی که با ایمانش سفت ایستاد، با شوخی‌های ما نرم خندید، و همیشه می‌گفت: «زندگی بدون خنده مثل چای بدون قند است؛ می‌شود خورد، ولی نمی‌چسبد.» — جعفر ن
آیدی حاج عمار علوی مسئول واحد رسانه‌ای سردارشهید حاج رضا جان نثار حسینی @sizdahaday
امشب دعای کمیل به نیت شهید حاج رضا قرائت شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا