#ملاقات_با_خدا_در_همان_شب....
🌷شب جمعه بود که بچهها به خط زدند و جمعه صبح در ماووت عراق بودند. حین پیشروی به جنازهی قطعه قطعهی چند تا از بچهها رسیدیم. در جیب یکی از آنها کاغذ یادداشتی خونین به چشم میخورد که در بالای آن نوشته بود: «این حرفها را با خدا میزنم: خدایا دیگر تا کی صبر کنم؟ امکانش هست که امشب مرا شهید کنی؟ امکان دارد فراق ما را از بین ببری؟ خدایا میشود امشب آخر زندگی من باشد و امشب دیگر بیایم پیش تو؟ خدایا دیگر تا کی صبر کنم؟ امکانش هست که امشب مرا شهید کنی؟ امکان دارد فراق ما را از بین ببری؟ خدایا میشود امشب آخر زندگی من باشد و امشب دیگر بیایم پیش تو؟
🌷....آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت، آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد، برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر، وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد، فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت، یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
به امید دیدار- ارادتمند «مهدی رضایی»
🌷دعای مهدی در آن شب مستجاب شد. او فاصلهی ماووت تا بهشت را در یک لحظه پیمود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی رضایی
راوی: رزمنده دلاور مسعود تاج آبادی
📚 کتاب "تیپ ۸۳" ص ۱۰۷
@khaimahShuhada
🔴 #ابتکار_شیرین
سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه قابلمه دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیهات رو پیدا کن».
گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه #عطر بود و یه #دستبند. این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده.
#شهید_خلبان_علیرضا_یاسینی
نیمه پنهان ماه، جلد ۵،ص۳۲
@khaimahShuhada
قورباغه
عملیات بدر: در منطقه هورالعظیم قرار بود عملیاتی انجام شود، اما مشکل بزرگ اینجا بود که منطقه هور کاملا آبی بود و پر از قورباغه. این حیوان در روز سروصدا می کند، اما در شب کاملا در حال سکوت است، اما به محض اینکه کوچکترین خطری را احساس کند شروع به سروصدا می کند. و این مشکل بزرگ عملیات در نیمه شب بود. چون با سروصدای آنها دشمن را هوشیار میکند. یکی از فرماندهان می گفت به حضرت زهرای مرضیه (ع) متوسل شدیم. عملیات شروع شد. اما دریغ از یک صدای قورباغه. وعملیات با پیروزی و موفقیت همراه بود.
نوح و موسی را نه دریا یار شد/نه بر اعداشان به کین قهار شد؟
آتش ابراهیم را نی قلعه بود؟ /تا برآورد از دل نمرود دود؟
روایت از طرف یکی از فرماندهان جنگ
@khaimahShuhada
«طریق پرواز» به سبک #شهیدعلیحیدری
🔹علی حیدری جوانی که دفترچهای داشت که نامش را «طریق پرواز» گذاشته بود و اعمال روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص میکرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش میپرداخت و به خود تذکر میداد ...
🔹در بخشی از وصیتنامهاش آمده است:
من خیلی کمتر عطر خریدهام زیرا هر وقت بوی عطـر میخواستم از ته دلم میگفتم "حسین جان" آن وقت فضا معطر میشد.
🔹علی در سن ۱۹ سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد/ بخشی از کتاب «علی بیخیال» زندگینامه و خاطرات این شهید عزیز
@khaimahShuhada
❤️ماجرای خواندنی #شهیدی که #امام_زمان(عج) او را کفن کرد💔👇
🍃یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا💔
یا بیا یک نگاهی به من کن😔
یا به دستت مرا در کفن کن😭
از بس این شهید به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت❤️
🍃بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد🍃:
اگر من #شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی☝️
آن روحانی می گوید:
من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود🕊
🍃رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او #سخنرانی کنم؟🎤
رفتم #منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج، گفتم: ذکر همیشگی این شهید در #جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:💔
یا بن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن💔
🍃تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:
من #غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)
🍃وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:😔
بروید بیرون، من خودم باید این #شهید را #کفن کنم🍂.
من رفتم بیرون و وقتی برگشتم #بوی_عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود💔
📚منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 100
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷
@khaimahShuhada
*بوی حرم...*🌙
*شهید محمود نریمانی*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۵ / ۱۳۹۵
محل تولد: کرج
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← چند وقتی بود که از شهادت امام هادی (ع) میگذشت🌙که آقا محمود به خواستگاری من آمد💕 و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی به ایشان متوسل شده بودم💫 و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت میدانید شریک زندگیم قرار دهید.💕 با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم.🍃چند ماه بعد از عقدمان به کربلا رفتیم🌙و با یک ولیمه ساده به اقوام،🍛زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.💕بعد ازمدتی خداوند به ما فرزندی داد🍃و با وجود علاقه خاصی که به امام هادی داشتم اسم پسرمان را محمّد هادی گذاشتیم.🌙آقا محمود بار اولی که به سوریه رفت، طبق معمول نگفت که مأموریت کجا میرود.🍂بعد از ۵۶ روز به منزل برگشت، وقتی ساکش را باز کرد،💫گفتم: میدانی چه بویی احساس میکنم؟🌷بوی حرم حضرت زینب (س) میآید! آقا محمود تعجب کرد.‼️گفتم قبلاً به سوریه رفته بودم و وقتی ساک را باز کردی بوی حرم را استشمام کردم.🌷در آن هنگام آقا محمود لبخند زد(: و دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: بله سوریه بودم !💫عاقبت او در سوریه بر اثر انفجار مهمات💥شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید محمود نریمانی*
*شادی روحش صلوات*🌹
@khaimahShuhada
لحظاتی با شهدا*
📌 *شهیدی که به سلطان تک چرخ معروف بود*
🔹️ *عبدالله* از بچههای خیابان۱۷شهریور تهران بود
که مانند اغلب جوانان دههی شصتی ، عاشق موتورسواری و تکچرخ زدن در خیابان بود!
◇ ایستگاه مسجد سلمان خیابان ۱۷ شهریور ، هنوز خاطرات جولان عبدالله در خیابان و تک چرخ زدن هایش را خـوب به یـاد دارد.
◇ او شهـره بود به این کار و دوستانـش لقبِ « سلطان تک چرخ » را به او داده بودند.
◇ اما سلطان تکچرخ ، با شروع جنگ ، موتور را که عشق اولش بود، کنار گذاشت و دنبال عشق بزرگتری رفت! حالا وقتش رسیده بود که در مقابل دشمن بعثی ، تک چرخ بزند .....
🔹️ *شهید عبدالله کربلایی حسین،* روز بیست و نهم بهمن ۱۳۴۴، در تهران محله ۱۷ شهریور چشم به جهان گشود. پدرش رضا، لولهکش آب بود و مادرش فاطمه نام داشت.
◇ او که به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافته بود در شانزدهمین روز تیرماه ۱۳۶۵، در مهران بر اثر اصابت ترکش به فیض *شهادت* رسید.
◇ مزار او در قطعه ۵۳ بهشت زهرای تهران
@khaimahShuhada
#عیدیای_که_خدا_به_من_داد....
🌷"قدیر" دوازده سالش بود، اما همیشه گریه میکرد که من میخواهم بروم جبهه، رضایت بدهید. من میگفتم: "تو هنوز سنت کم است، هر وقت که بزرگ شدی میروی." میگفت: "اگر رضایت ندهید از شهر دیگری میروم جبهه." ....آن سالها گذشت. هفده سالش بود و چند باری هم به جبهه رفته بود و آخرین باری که به مرخصی آمد، شب "یلدا" بود. همه دور هم جمع شده بودیم. صبح فردا هم قرار بود برود.
🌷آن شب تا دیروقت بیدار بودیم، هنوز خواب به چشمانش نرفته بود که با اضطراب از رختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت. چهرهاش خیلی خندان بود، گفتم: "چی شده خیلی سرحالی؟" گفت: "قرار است من شهید بشوم، جایش را هم به من نشان دادند!" نماز شب که خواند من هم همراه او بیدار بودم اما کم کم از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم. صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود.
🌷از زیر قرآن ردش کردم و در جلوی در، پشت سرش آب ریختم؛ بیصبر شده بودم و به دنبالش به سپاه رفتم. سوار ماشین شده بود، همین که مرا دید از ماشین پیاده شد و گفت:"چرا آمدی؟" زبانم بند آمده بود و فقط تماشایش میکردم. انگار وقت دیگری برای این کار نبود! گفت: "حالا که آمده ای، بیا با همین ماشین میرسانمت." ته دلم هم همین را میخواست، اما انگار هنوز "باشد" را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده میشدم.
🌷گفتم: "پسرم ان شاءالله به سلامت برگردی." گفت: "مادر دعا کن که من به آرزویم که شهادت است برسم." این را که گفت، توی دلم آشوب به پا شد؛ آشوبی که دقیقاً تا روز اول عید همراهم بود و درست روز اول عید بود که عیدیام را از خدا گرفتم. وقتی خبر شهادتش را آوردند دیگر آشوبی در کار نبود!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز قدیر حیدری که در ۵ فروردین ۱۳۴۸ در روستای ناصرآباد در استان قزوین به دنیا آمد و در ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید.
راوی: خانم گوهر رضایی، مادر شهید
منبع: خبرگزاری ایسنا
@khaimahShuhada
🔰 در انتظار پدری که هیچگاه به خانه بازنگشت؛
گویی برای رسیدن و دیدار با معبودش عجله داشت.
همه شوکه شده و در بهت و ناباوری بودیم.
دائم با خودم می گفتم مگر با یک ضربه چاقو کسی از دنیا می رود؟
در مدتی که در بیمارستان بودم، بچه ها دائم تماس می گرفتند و حال پدرشان را می پرسیدند.
نمی توانستم حرفی بزنم و دائم دلداری شان می دادم که وقتی زخم بابا را پانسمان کردیم، به خانه برمی گردیم.
بچه ها برای پدرشان رختخواب پهن کرده بودند تا به محض ورود استراحت کند، اما افسوس که آقامحمد دیگر به خانه بازنگشت.
به روایت همسر شهید
شهید محمد محمدی🌷
@khaimahShuhada