🇮🇷 برای اولین بار
به مناسبت هفته کتاب:
رونمایی از کارت عضویت
⭐️ شهید ابراهیم هادی⭐️
در کتابخانه مسجد سلمان
او در نوجوانی و قبل از انقلاب، مرتب در مسجد سلمان تهران حضور داشت و به مطالعه کتاب بسیار اهمیت میداد.
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
قسمتی از فیلم عروسی شهید #سیاهکالی
💍
اسم همسرشون رو توی گوشی شون ذخیره کردن ... همسر شما اسم شما رو توی گوشیش چی ذخیره کرده؟؟
.
.
#همسران_شهدا_از_همه_خلق_خدا_عاشق_ترند💘
#یادت_باشه #سبک_زندگی #عاشقانه_مذهبی
@sardaraneashgh
🍽 یانگوم سرآشپز😅
🔰 فردای روز #عقدمان حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها🥙 که زنگ خانه به صدا درآمد، #حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل #حمید خیلی زود به خانه ما بیاید🏘
🔰 از روزی که #محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد☺️ دوست داشت #خودش هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید❌
🔰 بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به #آشپزخانه آمد و گفت: به به😋 ببین چه کرده سر آشپز! گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو #مامان کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم🍳
🔰 روغن که حسابی داغ♨️ شد، شروع کردم به سرخ کردن #کوکوها، حمید گفت: اگر کمکی از دست من بر میاد بگو، گفتم: مرغ🍗 پاک کردن بلدی⁉️ بابا چنتا #مرغ گرفته، می خوام پاک کنم، کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم #یاد_بگیرم و کمک حالت باشم.
🔰خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل #عمه من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن👌 شما #پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین😄 گفت: این طورها هم نیست #فرزانه_خانوم.
🔰 باز من پیش بقیه آقایون یه پا #سرآشپز حساب میشم😎 وقت هایی که میرم سنبل آباد، #من آشپزی🍜 می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن #یانگوم😅
📚 کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#عشق زیباست اگر
#یار_خدایی_باشد💖
#سبک_زندگی شهدا
@sardaraneashgh
💫همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهرهاش میبارید. به بچهها گفت خستهام و نمیتوانم با شما بازی کنم.
✨بچهها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم.
💫خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است. یعنی آخرین بازی بچهها با بابا مهدیشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
✍روایتی از همسر
#شهید_مهدی_نعیمانی🌹
@sardaraneashgh
#سیره_شهدا
ماجرای خواب روز عاشورا !.:
درست دم اذان صبح عاشورای ۱۳۹۲ (۴روز قبل از شهادت) بود که محمدحسن از خواب بیدار شد . 💤
در اون لحضه که بچهها بیدار بودند و شب عاشورا رو احیا گرفته بودند ، ناگهان متوجه بیدار شدن رسول شدند . 🛏
بدون مقدمه رو به من کرد و گفت:
《حمید اقا یا من شهید میشوم یا تو!》
من که متوجه منظورش نشده بودم ماجرا را از او سوال کردم ⁉️
رسول به خوابی که دقایقی قبل از بیدار شدن دیده بود اشاره کرد و گفت:[خواب دیدم که من و حمید به سمت یک باغستانی در حرکتیم که به دوراهی رسیدیم ، به حمید گفتم بیا باهم از یک سمت برویم اما حمید قبول نکردو گفت که هرکدام از یک راه برویم ! و سر انجام هم این اتفاق افتاد و هرکدام به سمتی رفتیم و من از خواب پریدم . حالا فکر میکنم یا من شهید میشوم یا حمید !.] 🛣🌿
من که این ماجرا را شنیدم خطاب به او گفتم : تعبیر خوابت این است که راهمان بزودی از هم جدا خواهد شد چرا که من باید به ایران برگردم و تو انشاءلله برای خدمت بیشتر در منطقه خواهی ماند !. 🇮🇷|🇸🇾
بله ؛ این چنین هم شد و من به ایران برگشتم و رسول ماندنی نشد ! خوشا بحالش !...💔🕊
#شهید_رسول_خلیلی 🍃
#سالروز_شهادت
@sardaraneashgh
✅روایتی از نحوه شهادت یکی از شهدای مدافع حرم که در جوار حرم حضرت زینب (س) به فیض عظیم شهادت نائل آمد ...
🌙شب سوم محرم از عملیات و کار برگشتیم خیلی خسته بودیم و میخواستیم استراحت کنیم محمدحسین گفت بریم حرم زیارت ... همه خسته بودن جز یکی از بچه کسی همراهش نشد دوتایی رفتند درب حرم بسته و داعش نزدیک حرم شده بود با اینکه شب سوم محرم بود به دلیل نا امنی هنوز پرچم بالای گنبد رو برای ماه محرم تعویض نکرده بودند
محمدحسین و همراهش با اصرار وارد صحن حرم میشن و میبینن خادم مشغول آماده سازی پرچم که در تاریکی شب پرچم رو تعویض کنن محمدحسین اصرار میکنه اجازه بدین من پرچم رو تعویض کنن که با اصرار زیاد اجازه میدن وقتی میره بالا و پرچم رو عوض میکنه احترام نظامی به خانم حضرت زینب میذاره و بعد میاد پایین
💠وقتی رفتیم اونجا با موشک ۱۰۷ مقرر تکفیری ها رو زدیم
محمدحسین دومی رو که خواست بزنه تک تیرانداز از پهلو و بازو مجروحش کرد
رفتیم داخل دیدیم مجروح شده و منتقلش کردیم بیمارستان تا لحظه ای که ببرنش اتاق عمل ذکر میگفت
یک عمل چند ساعته سنگین داشت تیر از پهلوی چپش وارد و از پهلوی راست خارج شد کلیه چپش تخلیه شد و کلیه راست به دستگاه دیالیز وصل بود بعد از عمل یک ساعت به هوش اومد و بعد رفت کما
۱۵ روز کما بود و هفت روز بعد عاشورا شهید شد ..
💐شادی روح پر فتوح شهید صلوات
🕊28 آبان ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "محمد حسین مرادی" گرامی باد
@sardaraneashgh
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 لحظه شهادت سرتیپ دوم پاسدار #شهید_علیرضا_نظری در #بوکمال سوریه
۹۶/۸/۲۸ یک روز قبل از آزادسازی بوکمال
#لبیک_یا_مهدی_گویان...
@sardaraneashgh
🌼ارتباط آقا با حاج قاسم چطور بود؟
✍عاشقانه! بارها دیدم که حضرت آقا، حاج قاسم را طور دیگری تحویل میگیرد. حتی در جلسهای که یکسری میهمانان خارجی را با حاج قاسم خدمت حضرت آقا بردیم، در حیاط منزل آقا منتظر بودیم که ایشان وارد شدند حاج قاسم را در آغوش گرفتند و بعد از کلی تحویلگرفتنِ حاج قاسم آمدند سراغ مابقی مهمانان. این رفتار آقا یکی دوبار نبود. تجلی این ارتباط را در نماز بر پیکر حاج قاسم بهخوبی میتوان دید.
📚خاطره حجتالاسلام علی شیرازی
@sardaraneashgh
📎#دستمال_سرخها
‼️اصغر فرمانده اين گردان پنجاه نفري بود. همه اعضاي اين گروه، دستمال سرخي به گردن شان مي بستند. تيپ هاي داش مسلک و لوطي داشتند؛ بي ترمز و فدايي امام خميني. حرف شان اين بود که دستمال گردن شان بايد با خون شان رنگين شود و شهادت بايد آخر کارشان باشد.
‼️وقتي توي مصاحبه اي درباره گروه دستمال سرخ ها از او پرسيدند، جواب داد: «علت اين دستمال هاي سرخي که ما به گردن مي بنديم، بيش تر آن رسالت خونيني است که در طول تاريخ، نسل هابيل به گردن داشت.
‼️احساس يک رسالت و امتداد راه اين ها را داشتيم؛ لذا به خاطر اين که هميشه به ما يادآوري شود که چنين رسالت خونيني را به دوش داريم، دستمال هاي سرخ مان هميشه به گردن مان بود و اکثر بچه هايي که اين دستمال هاي سرخ را به گردن شان مي بستند، يا شهيد شده اند يا اين که زخمي و معلول. و اين واقعاً مايه افتخار است که برادران مان به اين حد از رشد و بلوغ ديني و مکتبي رسيده باشند که امتداد راه هابيل هاي تاريخ را به گُرده گرفته باشند و سرخي خون شان را به عنوان سمبل (دستمال سرخ) به گردن ببندند.»
#شهید_اصغر_وصالی🌷
#سالروز_شهادت
@sardaraneashgh
#زندگینامه
🔰در بیمارستان حضرت زینب(س) به دنیا آمد. لحظه تولد محمد به خاطر سن کم من، مسئله مرگ و زندگی ام مطرح شد. اسم محمد را چیز دیگری انتخاب کرده بودیم اما من خواب دیدم که خانمی پوشیه زده، کنار ضریح بزرگی قرار داشت؛ بچه ای را به من داد و گفت:
🔰«این بچه پسر است. اسمش را محمد بگذار. ما این بچه را برای مدتی به تو می دهیم و دوباره از تو می گیریم. این بچه مال ماست». در آن زمان فکر کردم که بالاخره هر انسانی روزی دنیا می آید و روزی می میرد. بعد از شهادتش متوجه شدم که قبل از تولد، سرنوشتش رقم خورده.
🔰محمدم همیشه در ایام فاطمیه لباس مشکی میپوشید و صبح از خانه بیرون می رفت؛ نمی دانم کجا میرفت... خودش هم چیزی تعریف نمی کرد؛ شب می آمد، نماز و قرآن و دعایش را می خواند و میخوابید. دوستانش تعریف می کردند که وقتی روضه حضرت رقیه (س) و حضرت زهرا(س) خوانده می شد، محمد خیلی گریه می کرد.
🔰حتی وقتی در حرم حضرت زینب (س) این روضه خوانده شده، از هوش رفته است. در منطقه به بچه ها گفته بود: می شود شبیه حضرت زهرا (س) و مثل خوابی که دیده ام، به سبب جراحت در ناحیه پهلو به شهادت برسم؟»
🔰و سرانجام محمدم در حالی که بر لب ذکر یازهرا را تکرار میکرد و از ناحیه پهلو و کتف تیر خورده بود با لب تشنه به شهادت رسید.
🔸منبع درآمد محمد کار داربست بود. در تابستان و زمستان با مشقت فراوان این کار را انجام میداد. هر وقت برای کار میرفت، من نگران بودم که از بالای داربست سقوط کند و او را از دست بدهم. او را به خدا میسپردم و آیت الکرسی میخواندم.
🔹من جرأت نمیکردم از برخی مشکلها جلوی محمد صحبت کنم چون منقلب میشد و تمام پولش را برای رفع آن مشکل میداد. مثلا اگر برای او تعریف میکردم که فلان فامیل که زن بیوهای است را در فلان جا دیدهام، تمام درآمدش را میداد که این پول را به او برسانید. بعد از شهادتش معلوم شد با سن کمی که داشته و با درآمدی که به سختی به دست میآورد و اجارهنشین بود، از خانوادههای بیبضاعت دستگیری میکرده است. حاضر بود از لذتهای دنیایی بگذرد اما پولش را به یک نیازمند دهد؛ از این کار بیشتر لذت میبرد.
🔸محمد رشته «هاپکیدو» و دفاع شخصی را آموزش دیده و در حد مربیگری مدرک گرفته بود. انسان توداری بود. خیلی در مورد کارها و فعالیتهایش توضیح نمیداد. بعد از شهادتش ما به مسئولیتها و کارهایش پی بردیم. مثلا فهمیدیم مسئول تجهیز سلاح بوده است.
🔹وقتی برای استخدام سپاه اقدام کرد، مدارکش را برای یکی از آشنایان آورد. آنجا من برخی مدارک محمد را دیدم که در چه رزمایشهایی شرکت کرده و چه فعالیتهایی را انجام داده است. بچهی سرسخت، شجاع و نترسی بود. همرزمانش میگفتند در سوریه هنگام پاکسازی خانهها، وقتی برخی نیروها میترسیدند که جلو بیایند، محمد جلو میرفته.
🔸میگفت: «اگر سرنوشت من اینگونه رقم خورده باشد، که اینجا بمیرم این اتفاق میافتد و اگر تقدیر من این نباشد، نمیمیرم. چرا بیهوده بترسم.»
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_محمد_سخندان🌷
#سالروز_شهادت
@sardaraneashgh
حاج حسین یکتا: گاهی ما در میدان جنگیم، چه جنگ نرم چه جنگ سرد، درست است که ما در میدان میجنگیم، اما باید حواسمان هم یه دیدبان دکل بالای میدان نبرد باشد و چشممان به دهان او باشد؛ چرا که او میدان و زمین دشمن را میبیند و میشناسد.
@sardaraneashgh