⸾⸾⇢🕰📿
.
•
شهیدابراهیمهادے همیشہآیہی وَجَعَلْنا...(یـس،آیہ⁹)رازمزمہمےکرد؛
گفتم:
آقاابراهیماینآیہبراےمحافظتدرمقابل
دشمنہاینجاکہدشمننیست!
نگاهمعنادارۍکردوگفت:
دشمنےبزرگترازشیطانهموجودداره..
ـشهیدابراهیمهادی
.
•
📿🕰⸾⸾⇢ #شھیدانھ
@moshleb1394
.💜.
#تلنگر
#بدون_تعارف
خواهرم!🌺 تصویرت را گذاشته ای در فضای مجازی🤳🏻 و به قول خودت خشک مذهبی نیستی🙄
✍🏻 زیر عکست می نویسند :
" ماشالله! "😐
" چقدر بهت میاد "😑
" چقدر خوشگل و ناز شدی "😒
اما ...
⚠️ یادت نرود!
به خدا پسر رهگذر و مزاحم🚶🏻♂ توی خیابان هم همین را میگوید 😞
در آنجا به احتمال ۸۰ درصد حیا میکنی
رو بر میگردانی 🍓
بی محلی میکنی 🍋
و....
اما اینجا میگویی : متشکرم💔...چشماتون قشنگ میبینه و... 😓
نمی دانم
حیای خود را باخته ای....
یا اینجا، در فضای مجازی، همه به تو محرمند...🤔
تصویرت را گذاشته ای در فضای مجازی با حجاب؟
یا به بهانهٔ #حجاب ؟!😩
@moshleb1394
💫🌷 درسی بسیار زیبا از شهید محمد رضا دهقان...
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
#با_شهدا
@moshleb1394🌸
༻﷽༺
#خاطره
✍از کنار صــف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجے بین مردم توی صـف نشستہ، رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم پیشانیش را بوسیدم التماس دعا گرفتم و رفتم انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
← پـــ👣ـــایان →
#شہـید_احمد_مَشلَب
#شہـید_قاسمـ_سلیمانے
@moshleb1394☘
#خاطره_شهید
یه روز رفته بودم مزارش خیلی بیقرار بودم عکسش رو که روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو...
اصلا آروم نمی شدم! پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم ،
فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که آروم بشم خداییش کمی آروم شدم🙃✨
شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن... 💔
بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم، با خودم گفتم مصطفےاصلاصورتش زخمی نبود!صورتش سالم بود!
وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده :) 🥀
بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید
11 آبان 91؛ در نمایشگاه دفاع مقدسی که در نجفآباد برپا شده بود محسن با زهرا عباسی همکار میشود و همین آغازی میشود برای آشنایی و ازدواج؛ به قول همسر محسن، شهدا واسطه آشنایی این دو بودند، 11 آبان 91 خطبه عقد جاری و محسن در 21 سالگی داماد میشود؛ دو سال بعد در مرداد 93 مراسم عروسی برگزار میشود.
24 فروردین 95؛ اولین و آخرین فرزند محسن به دنیا میآید،اسمش را علی میگذارند، محسن در فایل صوتی وصیتش این گونه به تنها بچهاش خطاب میکند: سلام علی آقا، سلام باباجان، سلام پسر گلم، چند کلمهای هم میخواستم با تو حرف بزنم، ببخشید که باباجان در سن کودکی رهایت کردم و رفتم!... اسمت را گذاشتم علی تا مولا و پیشوایت، الگویت علی (ع) شود!... میخواهم طوری علیوار (ع) زندگی کنی که یکی از سربازان امام زمان (عج) شوی...