eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
620 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
8.3هزار ویدیو
72 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 دو سه ماه بعد جشن تولد یکی از دوستان مجید بود.او همیشه در جشن تولدها و مهمانی های شبانه،میدان دار بود.اولین بارش بود که به مهمانی نیامده بود.همه تعجب کرده بودند.بیشتر مهمان ها،به خاطر مجید می آمدند . _اگه مجید باشه،ما هم میایم.اون که باشه،خوشگذرونی هامون کامله کامله. همیشه به مجید می گفتند: _خوش به حالت!تو پیر نمیشی پسر،خوشا به حال خونوادت و زنت. _برا چی غصه ی دنیا رو بخورم. بی خیال بابا،من هرچی دارم، همان روز خوش می گذرونم و کِیفِش رو میکنم.مگه احمقم بشینم غصه بخورم،که از مال دنیا کم دارم؟ به هرحال مجید به جشن تولد نرفته بود و به رفقایش گفته بود فراخوان داریم. _فراخوان چیه مجید؟اینم حتما از اون مسخره بازی هاته،بی خیال داداش،ما رو سر کار نذار.کجا دعوت بودی که میخوای بپیچونی؟ما خودمون تهِ ته این خطیم. _پیچوندن چیه،نمیتونم بیام.فراخوان دارم حامد چند روز بعد از جشن تولد،به مجید رسید.تا او را دید،تعجب کرد.اول از تیپ مجید،بعد هم‌ از حرف هایی که میزد.مجید که همیشه تی شرت و شلوار لی می پوشید،حالا پیراهنی ساده و شلواری پارچه ای پوشیده بود. _مجید،چرا تیپت عوض شده؟ _اولا سلام،دُیماً من از این به بعد،ساده حال میکنم. مشکلیه؟ _تو که همیشه سه تیغه میکردی،حالا چی شده ریش گذاشتی؟ _گیرنده حامد،بی خیال شو،یکی از فامیل هامون فوت شده.دیگه؟ رفیقش مانده بود و پیش خودش میگفت:((این واقعا مجید دو سه ماه پیشه؟خدایا!من خوابم یا مجید؟)). هیچ کدام خواب نبودند. همه چیز واقعیت داشت. با این حال حامد،دست از سرش برنمی داشت و یک ریز کنجکاوی میکرد. _حامد،من میخوام برم سوریه. _برا چی سوریه؟ _میخوام مدافع حرم دیگه چیه؟حرف بزن ببینم چی میگه؟ _ببین،یه عده تکفیری تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب رو بگیرن و بعد هم خرابش کنن.ما میخوایم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم،تا داعشی ها به حرم بی بی جانمون نگاه چپ نکنن.بعد هم این داعشی های پدرسوخته،هدفشون ایرانه.ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که پاشون به اینجا نرسه. _مجید، آخه تو رو میبرن؟ _آره، رفتم گردان ثبت نام کردم.چندتایی از بچه های بالا رو هم دیدم.فقط یه مشکلی دارم. _چه مشکلی مجید جون؟ _این خال کوبی برام دردسر شده.نمیدونم باهاش چی کار کنم؟ مجید روزی بیست تا قلیان برای خودش چاق میکرد،هفته ای چند تا دعوا راه می انداخت و دوستش حامد، همه این ها را می‌دانست. _مجید قلیون رو چی کارش کردی؟اگه توی سفره ی خونه ،قلیون روی نبود،نمیتونستی کار کنی.تو اگه جلو دستت ،توی نیسان و زانتیات قلیون نبود،نمیتونستی رانندگی کنی،حالا چی شده؟ _همه رو گذاشتم کنار.برا این که برم سوریه،دور همه چیز،خط قرمز کشیدم. 🌷🕊 💥ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
💐 مجید نگاهی به ساعتش انداخت.به اذان مغرب ،چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود.هوا کم کم داشت،گرگ و میش میشد _حامد بیا بریم مسجد،به نماز جماعت برسیم، چشمان حامد گرد شد.با تعجب و ذهنی پر از سوال گفت: _مجید خوبی؟کجا بریم؟مسجد؟گفتی چی کار کنیم؟نماز؟ _آره،بیا بریم حالت رو خوب کنم. _مجید، تو چی زدی؟راستش رو بگو ،مارکش چی بوده که از این رو به اون رو شدی؟ _بیا بریم حامد،این قدر هم حرف مفت نزن. _مجید ما فقط محرم به محرم،اون هم دهه ی اول میریم حسینیه. تازه مسجد هم نمیریم.بعد هم تموم،تا سال دیگه‌.ولمون کن تو هم. _بهت میگم بیا بریم مسجد. میخوام حالت رو خوب کنم.بیا بریم. سوار موتور شدند و رسیدند دم مسجد.حامد مات مانده و دو دل بود.نمی دانست مجید،هدفش از این کارها چه است؟هرچند از زندگی مجید بی خبر نبود،ولی حالا از کارش سر در نمی آورد.دم در مسجد،موتور را روی جک گذاشتند و رفتند داخل حیاط. _حامد بیا بریم وضو بگیریم. _وضو؟وضو دیگه برا چی،ما دهه محرم میریم حسینیه، وضو نمی گیریم. _بی وضو که نمیشه نماز خوند. _من اصلا وضو بلد نیستم. _منم بلد نبودم،یاد گرفتم.ببین من چی کار کنم،تو هم همون کار رو بکن. _تو که می‌گفتی مهم دله،دل که پاک باشه کافیه.پس نماز برا چیه دیگه؟ _این ها مال قبل بود،حالا دیگه فهمیدم این حرف اشتباهه.عمل و دل باید با هم پاک باشن. خنده ی حامد رهایش نمی‌کرد.فکر میکرد مجید این دفعه هم،مسخره بازی در آورده و سرکارش گذاشته. خنده ای کرد،نگاهی به مجید انداخت و باری به هرجهت ،وضویی گرفت.مجید با عصبانیت گفت؛ _چرا اینقدر میخندی؟نماز خوندن مگه مسخره بازیه؟بیا بریم تو مسجد. _من نماز بلد نیستم. _آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟ _والله چی بگم؟روم پیش خدا سیاهه،زمان مدرسه،از ترس انتظامات الکی تو صف نماز،دولا و راست میشدم.همین،تموم شد رفت.بعد هم که ترس نمرهٔ انضباط از سرم افتاد،هرچی مادرم نماز نماز می‌کرد، یه گوشم در بود و یکی دروازه.هرقدر که حرص و جوش خورد، بی فایده بود. _امروز بیا بریم نماز بخون و از ته دلت،با خدا راز و نیاز کن!ازش بخواه کمکت کنه و دستت رو بگیره. _حال من خوب شده،بیا جون مادرت بریم.ما رو چه به این کارا؟ _عجب حرفی میزنی،یعنی چی،پس نماز برای کیه؟بیا بریم بهت میگم. صدای اذان به گوش می‌رسید.همان طور که آستین ها را بالا زده بودند و جوراب توی جیب شان بود و پاشنه کفش ها را خوابانده بودند،رفتند داخل مسجد. حامد میخواست همان ته بنشیند،ولی مجید او را با خودش برد صف اول و کنار هم نشستند. هنوز امام جماعت نماز را شروع نکرده بود.مجید چهارزانو نشست.سرش را به طرف حامد کج کرد و طوری که بغل دستی،صدایش را نشنود،به دوستش گفت: _هرچی امام جماعت گفت،تو هم پشت سرش تکرار کن.نماز مغرب هم سه رکعته بعد از نماز،حامد توی مسیر پرسید: _تو این ها رو از کجا یاد گرفتی؟ _مثل اینکه بچه مسلمونیم ها،این سوال های مزخرف چیه میپرسی؟ _یه چیزی بگم؟ _اگه میخوای حرف های صد من یه غاز بزنی، نه. _نه داداش،انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد. _حالا بیا بریم پایگاه. _پایگاه دیگه برا چی؟بی خیال ،بیا بریم به قلیون بکشیم. _پایگاه حالا عزاداری و سینه زنی یه.میای بریم؟ _نه مجید،من جدی جدی باورم شد،تو اون مجید یه سال پیش نیستی.رفقا میگفتن با بچه هیأتی ها و بسیجی می پّری،ولی من باورم نمی‌شد. از همان روزها بود که دیگر دوستان مجید،هیچ کدام او را در محل نمی دیدند.هر از گاهی هم اگر مجید را گذری می دیدند، با لباس فرم بسیج بود.طی آن مدت در هیچ مهمانی شبانه و یا جشنی شرکت نکرد.هروقت بچه ها زنگ می‌زدند که؛((مجید بیا بریم قلیون بکشیم و بعد هم عشق و صفا تا تصفه شب)).نمیگفت نمیام.می گفت:خودم خبرتون می‌کنم. ولی هیچ وقت خبرشان نمی کرد. 🌷🕊 💥ادامه دارد... @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام امام زمانم السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ 🍃 اندکی صبر سحر نزدیک است‌... @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا