#کلام_استاد
نامش سید کریم محمودی بود ؛
حجره ی کوچکش در بازار، جایی بود که سالها در آن پینه دوزی کرده بود و شهرت سید کریم پینه دوز را هم به همین خاطر به او داده بودند.
همانجایی که بارها و بارها، امام زمان (عج) به دیدارش رفته و با او هم صحبت شده بودند.
آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است ، ملاقاتهای 19 ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود.
راز این کرامت بزرگ و دائمی را خود سید کریم اینگونه تعریف می کند ،
شبی در عالم خواب ، جدم پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (عج) را نمودم.
آن حضرت فرمودند ، در طول شبانه روز، دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا (علیه السلام) گریه کن.
از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا کردم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم.....
1⃣ مهلت اجاره خانه تمام شده بود ، کنار دیوار چادر زده بود و خودش اسباب اثاثیه را توی کوچه آورده بود و با ناراحتی روی یک صندلی کهنه نشسته بود و به آقایش متوسل شده بود.
آقا آمده بود و بهش گفته بود ، سید نگران نباش! ، اجدادمان هم مصیبتهای زیادی کشیده اند.
سید لبخندی زده بود و به شوخی گفته بود ،
درست است آقا جان! ، اما هیچ کدام به درد اجاره نشینی مبتلا نشده اند!
حضرت مهدی(عج) تبسمی کرده بودند و فرمودند ، منزل درست می شود ، و به صبح نرسیده کسی آمده بود و گفته بود خواب دیده که حضرت ولی عصر(عج) به او فرموده اند ،
برو ، فلان خانه را، در فلان خیابان بخر، به اسم سید کریم محمودی
و در طول یک شب تا صبح خانواده بی سرپناهش ، صاحب خانه شدند.
2⃣ صدای قدمهای کسی روی سنگهای کف مغازه توجهش را جلب کرد. سرش را که روی کفش خم کرده بود ، بالا آورد ، لبخندی صورتش را پوشاند ،
شمایید آقا!
برای چند لحظه کار را کنار گذاشت و سلام احوالپرسی گرمی کرد.
طبق عادت همیشگی ، آقا روی صندلی رو به رویش نشست.
سید سرش به کار گرم شد.
کفش ما را هم می دوزی؟
بله آقا جان! بعد از اینکه این 3 تا کار تمام شد مال شما را هم می دوزم.
سید سرعتش را بالاتر برد. حواسش بود که کفش میرزا را باید بعد از نماز تحویل بدهد.
خوش قولی و مهارتش در بازار معروف بود.
آقا دوباره پرسید ،
سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟
کریم لحظه ای دست از کار کشید و لبخندی زد ، دست بر چشم گذاشت و گفت ،
چشم آقا جان! این 3 تا کار تمام شد با جان و دل کفش شما را هم می دوزم.
دوباره مشغول شد. دستهای کریم انگار با سوزن و کفش بازی می کرد.
دوباره آقا فرمود ،
سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟
این بار کریم کفش را رها کرد. عبا را روی دوشش محکم کرد و با سرعت به طرف آقا رفت.
با لبخند شیطنت آمیزی دست در کمر آقا انداخت و محکم نگه اش داشت. سرش را نزدیک گوش مبارک حضرت (عج) برد و گفت ،
من غلام و نوکر و خاک پای شمایم ، این همه مرا امتحان نکنید!
اگر یکبار دیگر تقاضای خود را بفرمایید و مرا شرمنده خود کنید ، من هم مردم کوچه و بازار را خبردار می کنم که شما در مغازه من هستید.
آن گاه حضرت او را دلداری داده و عمل او را در تعهد به قول و پیمان ، تایید فرموده بودند...
📕 زندگینامه آقا شیخ مرتضی زاهد، محمد حسن سیف اللهی ،ص50
نقل قول از استاد #کاظم_صدیقی
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
@sardaraneshgh
#شهدا و #حضرت_زهرا_س💔
من يك وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم🙁 كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم حالم خيلي خراب بود😞 حسابي شاكي بودم پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» صلوات الله عليها را به خواب ديدم😔 و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود☝️ با بچه من چه كار داري😭؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود با بچه من چه كار داري😭؟ براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم😔، از خواب پريدم وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود😒 و اصلا به خود نبودم😢 تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم✉️ سيد نوشته بود📝 «يوسف جان دوستت دارم☺️ هر جا مي خواهي بروي👌، برو هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن ولي بدان براي من پارتي بازي شده🙂❤️ و اجدادم هوايم را دارند😭» ديگر طاقت نياوردم😔 و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات✉️ خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم😭😭💔
راوي:يوسفعلي ميرشكاك
#شهید_سید_مرتضے_آوینے🌹
@sardaraneshgh
﷽
«یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی لِی فِی الْجَنَّةِ»
دلنوشته
سلام
بانوی نور و سرور دلتنگ که می شوم سر بر ضریح زیبایت می گذارم و با اشک چشمانم ضریح نقره ای ات را بوسه باران می کنم سالهاست مشبک های ضریحت همراز گریه های من است و پناه دل ناصبورم سنگ صبور تنهای ام بودی و هستی آن هنگام که دلم از تلاطم دنیا بی وفا، خسته و رنجور می شود.
بانوی من این روزها هم ناصبور شده ام تا چند روز گذشته خود را عاشق و شیفته ات می دانستم غافل از اینکه عاشقی مرز وسیعی دارد به وسعت بصیرت و ایثار ،مرزی به وسعت از خود گذشتن و محو شدن در معشوق و چه سخت امتحانم کردی ؟
خانم من دنیا احاطه کرده مرا و خواسته های دنیوی ام مقدم شدند بر محبتت خاکم به سر که یادم رفت پناه بی پناهی هایم بودی و راز دار رازهایم ، یادم رفته که درمان دردهایم بودی و شفای قلب مریضم ،یادم رفته که نگاهت برای عالمی بس بود ،خانم من طبیب دردهای بی درمانمان بودی و جبران نداشته هایمان ،این روزها بیش از همیشه به آغوش مهربان ضریحت نیازمند شده ایم .
این روزها دلمان تنگ از بی وفایی دنیا شده ،دلمان تنگ شنیدن زمزمه های زیارت رجبیه در گوشه و کنار حرم زیبایت شده و چه زیباست آنجا که زمزمه می کنیم (انا سائلکم وآملکم فیما الیکم التفویض وعلیکم التعویض فبکم یجبرالمهیض ویشفی المریض..) بانوی مهربان دلمان برای دستان ولایی ات،نگاه زهراییت ،و محبت همجواریت تنگ شده ، پس دستان مهربانت را یک بار دیگر بر سر شهرمان بکش و دعایمان کن که سخت نیازمند دعایتان هستیم .
همسايه سايهات به سرم مستدام باد
لطفت هميشه زخم مرا التيام داد
وقتي انيس لحظه تنهاييام توئي
تنها دليل اينکه من اينجاييام توئي
هر شب دلم قدم به قدم ميکشد مرا
بياختيار سمت حرم ميکشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل ميکند آدم کنار تو
@sardaraneshgh
15.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان نقش نگار عکس سردار دلها #حاج قاسم سلیمانی برروبروی ورودی درب حرم حضرت زینب سلام الله علیها راشنیده ای، پس خوب گوش کن
#علمدارشیعه علی
#قاسم سلیمانی
شاد کنیم شهدا را با ذکر صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@sardaraneshgh
🌸 سیره شهدا 🌸
#شکستن_نفس_مهر_تأیید_شهادت
🔰بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند. یکی از مسئولین لشکر آمد و گفت: رفقا، دستشویی اردوگاه خراب شده. چون این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود. امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود.
🔰هرکس چیزی می گفت: یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهای از ما می خوان. دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود. رفتیم برای ناهار.
بعد هم مشغول استراحت شدیم.
🔰 با خودم گفتم: کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده. نفس خودش رو شکسته. چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما...
گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره! وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم.😳
🔰 عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند. از هیچ چیزی هم باکی نداشتند؛ نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد.
🔰با تعجب به آنها نگاه کردم.😳 آنها ده نفر بودند. اول آنها #محمد_تورجی بود، بعد رحمان هاشمی و ... تا غروب مشغول کار بودند. بعد همگی به حمام رفتند.
🔰 دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند. اما آنها... آنها به دنبال رضایت خدا بودند. آنچه که برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود. نمی دانم چرا، ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم. سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم.
🔰 درست بعد از عملیات کربلای ده. نفر اول شهید، نفر دوم شهید، نفر سوم ... تا نفر آخر که محمد تورجی بود؛ به ترتیب یکی پس از دیگری! گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر
تاییدی بود برای شهادتشان. 💔
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
@sardaraneshgh
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴سرود بسیار زیبای در فراق یار
برای سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی.
@sardaraneshgh
😊 لبخند شهدایی 😊
😁 محاسن بغل دستی
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟
برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!
@sardaraneshgh