✨مقام معظم رهبری✨
▪️ این اوستا عبدالحسین برونسی ، یک جوان مشهدی بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود ، شرح حالش را نوشته اند و من توصیه میکنم و واقعا دوست می دارم شماها بخوانید . من می ترسم این کتاب ها اصلا دست شماها نرسد . اسم این کتاب خاک های نرم کوشک است ، قشنگ هم نوشته شده ...
▫️شهید برونسی تحصیلات عالیه که نداشت ، وقتی سخنرانی می کرد تاثیر حرفش از آدم های تحصیل کرده به مراتب بیشتر بود ، کاملا تحت تاثیر قرار می داد . روحیه ی انقلابی این است .
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
✨خاک های نرم کوشک ✨
▫️صحبت از یک عملیات ویژه بود ، دشمن تانک های تی هفتاد و دو را وارد منطقه کرده بود ، خصوصیت این تانکها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمیکرد ، اگر هم میخواست اثر کند باید میرفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک میکردی .
سه گردان مامور شدند ، فرمانده یکی شان عبدالحسین بود . یک هفته ای می شد که عراقی ها روی این خط کار می کردند . دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود . جلو دژ ، موانع زیادی توی چشم میزد جلوتر از ما یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد . موانع هم درست سرراه ما ...
▪️دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند ، یکیشان راه را گم کرده بود یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین . هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب حالا چشم امید همه به گردان ما بود . وقت راه افتادن عبدالحسین چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد ، بالاخره یک پیشانی بند پیدا کردیم که روش با خط سبز و با رنگ زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا ادرکنی .
سی چهل متر مانده بود برسیم به موانع ، یک هو دشمن منور زد آن هم درست بالای سر ما صدای شلیک پی در پی گلوله ها آرامش و سکوت منطقه را زد به هم . صحنه نابرابری درست شد . آنها توی یک دژ محکم ، پشت موانع و پشت خاکریز بودند ، ما توی یک دشت صاف همه خیز رفته بودیم روی زمین . تنها امتیازی که ما داشتیم ، نرمی خاک آن منطقه بود طوریکه بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند
▫️دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت . آرپی جی یازده گلوله ، تانک دولول و هر اسلحه ای که داشت کار انداخته بود . عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم . حدود یک ربع تا بیست دقیقه ریختن آتش، شدید بود . رفته رفته حجمش کم شد ، و رفته رفته قطع شد .
سیزده ، چهارده تا شهید داده بودیم با آن حجم آتش که دشمن داشت ، و با توجه به موقعیت ما این تعداد شهید خودش یک معجزه به حساب می آمد . عبدالحسین گفت : چه کار کنیم ؟ گفتم : خوب معلومه ، بر می گردیم . گفت : مگر میشه برگردیم ؟ زود توی جوابش گفتم : مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم ؟
▪️همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک . لحظه ها همینطور پشت سرهم میگذشت . دلم حسابی شور افتاده بود . او همین طور ساکت بود و چیزی نمیگفت پرسیدم پس چه کار کنیم آقای برونسی؟ چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم او انگار نه انگار که در این عالم است .
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد گفت : هر چی که میگم دقیقاً همون کار رو بکن . خودت میری سر ستون وقتی رسیدی اون جا درست برمیگردی سمت راستت ، پنج قدم میشماری ، دقیق بشماری ها ، همون جا یک علامت بگذار ، بعدش برگرد وبچه ها رو پشت سرخودت ببر .
اون جا یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته ولی خیلی محکم و بااطمینان حرف میزد . وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی رسیدی ، این دفعه رو به عمق دشمن چهل متر میری جلو ، اون جا دیگه خودم میگم به بچه ها چکارکنن . گفتم : معلوم هست میخوای چکارکنی حاجی؟
#ادامه_دارد
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
✨خاک های نرم کوشک ✨ ▫️صحبت از یک عملیات ویژه بود ، دشمن تانک های تی هفتاد و دو را وارد منطقه کرده
#ادامه
▫️پرسید : شنیدی چی گفتم ؟ گفتم : شنیدن که شنیدم ولی ... گفت : پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده . گردان را حدود همان چهل متر بردم جلو ، دیدم خودش آمد و گفت به مجردی که من گفتم الله اکبر شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک میکنی به همون طرف ، یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان ، الله اکبر ، طوری که گویی همه زمین را میخواست بریزد به هم .
▪️ پشت بندش سید فریاد زد یا حسین و شلیک کرد . شمن قبل ازاینکه به خودش بیاید تار و مار شد آن شب ... دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم . فردا طبق معمول تمام عملیات های ایذایی باید میرفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند .
درست بیست و پنج قدم آن طرف تر ، مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن می رسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی . فهمیدم این معبربرای رفت و آمد عراقیها بوده و 40 متر آن طرف تر نفربری ک دیشب سید به آتش کشیده بود نفربر فرمانده بود .
▫️الله اکبر ، متعجب برگشتم پیش عبدالحسین . گفتم : جریان دیشب چی بود ؟ طفره رفت . پس از اصرارهای من گفت موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم ، حسابی قطع امید کردم .
شما هم که گفتی برگردیم ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید مثل همیشه تنها راه امیدی که باقی مانده بود توسل به واسطه های فیض الهی بود ، توی همان حال و هوا صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها چشم هام را بستم
▪️و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم ، حقیقتاً حال خودم را نمیفهمیدم با تمام وجود میخواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را میگرفت نجات مان بدهند
در همان اوضاع یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید ، صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم میبخشید . به من فرمودند فرمانده اینطور وقت ها که به ما متوسل می شوید ماهم از شما دستگیری می کنیم ، ناراحت نباش ، مسیری را که گفتم همه اش از طرف خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود .
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹بسم رب الشهداء والصدیقین🌹
به وقت قرارعاشقی...🌺🍃
روایت رمان گونه زندگی... 🌷🌷
#شهید_مجید_قربانخانی🕊🌸
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💐#مجید_بربری
#قسمت_25
مشهد مقدس
رو به روی صحن و سرای امام رضا ع
صحن انقلاب
چند ماهی از شهادت مجید می گذشت .
مریم خانم و آقا افضل رو به روی ایوان طلا نشسته بودند و زیر لب زیارت نامه می خواندند .مریم،عکس مجید را روی گوشی اش،جلوی خودش گذاشته بود و هرچند لحظه یک مرتبه،صفحه را روشن می کرد و نگاهی به عکس پسرش می انداخت .
_افضل!زیارت امروزمون رو،به نیابت مجید انجام بدیم.
_ما زیارت هرروزمون،به نیابت از مجیده،ما زندگیمون وقف مجیده.
صحبتهایشان هنوز تمام نشده بود،که سید فرشید و خانواده اش هم از راه رسیدند. همه نشستند و گرم صحبت شدند.سید فرشید نگاهی به آقا افضل و مریم خانم انداخت.از نگاه شان فهمید که نگران چیزی هستند.دلهره ی اتفاقی را دارند .گفت:
_انگار نگرانی و دلهره ای تو وجودتون هست؟
مریم خانم در جوابش درآمد:
_از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان،ما نگران مجیدیم.
_نگران چی؟
_نگران گذشته ی مجید.این که خدا با گذشته مجید چه میکنه؟
_خانم!شما حواستون هست مجید کجا رفته و چی شده؟خدا او را خریده برای خودش هم خریده که حتی پیکرش هم برنگشته.شما مطمئن باشید خدا،مجید و همه خطاهای ریز و درشتش را بخشیده که رفته و شهید شده.خدا او را برای خودش انتخاب کرده.
صدای ساعت میدان که یک ربع به یک را اعلام می کرد، به گوش می رسید.همهمه زائرین بود و هرازگاهی،صدای نوحه خوانی هیئت هایی که می آمدند و با خواندنشان، مردم دورشان جمع میشدند. سکوتی بین شان افتاده بود.فقط همین یکی جمله کافی بود که حالت دلهره و نگرانی افضل و مریم،کمی از چهره شان کنار برود. افضل دستی به محاسنش کشید و گفت:
_حاجی!میشه یه کمی از آشناییتون با مجید برام بگید؟
_من مجید را زیاد نمیشناختم.از دوره ی آموزشی و بعد هم یک هفته ای که سوریه بودیم،باهاش آشنا شدم.ما توی دوره اموزشی،وعده های غذامون خرمای خشک، یه تکه نان و یه تکه کوچک پنیر بود.از کله صبح تا عصری،شاید چند تا از بچه ها نمی تونستن مقاومت کنن و کم می آوردن. هر روز چندین نفر ریزش داشتیم،روزی چندساعت بچه ها را می دواندیم. وسط دویدن اگر کسی،نفس کم می آورد ،می ایستاد و نمی تونست بدوه و یا به هر دلیلی ،از حرکت جا می موند،حذف میشد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💐#مجید_بربری
#قسمت_26
اما مجید با همه شرایط سخت،مقاومت کرد و ماند.اصلا مجید اومده بود که بمونه.حتی اگه شرایط بدتری هم بود،من حتم دارم ،دوام می آورد.اون هایی که حذف می شدند،میزدند زیر گریه و التماس می کردند که ما را حذف نکنید.ولی ما مرد شرایط سخت می خواستیم.کسی که نفس برای دویدن کم بیاره،به کار ما نمی اومد. یادمه مهدی حیدری را حذفش کرده بودند ،آمده بود به پهنای صورت اشک میریخت. آخرش جواز آمدن گرفت و شهید شد.من حتی به مجید گفتم:به شرطی تو را میبرم که دیگه قلیان نکشی، بعدِ این حرف ،از بقیه بچه ها شنیدم که گفته بود :(روزی پونزده تا قلیون چاق میکردم و یک نفس می کشیدم.ولی حالا به خاطر اینکه ،من رو به سوریه ببرن،ترک کردم).یه بار توی سوریه رفته بودیم میدون تیر،داشتیم برمی گشتیم،که دیدم یه چغندر از توی زمین های اطراف برداشته.آمد با خنده بهم گفت:(سید،هر کی از این چغندر بخوره،شهید میشه!).
_مجید جان نخوری که شهید میشی.
مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی ،از آن دسته آدم ها بودند که هردفعه میدیدی شان،حالت را خوب می کردند.اگر بدترین شرایط را داشتی و مجید می آمد کنارت ،توی چند لحظه، حال بد و غمگین را،ازت میگرفت و یه حال خوبی بهت تزریق می کرد. در آن چند روزی که سوریه بودیم،من هربار که باهاش رو به رو میشدم،با خنده میگفتم:برو بچه ننه،باید برگردی و بری,آخه تک پسری.مجید برای هرحرفی که کسی میزد،یه جواب دست به نقد،توی آستین داشت.ولی معمولا جواب من را نمیداد.سرش را می انداخت پایین و میرفت.خارج از شوخی ،من چون می دانستم مجید تک پسره ،واقعا میخواستم نرمش عملیات و برگردانم ایران. ولی یک هرحرفی بهم زد که درمانده ام کرد.
گفت:(سید!اگه من رو بردی که هیچ،ولی اگه نبردی،شکایتت رو به حضرت زهرا میکنم.دیگه تو میدونی و خانم فاطمه.خودت جوابش رو بده).وقتی مجید این حرف را زد،مو به تنم سیخ شد.با این حرفش واقعا بیچاره شدم.با این حال به مرتضی گفتم:مجید و یکی دیگه از بچه ها را نمی بریم.به عنوان نگهبان میذاریم دم ساختمان ها.ولی همان طور که شنیدید،مجید همه ما را قال گذاشت و آمد توی عملیات. لحظه های آخرش بود که رفتم بالای سرش.گفت حاجی! سه تا تیر خورده ام.میرم یا می مونم؟
با حرفش انگار تیر به قلبم زد.جلوی خودم را گرفتم و گفتم:
_مجید جانم می مانی، مقاومت کن .ولی تقدیر همان بود که خودش آرزو کرده بود.بعد از چند ساعت درد کشیدن،مجید از بین ما پرکشید و به آرزویش رسید.
😭🥺
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
🌻دعای فرج به نیابت از شهید رحمان مدادیان🌻 التماس دعا 🤲🏻💚
#امام_زمانم🌸☁️
ﺍی ﻏﺎﻳبــــ ﺍﺯ ﻧﻈـــــﺮ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپارمتـــــ
ﺟﺎﻧــــﻢ ﺑﺴﻮختی
ﻭبه دل
ﺩﻭﺳتــــــ ﺩﺍﺭﻣتــــــ
💖الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ💖
#یاصاحب_الزمان
🌺بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ🌺
🌼إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ🌼