#چله_ی_عهد_حسینی_تا_عهد_مهدوی
📣چهل شب زیارت عاشورا به نیابت شهدای کربلا هدیه به قلب داغدار امام زمان علیه السلام🤲
لطفاً در زیارت عاشورای هرشب همکاری بفرمایید👌
⬅️شب سی و نهم حربن یزید ریاحی درود خدا بر او باد
💐#مجید_بربری
#قسمت_37
اربعین ۱۳۹۳
هشت روز مانده به اربعین،یک شب ساعت یازده بود که مجید،سراسیمه به خانه آمد.مریم تا پسرش را دید،هول برش داشت.
_چی شده؟چرا این قدر عجله داری؟این موقع شب جایی میخوای بری؟
_اتفاقی نیفتاده،وسایلم رو جمع کن.!
_نصفه شبی کجا می خوای بری؟با اون وسایل خواستنت داری من رو میترسونی!
_چیزی نیست،با چندتایی از بچه ها،داریم میریم کربلا!
_مجید !کارات همیشه همین جوریه.دقیقه نود.خوب زودتر میگفتی.تا یه چیزی برات می ذاشتم و به چند تا فامیل و آشنا،خبر میدادیم،مثلا میخوای بری کربلاها.
_مریم زود باش!بچه ها تو ماشین منتظرن
مریم با عجله دو سه دست لباس و خرده وسایل شخصی اش را،داخل کوله پشتی گذاشت و باهم خداحافظی کردند و مجید،راه افتاد به طرف کربلا.😭
تا برسند مرز مهران و وارد عراق بشوند،کارشان توی ماشین ،فقط بگو و بخند بود.صدای آهنگ ماشین شان،تا کجاها که نمیرفت،اصلا مجید هرجا که بود،آنجا میشد خنده بازار و تفریح گاه.اما وقتی پا به خاک عراق گذاشتند و به زیارت اول شان در نجف رفتند و برگشتند،مجید کمی این رو به آن رو شد و حالش تغییر کرد.شوخی میکرد،بگو بخند داشت،ولی آرامشی عجیب ،وجودش را گرفته بود.حرکات و سکناتِ این مجید،با قبلش فرق داشت.کمتر حرف میزد،!بیشتر توی خودش بود و اغلب داخل حرم می ماند.دوستان همراهش،چند دقیقه ای زیارت می کردند و سر قرارشان،جایی در صحن بیرونی حرم برمی گشتند،الاّ مجید.
منتظرش می ماندند،این پا و آن پا میکردند،ولی مگر مجید پیدایش میشد.گاهی یک ساعت تمام از قرارشان میگذشت،ولی خبری از آمدنش نبود..وقتی هم که برمی گشت،با رنگ و روی دیگری برمی گشت،مجید قبل از زیارت نبود.چشمهایش قرمز شده بود،نگاهش را از رفقا می دزدید،يا سرش را برمی گرداند،تا با کسی چشم تو چشم نشود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
💐#مجید_بربری
#قسمت_38
دوست نداشت چشم و چارش را که خون توی آن افتاده بود،ببینند و سؤال پیچش کنند.هم سفران که از چشم انتظاری حوصله شان سر رفته بود و حالا هم با دیدن حرکاتش،فکر میکردند این ها ادای تازه مجید است،هرکدام چیزی میگفتند:
_مجید یه ساعته داری چی کار میکنی؟
_بابا یه زیارت که اینقده لفت دادن نداره!
_چشمامون سفید شد،بس که به در حرم زل زدیم!
_دِ زود باش بریم!دو سه روز پیاده روی منتظرمونه!
از نجف که پیاده راه افتادند به سمت کربلا،مجید با قافله رفقا بود و نبود.شاعر راست گفتهبود:
من در میان جمع و دلم جای دیگر است!
هشتاد کیلومتر راه بود و به عبارتی،هزار و چهارصد و پنجاه و خرده ای عمود.مجید توی این راه دور و دراز،آرام بود و مثل آدم غریق،در افکار خودش دست و پا میزد.انگار روی دهانش مهر زده بودند و جز به ضرورت،حرف نمیزد؛ساکت و خاموش و لب دوخته،عینهو صدف.گرچه بیرونش آرام و خاموش بود،ولی پیدا بود که درونش؛طوفان و تلاطم است.حال مجید تا آخرین عمود و تا خود منزل آخر همین بود.اما همین که پا به کربلا گذاشت و چشمش به گنبد اباعبدالله و بین الحرمین افتاد،همان جا روی زمین فرو ریخت.انگار با قامت فرو افتاده و زانوی در بغل،خودش خیمه عزا شده بود و حال غریبی داشت.دل مجید،زیر این خیمه می سوخت.لبش زمزمه میکرد و چشمش عین ابر بهار،به کار خودش بود و یک ریز میبارید.روبروی گل دسته های ارباب،مثل مرغک تیرخورده ،بال بال میزد و چشم به گنبد صیاد دوخته بود که بیاید و راحتش کند.نمیخواست از جایش تکان بخورد.اگر هم میخواست،نمی توانست.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
#شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
هدایت شده از مقر بیداری (ضد شبهه)
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
بسم رب الشهداء والصدیقین
ضمن تشکر وسپاس ازهمراهی شما عزیزان درختم جمعی #صلوات و قرائت #زیارت_عاشورا
هدایای شما به محضرشهداء 🌷
🌟 ۱۸۲۲۷ شاخه گل صلوات ✅
🌟 ۴۰ مرتبه زیارت عاشورا ✅
قبول باشه ازهمگی شما انشاءالله دعای خیر شهدای والا مقام بدرقه زندگی شما عزیزان باشه 🌺
خادمین خودتون رو دراین مجموعه از دعای خیر فراموش نفرمایید 🌸
لینک دعوت کانال مقر بیداری (ضد شبهه)👇👇
❁═══┅┄
💠 https://eitaa.com/joinchat/3515417411C80906178d5 💠
❁═══┅┄
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊🌷🕊 خاطره از برادر شهید مدادیان یک شب برادر شهید مدادیان(فرج مدادیان) خواب میبیند که رفته سر قبر
🍃
سلام علیکم معرفی #شهید_رحمان_مدادیان
از زبان خانواده 👇🍃
#قسمت_آخر
🍃
🕊🌷🕊
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨
خاطره از زبان برادر شهید مدادیان (یدالله مدادیان)
یک خاطره از رحمان عزیزم که تا قیامت فراموش نخواهم کرد
رحمان آخرین مرخصی که آمده بود
وقتی مرخصی اش تمام شده بود من او را به ترمینال رساندم
ماشین برای رفتن به اهواز نبود
ساعت ها منتظر ماندیم تا ماشین بیاید
وقتی به چهره رحمان نگاه کردم اورا به شکل انواری از نور زیبا میدیدم
میخاستم بگویم رحمان تو خودت هستی تو خیلی فرق کرده ای آنقدر مهربان و مظلوم شده بود که نمیدانستم چه بگویم بعد از شهادتش متوجه شدم آن روز نور شهادت بود در چهره رحمان عزیزم و دیگر رحمان و ندیدم به آسمان پیش امام حسین علیه السلام رفت
یک شب در خواب دیدم یک جای زیبا و سرسبز هستم که خیلی زیبا بود
من دیدم که یک نفر آنجا بود ازش سوال کردم اینجا کجاست
گفت نگاه کن اینجا خیمه های امام حسین علیه السلام است من وقتی به طرف خیمه ها رفتم دیدم یک نفر نگهبانی خیمه های امام حسین علیه السلام و میده تمام لباس هایش هم سبز بود با دقت نگاه کردم دیدم رحمان عزیزم است
او نگهبان خیمه ها بود
🌷نثار روح مطهر شهید رحمان مدادیان فاتحه و صلوات 🌷
#التماس_دعا
#شهید_رحمان_مدادیان
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
کانال #شهید_رحمان_مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
✍شهید رحمان مدادیان خیلی مودب و با معرفت بود که در دوران زندگی اش هیچ گاه کسی صدای بلند از او نشنید بود
و همیشه با مردم با مهربانی رفتار میکرد
#شهید_رحمان_مدادیان
روحش شاد و یادش گرامی باد
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
کانال #شهید_رحمان_مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc