#حڪمت
--🌸✨--
از بایزید بسطامے، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتے؟ 🧐
گفت:شبے مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. 💔
ڪوزه برداشتم و به جوۍ رفتم ڪه آب بیاورم. 🚶🏻♂
چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش ڪنم، خطاڪار خواهم بود.» 😕
آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر ڪرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم.🙂
او به نماز ایستاد و پس از به جاے آوردن فریضہ، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان ڪه این پسر را بزرگ و عزیز داشتۍ، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».😌🦋
پـیـام مـتـن:
اشاره بہ جلب رضایت مادر و تأثیر دعاے او در حق فرزند، و این ڪه جلب رضایت مادر، آدمے را بہ مقام هاےوالاے معنوے مۍ رساند.💕🌸
--🧡🍂--
واسه سلامتی و تعجیل در ظهور امام عزیزمون (عجل الله فرجه) چندتا صلوات میفرستی؟😉❤
التماس دعا🕊💫
#دلتنگی_شهدایی🦋♥️
______________
نه طبق عادت دوستت دارم ...
نه بنا بر سنت !
همه چیز بنا بر فطرت است ☝️🏻
🙃خوب ها دوست داشتنی اند🙃
_______________
@moshleb1394
*جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.*
*جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شدهام آمدم برای خواستگاری....*
*عموگفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!*
*جوان کافر گفت: عموجان هرچه باشد من میپذیرم.*
*عموگفت: در شهر بدیها (مدینه)*
*دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!*
*جوان کافر گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!*
*عمو گفت : اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علیبن ابیطالب می شناسند...*
*جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها (مدینه) شد...*
*به بالای تپّهی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.*
*به نزدیک جوان عرب رفت.-*
*گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی ...؟!*
*جوان عرب گفت: تو را با علی چهکار است...؟!*
*جوان کافر گفت : آمدهام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیلهمان است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!*
*جوان عرب گفت: تو حریف علی نمیشوی...!!*
*جوان کافر گفت : مگر علی را میشناسی ...؟!*
*جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم..!*
*جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم...؟!*
*جوان عرب گفت: قدی دارد به اندازهی قد من هیکلی همهیکل من...!*
*جوان کافر گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست...!!*
*مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!*
*خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!*
*جوان کافر گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!*
*جوان عرب گفت: پس آماده باش...*
*جوان کافر خندهای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی ...؟!*
*پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید.*
*جوان کافر گفت: اسمت چیست...؟!*
*مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!!*
*(بندهی خدا) و*
*پرسید نام تو چیست...؟!*
*گفت: فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...*
*عبدالله در یک چشم بههم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشمهای جوان کافر جاری شد...*
*جوان عرب گفت: چرا گریه میکنی...؟!*
*جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به دست تو کشته میشوم...*
*مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!!*
*جوان کافر گفت:*
*مگر تو کی هستی ...؟!*
*جوان عرب گفت منم* *(( اسدالله الغالب علیبن ابیطالب ))*
*که اگر بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!!*
*جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :*
*من میخواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی*
*پس فتاح شد قنبر غلام علیبن ابیطالب...*
*یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی ...*
*یا علی! ما دوستداران تو مدتیاست گرفتار انواع بلاها و بیماریها و ...شدهایم ترا به حق همان غلامت قنبر دستهای ما را هم بگیر...* ازدست شیاطین جن وانس نجات بده وبرای فرج فرزندت دعاکن الهم عجل لولیک الفرج
*✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی*
*(علیه السّلام ) صلوات...*
*یاعلی مدد*
#علوی