تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.
بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم. پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟» گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.
راوي : همسرشهيدحاج مهدي طياري
@sardaraneashgh
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ #به_تو_از_دور_سلام
🌸نماهنگی زیبا از حال و هوای غم انگیز حرم حضرت زینب(س)، بازار و خیابان های اطراف حرم مطهر، پس از تعطیلی بدلیل شیوع ویروس منحوس #کرونا
@sardaraneashgh
جاويدالاثران زهرايي
منبع :كتاب تفحص
بچه ها روزها خاك هاي منطقه را زير و رو مي كردند و شب ها از خستگي و با ناراحتي به خاطر پيدا نكردن شهدا، بدون هيچ حرفي منتظر صبح مي ماندند. يكي از دوستان معمولاً توي خط براي عقده گشايي، نوار مرثيه ي حضرت زهرا (س) را مي گذاشت و اشك ها ناخودآگاه سرازير مي شد.
من پيش خودم گفتم: «يا زهرا (س)! من به عشق مفقودين به اين جا آمده ام، اگر ما را قابل مي داني، مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر نه، كه برگرديم تهران...» روز بعد فكه خيلي غمناك بود و ابر سياهي آسمان را پوشانده بود. بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س) متوسل شدند، هر كس زمزمه اي زير لب داشت. در همين حال يك «بند انگشت» نظرم را جلب كرد، خاك را كنار زدم، يك تكه پيراهن نمايان شد. همراه بچه ها خاك ها را با بيل برداشتيم و پيكر دو شهيد كه در كنار هم صورت به صورت يكديگر افتاده بودند، آشكار شد.
پس از جستجوي خاك ها پلاك هايشان نيز پيدا شد. لحظه اي بعد بچه ها متوجه آب داخل يكي از قمقمه ها شدند و با فرستادن صلوات، جهت تبرك از آن نوشيدند. وقتي پيكرها را از زمين بلند كردند، در كمال تعجب ديدند پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم.»
راوي : سيد بهزاد پديدار
@sardaraneashgh
ابر مأمور
منبع :كتاب كرامات شهدا
قبل از عمليات محرم، نيروها بايستي در جاي خودشان براي حمله به دشمن آماده مي شدند، چون دشمن ديد داشت، نقل و انتقال نيروها بايد در شب انجام مي شد.
نيمه ي ماه بود و مهتاب همه جا را پوشانده. اين مسئله ذهن فرماندهان را به خود مشغول كرده بود، شهيد حسن پور گفت: «خدا معجزه اش را امشب به عينه به ما نشان خواهد داد.» گفتم: «چه طور.» گفت اين نيروها بايد از ديدگاهي رد شوند كه دشمن آن ها را خواهد ديد، مگر قدرت الهي ما را كمك كند.
در اين صحبت بوديم كه گردان اول به فرماندهي شهيد علي مرداني وارد ديدگاه شد. در اين اثنا، تكه ابر كوچكي آرام آرام ماه را به صورت كامل پوشاند. خيلي اهميت نداديم، گردان كه مستقر شد ابر نيز كنار رفت. نيم ساعت بعد گردان دوم به فرماندهي سيد جوادي وارد ديدگاه شد، دوباره تكه ابر ظاهر شد. اين بار همه ي رزمندگان به آسمان نگاه مي كردند و اشك ها سرازير بود، چرا كه امداد غيبي الهي را به چشم خود مي ديديم.
در اين موقعيت جمله ي شهيد حسن پور در ذهنم جولان مي كرد:
«وقتي شما از خداوند كمك بخواهيد، او هم كمكش را صد در صد شامل حال شما خواهد كرد.»
راوي : هاشم ذوالقدر
@sardaraneashgh
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم به #مهر_تو يک دم غم زمانه نداشت✨
که اين پرنده خوش نغمه درپناه توبود🕊
بلور اشک به چشمم شکست وقت #وداع💔
که اولين غم من، آخرين نگاه تو بود😭
14فروردین 95
#آخرین نگاهها،
آخرین دیدار..
وآخرین خداحافظی #شهید_سالخورده از خانواده وعزیزانش..👆😔
۴ سال پیش در چنین روزی ..🌷
#شهید_مدافع_حرم
محمدتقی سالخورده🌹
@sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا 🕊
دوقلوهایش که به دنیا🌍 آمدند
برای نام گذاریشان گفت :
هرچی قـرآن بگه
قـرآن را که باز کـرد
آیه آمد : " بشیراً و نذیراً "
اسم پسرهایش را گذاشت
بشیـر و نذیـز ...
کودکیهایی که
کنار لبخندهای پدر
ناتمــام ماند . . 💔.
#شهید_حاج_مهدی_کازرونی✨
@sardaraneashgh
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سلام #مالک
سلام مَرد "بی تکرار"
سلام به خون تو
که برهوت #مردانگی را
سیراب کرد
چه تهی است دنیایی
که #تو در آن نباشی
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
@sardaraneashgh
#مولای_من
گفتم که بي قرار تو باشم ولي نشد
تنها در انتظار تو باشم ولي نشد
گفتم به دل که جلب رضايت کند نکرد
گفتم که جان نثار تو باشم ولي نشد
گفتم ميان جذر و مد اشک و آه شب
در گردش مدار تو باشم ولي نشد
گفتم که مي رسي تو و من هم دعا کنم
در دولت تو يار تو باشم ولي نشد
گفتم که تا اجل نرسيده ست لحظه اي
در خيمه ات کنار تو باشم ولي نشد
گفتم که خاک پاي تو را تاج سر کنم
چون خاک رهگذر تو باشم ولي نشد
گفتم به قدر آه دل دلشکستگان
در عهد و روزگار تو باشم ولي نشد
گفتم دعا کنم که بيايي ببينمت
مانند مهزيار تو باشم ولي نشد
#العجل_یا_مولانا_یاصاحب_الزمان
@sardaraneashgh