خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا
یک روز محمدرضا، علیرضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا میگم در مدرسه چهکار میکنی.»
آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم.
مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چهکار میکنه؟»
گفت « با پول توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچههایی که خانوادههایشان فقیر هستند، میخره.»
راوی: پدر شهید علیرضا موحددانش
@sardaraneashgh
یا حضرت عباس علیه السلام
#نماز
در جلسه مشترکی که با بعضی برادران در قرارگاه تاکتیکی داشتیم، می خواستیم نماز را به جماعت بخوانیم. از یکی از برادران خواستیم که پیشنماز بایستد. پای وی به شدت آسیب دیده بود. وقتی از او خواستند امام جماعت شود، ابتدا رد کرد. چندتا از فرماندهان ما از جمله #بروجردی اصرار کردند. هرچه او گفت نمی تواند #نماز بخواند، قبول نکردند. او هم مجبور شد برود جلو صف #نماز.
رکعت اول را خواندیم. وقتی می خواست برای رکعت دوم از جا بلند شود، ناخوداگاه گفت: یا حضرت #عباس!
همه زدند زیر #خنده و #نماز به هم خورد. او برگشت و گفت: بابا من که گفتم من رو جلو نفرستید.
او از شدت درد پا نتواسته بود جلو خودش را بگیرد و این جمله را به زبان آورده بود.
هدیه به روح مطهر شهیدان #شهیدان صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@sardaraneashgh
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید مصطفی ردانی پور؛
✅ سنجش و محاسبه الهی بودن و یا غیر خدایی بودن كارها
◀ سرش را از روی سجده بلند كرد، چشمهایش سرخ، خیس اشك. گفتم چی شده مصطفی؟ زل زد به مهرش. گفت «یازده تا دوازده هرروز را فقط برای خدا گذاشتهام، از خودم میپرسم، كارهایی كه كردم برای خدا بود، یا برای دل خودم.»
@sardaraneashgh
🔸شهیدمهدی زین الدین:هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند،شهداهم او رانزد اباعبدالله یاد میکنند.
🔸شهدا را یاد کنیدحتی با ذکر یک صلوات.
💠شادی روح شهدا صلوات
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣اگر او را درک می کردم همه زندگی ام را در خدمت به او می گذراندم.
#اللّهم_عجِّل_لولیّک_الفرج
#حدیث
@sardaraneashgh
🔴 یک معادله ریاضی زیبا
شاید تا بهحال این سؤال براتون پیش اومده كه جمعه روز فرده یا زوجه؟
جواب این پرسش اینه:
جمعه نه فرده و نه زوجه
بلكه تركیب فرد و زوجه
یعنی روز "فر جه"
اللهم عجل لولیک الفرج
تعداد جمعه های یک سال 52 تاست.
و تعداد روزهای یک سال 365 روز.
🔹 بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه:
365-52=3️⃣1️⃣3⃣
چه پیام زیبایی دارد 👇👇👇
یعنی ای شیعه و ای منتظر ظـهور!!
در روزهای کاری هفته
باید کاری کنی که جزء این 3️⃣1️⃣3️⃣ نفر
باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشی
🌕 به امید ظهور یار
#جمعه_های_انتظار
@sardaraneashgh
📸 حضور چهارقلوهای جیرفتی در گلزار شهدای کرمان و مزار شهید حاج قاسم سلیمانی
@sardaraneashgh
🌷روایتی از دیدار همسر شهید مدافع حرم حبیب الله ولایی با حاج قاسم است:
✍حاج قاسم فکر کرد من خواهر پسرم هستم
من خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. ما دوبار بعد از شهادت حبیب الله حاج قاسم را دیده بودیم. یکبار در پادگان امام علی(ع) تهران، سه ماه بعد از اینکه حبیب الله شهید شده بود و یکبار هم مصلای بابل.
دفعه اول ما مشهد بودیم از آنجا با ما تماس گرفتند که دیداری با حضور حاج قاسم فراهم شده که از شما هم دعوت شده در این مراسم شرکت کنید. وقتی رفتیم بعد از سخنرانی حاج قاسم نزد خانواده شهدا آمد و تک به تک خانوادهها را دید. ورودی گوشیها را میگرفتند، من گوشی خودم را تحویل دادم اما گوشی حاجی داخل کیفم بود که از آن استفاده نمی کردم. سردار سلیمانی همسرم را به خوبی میشناخت چون حبیب الله نیروی خودش بود. وقتی ما را دید خیلی با مهدی شوخی کرد. مهدی گفت: سردار میتوانیم با شما عکس بیندازیم گفت: چرا نمی شود؟ به خواهرت هم بگو بیاید با ما عکس بیندازد. مهدی خندید گفت: سردار ایشان مادرم هستند نه خواهرم. سردار هم با تعجب خندید و گفت مگر می شود؟ و اندازه دختر من است! بعد از من پرسید: کی ازدواج کردید کی بچه آوردید؟ خلاصه سه نفری با هم عکس انداختیم. آنجا سردار از ذکاوت و اخلاص شهید ولایی خیلی تعریف کرد.
سردار سلیمانی عکس همسرم را برداشت گذاشت جیبش
دیدار دوم ما در مصلای آمل بود. ما جزو اولین خانواده هایی بودیم که سردار به سر میز ما آمد. تعداد خانواده ها هم از دیدار قبلی کمتر بود. صندلی و میز هایی بود که سردار سر هر کدام چند دقیقه ای می نشست و در دل ها و مشکلات خانواده ها را می شنید. حاج قاسم به ما که رسید دوباره مهدی خواهش کرد با حاجقاسم عکس بیندازیم. سردار آمد جلو محمدحسین را بوسید و دوباره گفت: باشه پس به خواهرت هم بگو بیاید. مهدی خندید گفت سردار باز هم اشتباه گرفتید. سردار تازه آنجا گفت: بله یادم آمد و همه خندیدیم. چند دقیقه ای سر میز ما نشست و درد دلها را گوش کرد. وقتی خواست برود یکی از عکس های شهید ولایی را که روی میز بود برداشت و داخل جیبش گذاشت.
بعد دستی به صورتش کشید و گفت: دختر من! همه این سختیها را به من ببخش. من شرمنده شما هستم. قول میدهم مشکلاتتان را حل کنم. سردار لطف کرد و انگشتر هم به بچه ها هدیه داد و انگشتری که در دستش بود با نگین سبز که خیلی سال بود همراه ایشان بود به محمدحسین داد.
خبر شهادت حاج قاسم
آن روز یکی از دوستانم ساعت ۶ صبح به خانه ما زنگ زد. خیلی ترسیدم با استرس گوشی را برداشتم. با یک اضطرابی گفت: حالت خوب است؟ فهمیدی چه شد؟ سردار را شهید کردند برو تلویزیون را روشن کن. سریع تلویزیون را روشن کردم اما متوجه نمی شدم چه می خوانم. نمی توانستم کلمات را جفت کنم کنار هم. جایی میان زمان و آسمان خودم را حس کردم درست مثل لحظه شهادت حبیب الله.
@sardaraneashgh