14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یٰا اَیَّـتُهَا النَّفسُ المُـطمَئِنَّـة
ارْجِعي اِلي رَبِّـکِ راضِیـةً مَّرضیَّةً🕊
دشمنت کشت؛ ولی
نور تو خاموش نشد!
آری؛
آن جلوه که فانی نشود،
نورِ خداست!✨
🎞 سخنان استاد #پناهیان با عنوانِ
"باید زنده شویم؛
مثل #حاج_قاسم "
@sardaraneashgh
آخرین عکس یادگاری ....
حدود ۱۰۰روز پس از خلق این عکس یادگاری
شهید همت فرماندهلشکر۲۷حضرترسولﷺ
در عملیات خیبر بال در بال ملائک گشود ، و
دکتر سیدعبدالحمید قاضی میرسعید دوسال
بعد در عملیات والفجر۸ آسمانی شد.
#پاییز_۱۳۶۲
#شهید_همت
#اردوگاه_تاکتیکی_قلاجه
@sardaraneashgh
⭐#کلام_امام
#امام_خامنهای : :
پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر ارواحنافداه - مهدی موعود عزیز - یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است. ۷۸/۹/۳
@sardaraneashgh
#سیره_شهدا
‼️شب آخری که آقا مهدی پیش ما بود و روز بعدش به سوریه رفت، ابوالفضل را روی پایش گذاشت تا بخواباند. تا صبح این بچه روی پای بابایش بود و غر میزد و گریه میکرد. مهدی با یک حوصله خاصی ناز این بچه را میکشید و تا صبح او را روی پایش نگه داشت و گریه کرد. گفت این بار که به سوریه بروم معلوم نیست برگشتی درکار باشد. رفت و 27 آبان ماه به شهادت رسید.
‼️روزهای آخر متوجه شدم آقا مهدی ترکش خورده و از ترس اینکه مسئولانش او را برگردانند چیزی بروز نداده است. در یکی از آخرین تماسهایمان پرسیدم دلت برای ابوالفضل تنگ شده است؟ قاطعانه گفت نه. کمی بعد خودش گفت فیلم خندههایش را بفرست تا ببینم. فرستادم و گفت دیگر نمیخواهم به صدای خندهاش گوش بدهم مبادا دلم بلرزد. دلش قرص ماند و تا آخرش هم مردانه ایستاد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_موحدنیا🌷
#سالروز_شهادت
@sardaraneashgh
💫همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهرهاش میبارید. به بچهها گفت خستهام و نمیتوانم با شما بازی کنم.
✨بچهها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم.
💫خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است. یعنی آخرین بازی بچهها با بابا مهدیشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
✍روایتی از همسر
#شهید_مهدی_نعیمانی🌹
@sardaraneashgh
به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد!😞
🌸حمیدی همرزم شهید علی میوهچین، نقل میکند:
یک روز سعید قنبری را دیدم که لباس تر و تمیزی پوشیده است، گفتم: سعید کجا میروی؟ گفت: کارما همه جا شده شناسایی، برای شناسایی میروم به گشت شناسایی!😎
بعد از چند وقت او را دیدم و گفتم: از گشت شناسایی چه خبر؟ 🤔گفت: الحمدالله گشت شناسایی تمام شد، حالا گشت رزمی شروع شده است و مادرم را برای گشت رزمی فرستادهام تا موافقت خانواده عروس را بگیرند.😅
بعدازظهر همان روز دوباره سعید را دیدم و گفتم: اوضاع چطوره، مادرت موفق بود یا نه؟ گفت: آره موفق بود. بعد از آن روز ظاهرا رفته بودند و صحبتهایشان را کرده و طرف را هم عقد کرده بودند، بعد از یک مدت به او گفتم: سعید آقا انشاءالله عروسی کی باید بیاییم؟ 😍گفت: فعلا وقت عملیات است، باید حتما در این عملیات شرکت کنم. به همراه دوست قدیمیاش علی میوهچین برای عملیات حرکت کردند.
در بین راه خمپارهای به ماشین آنها اصابت کرده و سعید درجا شهید🌹 میشود ولی علی میوهچین به حالت اغما افتاده و او را به بیمارستان منتقل میکنند. از آنجایی که تمام لباسهای علی را از تنش در آورده بودند و هیچ مدرکی برای شناسایی به همراه نداشته، امکان شناسایی و یا گرفتن خبر از او نبود.😢
حدود یک ماه همه جا را گشتم، اما هر جا که ما و خانوادهاش میرفتیم و هیچ اثری از او پیدا نمیشد.😭 یک شب دلم خیلی گرفته بود، سر صحبت را با خدا باز کردم و گفتم: آخه، خدا، یعنی میشود ما یک جورایی بفهمیم که علی کجاست؟😔
در همان حال خوابم برد، درعالم خواب وارد سپاه شدم و رفتم طبقه بالا، دیدم سعید قنبری آنجا ایستاده به او نزدیک شدم و گفتم: سعید تو سالم هستی؟😮 گفت: آره من سالم و سرحال هستم. باورم نمیشد، دستم را روی سر و صورتش کشیدم، بغلش کردم و بوسیدمش و بعد گفتم: راستی سعید از علی چه خبر؟ گفت: علی هم خوب است و پیش ماست.🙂
وقتی از خواب بیدار شدم به سراغ پدر علی رفتم و به ایشان گفتم: دیگر به امید اینکه علی زنده باشد به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد، قطعا او هم شهید شده است.😭
بعد از این قضیه، یک روز پدر علی در یکی از بیمارستانها عکس شهدایی را که جنازهشان شناسایی نشده است را میبیند و جنازه یکی از آنها به نظرش میآید که پسرش باشد، از مسئولان بیمارستان سوال میکند که جسد این شهدا کجاست؟ میگویند: آنها را کفن کرده و در تابوتها گذاشتهاند تا ببرند در قسمت شهدای گمنام به خاک بسپارند.🌹
پدر علی میگوید: یکی از این شهدا پسر من است. آنها هم میگویند: دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و تمام تابوتها بستهبندی شده و عازم محل برای دفن هستند.🕊
🥀پدر علی با کلی خواهش و التماس آنها را مجبور میکند تا تابوتها را باز کنند که پیکر مطهر فرزندش علی میوهچین شناسایی کند، همینطور هم شد و پیکرش در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده میشود.
@sardaraneashgh
خدایا!
کریم! حبیب!
به کَرَمت دل بستهام،
تو خود میدانی دوستت دارم...
خوب میدانی جز تو را نمیخواهم....
مرا به خودت متصل کن.....
#وصیتنامه
@sardaraneashgh
متی ترانا و نراک✨🌹
🌻وقتش فرا رسیده که آیا ببینمت؟
جایی به من نشان بده آنجا ببینمت
🌷باید که وا کنم ز دل خود کلاف را
با چشم زرشناس زلیخا ببینمت
🌼گیرم تو را به دست خود انداختم به چاه
دستم تهی است راه بده. تا ببینمت
🌹ای کاش می شد از نفست پر درآورم
شاید کنار گنبد خضرا ببینمت
🌾یا آنکه پشت پنجره فولاد در بقیع
روزی کنار مضجع زهرا ببینمت
یا در کنار قبر امامان بی حرم
بنشینی و ، بیایم و آقا ببینمت
🌱روزی که آمدم به زیارت سوی عراق
گفتم خدا کند که من اینجا ببینمت
💐یا در کنار مضجع شش گوشه ی حسین
یا در کنار مرقد سقا ببینمت
✨رفتم به کاظمین و پس از آن به سامرا
هرجا که سر زدم نشد اما ببینمت
🌤در هر نفس که می کشم آیم به سوی مرگ
بگذار این دو روزه ی دنیا ببینمت
💌 اللهمعجللولیکالفرج بالحقحضرتزینب(سلاماللهعلیها)
@sardaraneashgh