دائم الوضو بود.
موقع اذان خیلی ها میرفتند
وضو بگیرند،
ولی حسن اذان و اقامه را میگفت
و نمازش را شروع میکرد.
میگفت:
زمین جای جمع کردن ثوابه،
حیف زمین خدا نیست
که آدم بدون وضو روش راه بره؟
#شهیدحسن_تهرانی_مقدم🥀
#سیره_شهدا🕊
@Shahidkharazi_com
🔰هرگز از تاخیر اجابت دعا ناامید مباش، زیرا بخشش الهی به اندازهٔ نیّت است.
✅ گاه در اجابت دعا تأخیر میشود تا پاداش درخواست کننده بیشتر و جزای آرزومند کاملتر شود.
✅ گاهی درخواست میکنی، امّا پاسخ داده نمیشود؛ زیرا بهتر از آنچه خواستی به زودی یا در وقت مشخص به تو خواهد بخشید.
✅ یا به جهت اعطاء بهتر از آنچه خواستی، دعا به اجابت نمیرسد؛ زیرا چه بسا خواستههایی داری که اگر داده شود مایه هلاکت دین تو خواهد بود.
🍀🍀🍀☘
📚 #نهج_البلاغه | نامه ی ۳۱
@ShahidKharazi_Com
#حدیث
امام حسین (علیهالسلام):
«مَنْ نَفَّسَ کرْبَةَ مُؤْمِن فَرَّجَ اللهُ عَنْهُ کرْبَ الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ»
هرکس گرهای از مشکلات مؤمنی باز کند و مشکلش را برطرف نماید خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت وی را
اصلاح مینماید.
📙بحار، ج۷۵؛ ص۱۲۲
@Shahidkharazi_com
💌کلام شـھید
فرصتهای بیکاری خود را به مطالعه کتابهای اسلامی بپردازید و با ائمه اطهار(ع) آشنا شوید و زندگی آنان را سرمشق زندگی خود قرار دهید.
#شهید_حسن_شاهنظری🥀
@shahidkharazi_com
🌹سردار بینشان حاج احمد متوسلیان🌹
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر میکرد او را قبلا جایی دیده است، اما هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد کجا او را دیده.
پیرمرد به او گفته بود: "تا ائمه رو دارید، غم نداشته باشید. توی این عملیات پیروز میشید.
عملیات بعدی هم اسمش بیتالمقدسه. بعد هم میری لبنان. دیگه هم برنمیگردی."
حاج احمد گریه میکرد و تعریف میکرد.
رفت لبنان...
راستی راستی هم دیگه برنگشت.
سال ۶۱ بود که رفت و... مفقود ماند تا امروز!
شاید روزی برگردد
شاید هم...
📆 ۱۴تیر، سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان و همراهانش
#سردار_حاج_احمد_متوسلیان♥️
@shahidkharazi_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دلتنگِ تو بودن عجب حالِ قشنگیست...♥️✨
@Shahidkharazi_com
بیهوده نیست عاشق گنبد طلا شدم
مشهد اگر نبود که جایی نداشتم...
#السلامعلیكیاعلیابنموسیالرضا✨
@Shahidkharazi_com
آخرین بار توی مدینه همدیگر را دیدیم؛ رفته بودیم بقیع.
نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.
گفتم: «چی شده حاجی؟ گرفته ای؟»
گفت: « دلم مونده پیش بچه ها.»
گفتم: «بچه های لشکر؟»
نشنید.
گفت: «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودن رفتن؛ علی قوچانی، رضا حبیباللهی، مصطفی...یادته؟
دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید میشن، من میمونم.»
بغضش ترکید، سرش را گذاشت روی زانوهاش.
هیچوقت اینطوری حرف نمیزد.
#خاطرات_نعم_الرفیق♥️
📚یادگاران۷
✍ نعم الرفیق
@Shahidkharazi_com