آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر
دلی میخواد به وسعت خود آسمون
مردان آسمونی بال پرواز نداشتن،
تنها به ندای دلشون لبیک گفتند
و پریدن...💔🕊
🌷زیارتنامه شهدا🌷
✨ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم✨
《اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.》
♻️ شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ♻️
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلش که میگرفت
میرفت یه گوشه این روضه رو گوش میداد؛
"رفتی و دیگر رمق در پای بابای تو نیست
زینت دوش حسین روی زمین جای تو نیست"💔
اما الان
پدر
بالای پیکر بیجان فرزندش
فرزندی که خدا بعد از ۱۴ سال
بهشون هدیه داده بود...
هیچ پدری نیست که
این صحنه رو ببینه
و رمقی بمونه براش🥀
اما:
"لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِاللهِ"🖤
#عبدالزینب سلام الله #شهید_سید_مهدی_جلادتی
وصیت نامه شهید محسن حججی:
خودتان را برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و جنگ با کفار بخصوص «اسرائیل» آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است..!
۱۸ مرداد سالروز شهادت شهید حججی
#سالروز_شهادت
تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد
تصور کن بیفتی دست داعش، تازه در دستت
عقیق سرخ باشد، «یاعلی» نقش نگین باشد
تصور کن که روی بازویت لبیک یا زینب
و نامت نام فرزند امیرالمؤمنین باشد
تصور کن علی باشی و تنها، آنطرف اما
سپاه ناکثین و مارقین و قاسطین باشد...
تصور کن بپرسند از کجایی؟ شیعهای؟ باید
برای هر سؤالی پاسخت در آستین باشد
تصور کن لبانت خشک باشد مثل اربابت
فقط دلواپس طفلت نباشی، فرقش این باشد!
تصور کن نفربرهای دشمن اسب باشند و
ببینی پیکر یاران تو روی زمین باشد
تصور کن کسی که میبرد با خود تو را، شمر است
تصور کن برادر! کربلا شاید همین باشد
چه خواهی کرد؟ مثل من تو هم پاهات میلرزد؟
اگر یک سمت دنیا باشد و یک سمت دین باشد؟
هزاران بار دیدم عکس آخر را، نفهمیدم
چه باعث میشود یک مرد تا این حد متین باشد
گمانم چشم «محسن» رو به قاب تازهای وا شد
گمانم حق در آن تصویر، با «روح الامین» باشد
::
جوابم را ندادی ای برادرجان! چه خواهی کرد؟
تصور کن تو باشی، شمر باشد، دوربین باشد!
#محمدحسین_ملکیان
#امام_حسین
هدایت شده از camsha | کامشا
#اربعین
#ثبتنام
حرکت اتوبوس به سمت مرز #خسروی
چهارشنبه ۲۴ مرداد ماه
اتوبوس VIP تختشو
( ۳۲ نفره )
هزینه ثبت نام نفری : ۸۵۰ هزار تومان
جهت ثبت نام به شماره تماس و آیدی
زیر مراجعه فرمایید:
09127988709@Dilmaj_118 آقای رضا قهرمانی ↲ #محله_انبیاء • ↳ |˹ @camsha کـامشـا ˼|
29.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر برا رفتن به کربلا گره به کارتان افتاده
این فیلم رو ببینید...🌱
#تجربه_عنایت
بسیار بسیار زیاست😔
نوید شاهد - شهید "محمدحسن کاظمینی" از شهدای دوران دفاع مقدس است. در خاطره این شهید آمده است: «خواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند: این شهید را برگردانید، پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد، او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد.»
•┈┈••✾❀🍃🌷🕊🌷🕊🌷🍃❀✾••┈┈•
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "محمدحسن کاظمینی" که نام پدرش خالق است در سیام آبان ماه 1331 در شهرضا از توابع اصفهان چشم به جهان گشود. او در دوران دفاع مقدس در جبهه حق علیه باطل زخمی و هفدهم خرداد ماه 1365 در بیمارستان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید خاطرهای از همرزم این شهید برگرفته از کتاب "بازگشت" است:
آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظهای استراحت نداشتیم اتاقِ عمل مرتب آماده میشد و تیم جراحی وارد می شدند.
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم، که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!! همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد، برگشتم اما کسی را ندیدم میخواستم بروم که دوباره صدایم کرد، دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم: شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، منم کاظمینی. چشمانم از تعجب گِرد شد، گفتم: محمدحسن اینجا چه کار میکنی؟
"محمدحسن کاظمینی" سالهای سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی میکردیم. حالا بعد از سالها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شدهاند.
•┈┈••✾❀🍃🌷🕊🌷🕊🌷🍃❀✾••┈┈•
بلافاصله پرونده پزشکیاش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد. دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت میتوان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد. بعد گفت: من کار خودم را انجام میدهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد. یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم. دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد. یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم، گفتم: فردا روز اول عید است. مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحان میآیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشیم همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت: میخواهم برای تشکر از زحماتی که کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم: بگو میشنوم، فکر کردم میخواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه. ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم حال و هوایم عوض میشه.
•┈┈••✾❀🍃🌷🕊🌷🕊🌷🍃❀✾••┈┈•
محمد حسن بیمقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه میکردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمانها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همین طور به من امید میدادند و میگفتند: نگران هیچ چیزی نباش خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.
•┈┈••✾❀🍃🌷🕊🌷🕊🌷🍃❀✾••┈┈•