🌹دردانه کرمان
✅رسیدیم سوریه، همین که از پلههای هواپیما پایین آمدیم، مشاور ارشد حاج قاسم برای استقبال آمده بود.
حاجی روی شانهی من زد و به مشاور ارشد خودش گفت:
این آقا برادر منه، امانت منه، یه جورایی "دردونهی کرمونه"؛ اومده اینجا کار بکنه، میسپرمش دست شما.
راوی: #شهید_حاج_حسین_بادپا
@khaimahShuhada
❤️🍃خیلی زینبی بود و نسبت به عمه ی سادات حساسیت خاصی داشت، همیشه می گفت: تا زمانی که به من احتیاج داشته باشند، تو سوریه می مونم و از ناموس امام حسین (ع) پاسداری می کنم.
🤔یادم هست که می گفت با چند نفر از دوستانم با هم نشسته بودیم و در مورد سوریه صحبت می کردیم٬ اگر سوریه سقوط کرد چیکار کنیم. هر کدام از دوستان یه چیزی میگفت. یکی گفت میرم لبنان یکی عراق، اون یکی ... هرکس یه جایی گفت٬ اما وقتی نوبت به مهدی رسید لبخند همیشگی خودش زد گفت:
🍃من ميرم حرم بی بی زینب، دم در حرم میمونم، تا آخرین قطره خونم از حرم خانم پاسداری می کنم.🍃
🌱اونجا بود که رفقاش به اذعان خودشون به تفکر مهدی حسادت کردند...
.
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_حسینی🌹 #اللهم_الرزقنا_شهیدانه_زیستن
#روایت_همرزم_شهید
@khaimahShuhada
🌹کوچک مردی به بزرگی آسمان
شهید عباس زیرک🌹
🌹🌹باید در جلسه شرکت می کردم.سوار موتور سیکلت شدم.در همان ابتدای خط شلمچه بودم که دیدم عباس ، کتاب در دست ایستاده.دست بلند کرد و پرسید:حاجی،کجا می روی؟وقتی فهمید که مقصدم شلمچه است.،خواست که او را هم با خود ببرم.امتحان داشت.دوم یا سوم دبیرستان بود.
وقتی پیاده شد،پرسید:کی بر می گردی؟گفتم:شاید کارم طول بکشد.گفت:امتحان نیم ساعت طول می کشد.بعد از امتحان می خواهم برگردم خط.همین جا منتظر می مانم.
زمانی که برگشتم منتظر ایستاده بود.سوار شد.به خط که رسیدیم،جلوی سنگرش پیاده شد.یکی از هم سنگری هایش گفت:فلامی را جای تو گذاشتیم تا پست بدهد.عباس بدون این که کتابش را زمین بگذارد و نفسی تازه کند.رفت تا پستش را تحویل بگیرد.
دو دقیقه بعد از این که عباس را پیاده کردم،وارد سنگر گروهان شدم.تلفن مخابرات زنگ زد.جواب که دادم گفتند:عباس شهید شد.وقتی بالای سرش رسیدم،هنوز کتاب توی دستش بود.
شهید عباس زیرک ،کوچک مردی از جنس آسمان بود که جوان مردی و بزرگ مردی را تجربه می کرد.🌹🌹
راوی:احمد بیطرفان
@khaimahShuhada
#با_شهدا|شهید حاج رضا کریمی
✍️ عشق به فرزندان
▫️فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت میداد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزههایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچهها همیشه یادش بود و برایشان هدیه میخرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم میگفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه میخرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه میخرید.
📚 کتاب هزار از بیست، صفحه ۶۰
@khaimahShuhada
سراغ از ذڪرِ با معنا گرفتیم
شبیہ موجِ دریا پا گرفتیم
حماسہ آفریدیم آن زمان کہ...
مدد از حضرتزهـــۜــرا (سلام الله علیها) گرفتیم!
@khaimahShuhada
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽#پادکست |
شهید سلیمانی چه داشت که ما نداشتیم؟!
@khaimahShuhada
منطقه عملیاتی کربلای ۴ با بمباران دشمن، در دود سیاه و غلیظی گم شد.
وقتی روشنایی بازگشت؛ بچههای
لشکر ثارالله در بهتی غم آلود
یکدیگر را باز یافتند.
از عبدالمهدی مغفوری خبری نبود....
عارف لشکر هم آسمانی شده بود. ...
صدای گریهی بلند حاج قاسم در
فراق شهید هم هنوز در گوشم طنین اندازست.
🔹نوشته: حاج محمود خالقی
دوست شهید مغفوری
@khaimahShuhada
🔰 بوی عطر عجیبی داشت؛
🔹من خیلی کمتر عطر خریدهام ،زیرا هر وقت بوی عطر میخواستم از ته دل میگفتم: حسیـــن جـان
آن وقت فضا پر عطر میشد.
|#شهدای_آسمانی |
🔹به خانوادهام توصیه کنید هر وقت برای من خواستند گریه کنند به یاد قاسم امام حسین علیه السلام گریه کنند ،
و هر وقت به یاد #غریبیام افتادند ،یاد #حسین بیاُفتند.
🔹دوست دارم مانند #رفقای_شهیدم #جنازهام را امام #حسین کفن و در #بیابانهای_کربلا به خاک بسپارند.
پدر و مادر و اهالی خانواده عزیزم برای گناهان من دعا کنید چون من همه عمرم را در گناه به سر بردم به جز آن مدتی که خود را به دست خدا سپرده بودم
#شهید_علی_حیدری🌷
@khaimahShuhada
*آرزوے گمنامی*🕊️
*شهید علی تجلائی*🌹
تاریخ تولد: ۵ / ۵ / ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: تبریز
محل شهادت: هورالعظیم
*🌹همسرش← شب فردايی كه ميخواست، عازم جبهه شود وسايلش را مرتب ميكرد🍃لباس پاره پارهای را كه در زمان محاصره و آزادی سوسنگرد پوشيده بود، در ساك گذاشت🥀گفتم: «حالا چرا لباسهای سوسنگرد؟»‼️گفت «ميخواهم حالا كه پيش خدا ميروم، بگويم؛ خدايا؛ اينها جای گلوله است🥀بالاخره ما هم تو جبهه بودهايم»🕊️ صبحدم وقتی خداحافظی كرد، مرا به حضرت زهرا(س) قسم داد🍃و گفت «حلالم كنيد من مطمئنم كه ديگر برنميگردم»!🕊️يادم آمد كه قبل از رفتنش، با هم به مزار شهدا رفتيم💫آنجا رو به من كرد و گفت «خدا كند جنازه من به دست شماها نرسد»🥀گفتم «چرا؟» گفت دوست ندارم حتی به اندازه يك وجب از اين خاك مقدس را اشغال كنم🥀تازه اگر هم جنازهام به دستتان رسيد، يك تكه سنگ جهت شناسايی خودتان روی مزارم بگذاريد و بس.»🥀راوی← علی به عنوان یک بسیجی گمنام به خط مقدم رفت💫و بر اثر اصابت تير به قلب🥀آسمانی شد🕊️لحظات آخر با دست اشارهای کرد که معنایش را نفهمیدیم‼️شاید آب میخواست ولی کسی آب همراهش نبود🥀در نهایت او به آرزویش رسید🌙و پیکرش هرگز بازنگشت*🥀🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید علی تجلائی*
*شادی روحش صلوات* 🌹
@khaimahShuhada
*آرزوے گمنامی*🕊️
*شهید علی تجلائی*🌹
تاریخ تولد: ۵ / ۵ / ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: تبریز
محل شهادت: هورالعظیم
*🌹همسرش← شب فردايی كه ميخواست، عازم جبهه شود وسايلش را مرتب ميكرد🍃لباس پاره پارهای را كه در زمان محاصره و آزادی سوسنگرد پوشيده بود، در ساك گذاشت🥀گفتم: «حالا چرا لباسهای سوسنگرد؟»‼️گفت «ميخواهم حالا كه پيش خدا ميروم، بگويم؛ خدايا؛ اينها جای گلوله است🥀بالاخره ما هم تو جبهه بودهايم»🕊️ صبحدم وقتی خداحافظی كرد، مرا به حضرت زهرا(س) قسم داد🍃و گفت «حلالم كنيد من مطمئنم كه ديگر برنميگردم»!🕊️يادم آمد كه قبل از رفتنش، با هم به مزار شهدا رفتيم💫آنجا رو به من كرد و گفت «خدا كند جنازه من به دست شماها نرسد»🥀گفتم «چرا؟» گفت دوست ندارم حتی به اندازه يك وجب از اين خاك مقدس را اشغال كنم🥀تازه اگر هم جنازهام به دستتان رسيد، يك تكه سنگ جهت شناسايی خودتان روی مزارم بگذاريد و بس.»🥀راوی← علی به عنوان یک بسیجی گمنام به خط مقدم رفت💫و بر اثر اصابت تير به قلب🥀آسمانی شد🕊️لحظات آخر با دست اشارهای کرد که معنایش را نفهمیدیم‼️شاید آب میخواست ولی کسی آب همراهش نبود🥀در نهایت او به آرزویش رسید🌙و پیکرش هرگز بازنگشت*🥀🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید علی تجلائی*
*شادی روحش صلوات* 🌹
@khaimahShuhada