🔹محمد در بین اهل بیت علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و همیشه به دنبال نکاتی میگشت که خود را به این حضرت نزدیکتر کند.
🔹 یک روز قبل از عقد من در حیاط منزل زمین خوردم و دستم شکست. روز عقد با دست شکسته پای سفره عقد نشستم.
🔹پس از عقد یک شب که برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم محمد گفت «زهرای 18 ساله با دست شکسته پای سفره عقد» نشانهای برای ماست تا بیشتر به یاد حضرت باشیم. پس از آن مداحی حضرت زهرا را گذاشت و هر دو به یاد حضرت زهرا اشک ریختیم»
شهید مدافع حرم.
#شهیدمحمدمسرور🌹
@khaimahShuhada
#شهید_حسینعلی_عالی
شهید بشارتی تعریف میکرد:
«با حسین برای شناسایی رفتیم.
وقت نماز شد.
اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند.
بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز.
من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند
و نمازم را تا به آخر خواندم.
پس از نماز دیدم حسین میخندد.
به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»
با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «چهقدر؟»
گفتم: «زیاد.»
گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم.
شنیدم که زمین با من حرف میزد
و من را نصیحت میکرد
و میگفت:
«مرتضی! نترس. عالم عبث نیست
و کار شما بیهوده نیست،
من و تو هر دو عبد خداییم،
اما در دو لباس و دو شکل.
سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
زمین مدام برایم حرف میزد.
سپس حسین گفت:
«مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
مرتضی میگفت:« من فکر میکردم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.»
شادی روح شهید عزیز صلوات🌷
@khaimahShuhada
🌹 خوابی که حاج قاسم پس از شهادت
شهید زینالدین دید.
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
#زین_الدین
#حاج_قاسم
@khaimahShuhada
#شهیدانه
*«هدیه ی پدر»*
♥️فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. 😓تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم.
خیلی دلم گرفته بود.💔 به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 🥹 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : *روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.*
🔹روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...😍
از خوشحالی گریه کردم.😍😭در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم.🧡 از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .🥹 *شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود ❤️
#شهید_جلیل_خادمی
@khaimahShuhada
هنگامى كه طوفان ها بیشاز تحمل توانایى من شدت مےگیرند؛ علی را در نظرم مجسم مےڪنم.
دردهاے او
و رنجهای او
تنهایى او
و نالهها
و سوز و گدازهای درونى او،
طوفانهاى حوادث كه
یكى پس از دیگری او را محاصره كرده بود. همه
را به یاد میآورم...
و آنگاه تسكین مى یابم
📚خدایا به سوی تو می آیم
دستنوشته های #شهید_مصطفی_چمران
#چمران
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
@khaimahShuhada
30.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️گروه سرود پدر دختری❤️
#ایده واقعاً عالیه، #اجرا هم عالی
چقدر حس خوبی نسبت به #حجاب ایجاد میکنه؛ البته خیلی غیرمستقیم👌
واقعاً جای این دست کارها در صدا و سیما خالی هست...
@khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شهید حاج قاسم توجه خاصی به ننه سکینه مادر شهید علی شفیعی داشت و به دوستانش خیلی سفارش ننه سکینه را میکردند.
❇️ننه سکینه در زمان حکومت رضا شاه در اتفاقهای ایلات و عشایر کهنوج پدر و مادرش را از دست میدهد و در منزلی در کرمان خدمتکار میشود.
❇️در کتاب مثل علی، مثل فاطمه سرگذشت ننه سکینه روایت شده این مادر در زمان جنگ کل دارایی اش را تقدیم انقلاب کرد.
❇️ننه سکینه مادر علی بود علی پدر را بر اثر سرطان و خواهر را به خاطر بیماری حصبه از دست میدهد بعد از بزرگ شدن علی شفیعی و رهسپار شدنش به جبهه با دختر حاجی کیانی که هم اکنون حسینیه کیانیان در کرمان منتسب به او است ازدواج میکند و چهار ماه بعد هم علی در والفجر هشت شهید میشود.
❇️بعد از شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ننه سکینه بسیار در فراق او اشک می ریخت و داغ او را تحمل نیاورد و تقریبا بعد از گذشت یک سال و دو ماه به دیار باقی شتافت.
شادی روح مادران اسمانی و مادران شهدا صلــــــــــواتــ🌺🍃)))
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
@khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مقدار زیبایی ببینید و کیف کنید 😍
@khaimahShuhada
از ساچمه تا ترکش
سال آخر دبیرستان بود.
یک روز کلاس کنکور را پیچانده و با بچه های پایگاه رفته بود اردو.
عصری که برگشت، انگشت شستش باند پیچی شده بود.
اول می خواست پنهان کند و نگوید چه بلایی سر انگشتش آورده، اما بعدا معلوم شد که توی اردو چیزی را هدف تیراندازی گذاشتند تا با تفنگِ بادی بزنند.
یکی از بچه ها گفته هدف را جابه جا کنید.
محمودرضا هم هدف را گرفت روی دستش و گفته بزنید!
ساچمه را زده بودند روی ناخن شستش!
در عکس رادیو گرافی ، ساچمه کنار بند اول انگشت پیدا بود.
آن روز محمودرضا عمل شد.!
ساچمه را از انگشتش درآوردند و به خیر گذشت، اما ما تحمل همان اندازه جراحتِ او را هم نداشتیم.
دی ماه سال ۹۲ وقتی در معراج شهدای تهران رفتم بالای سرش ، هنوز لباس رزمش تنش بود.
از زخم هایش فقط جای یک زخم زیر چانه و ترکشی که به سرش اصابت کرده بود دیده می شد.
در بهشت زهرا (س) و قبل از شروع مراسم تشییع ، زخم های تنش را که دیدم ، یاد آن ساچمه افتادم و تلخی و زخمِ انگشت شستش!
اما آن زخمِ کوچک کجا و جراحتِ ناشی از اصابت ۳۵ ترکش به سینه و پهلو کجا؟!
یکی از ترکش ها از زیر کتف چپش بیرون زده بود و شاید ،
محمودرضا با همان ترکش پریده بود.
تو شهید نمی شوی، روایت هایی از حیاتِ جاودانه شهید محمودرضا بیضائی به روایت برادر 💔
شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی🌹
@khaimahShuhada
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ انسان با اخلاصی که بتواند از تمام تعلقات دنیایی دل بکند، لیاقت شهادت می یابد. شهادت یک اتفاق نیست، یک انتخاب است. یک انتخاب آگاهانه که برای آن باید تمام تعلقات را از خود دور کرد. مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوید. همان شبی که با دوستانم در سوریه دور هم جمع بودیم و گفتم چه کسانی شهید می شوند، به یکی از رفقا هم تأکید کردم که فردا با دیگر رفقا شهید میشوی.
روز بعد، در حین عملیات، تانک نیروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سیدیحیی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسیدند. درست در کنار همین تانک، آن دوست ما قرار داشت که من شهادت او را دیده بودم. اما این دوست ما زنده ماند و در زیر بارش سنگین رگبار نیروهای داعش، توانست به عقب بیاید!
من خیلی تعجب کردم. یعنی اشتباه دیده بودم؟! دو سه سال از این و ماجرا گذشت. یک روز در محل کار بودم که این بنده خدا به دیدنم آمد. پس از کمی حال و احوال، شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی پشیمانم. خیلی.... با تعجب گفتم: از چی پشیمانی؟
گفت: «یادته تو سوریه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقتی که تانک مورد هدف قرار گرفت، به داخل یک چاله کوچک پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تیررس دشمن بودیم.
یقین داشتم که الان شهید می شوم. باور کن من دیدم که رفقایم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. دیدم نمی توانم از آنها دل بکنم! در درونم به حضرت زینب (س) عرض کردم: خانم جان، من لیاقت دفاع از حرم شما را ندارم. من می خواهم پیش فرزندانم بر گردم. خواهش می کنم... هنوز این حرف های من تمام نشده بود که حس کردم
یک نیروی غیبی به یاری من آمد! دستی زیر سرم قرار گرفت و مرا از چاله بیرون آورد. آنجا رگبار تیربار دشمن قطع نمی شد.
من به سمت عقب می رفتم و صدای گلوله ها که از کنار گوشم رد میشد را می شنیدم، بدون اینکه حتی یک گلوله یا ترکش به من اصابت کند! گویی آن نیروی غیبی مرا حفاظت کرد تا به عقب آمدم.
اما حالا خیلی پشیمانم. نمیدانم چرا در آن لحظه این حرف ها را زدم! توفیق شهادت همیشه به سراغ انسان نمی آید.»
او می گفت و همینطور اشک می ریخت...
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
@khaimahShuhada
خوشا آنان که بر بال ملائک
نشستند و صفا کردند و رفتند ...
فکه سال ۱۳٦۱
اطراف جنگل امقر
محور تیپ قمر بنی هاشم
عکاس : مرتضی اکبری
#مجروحین
#قهرمانان_وطن
#عملیات_والفجر_مقدماتی
@khaimahShuhada