صوت «زیارت آل یاسین».mp3
19.79M
💚زیارت آل یاسین💚
ظهور امام زمان ناگهانی خواهد بود!
#ظهورنزدیکاست:)!
4_5963052462561561380.mp3
3.92M
عزیز زهرا
بقیه الله...
کجایی آقا؟
#امام_زمان(عجلاللهفرجه)
#رمضانی
🔺 ظهور بسیار نزدیک است
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان ↙️
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
🇮🇷 @shahidmedadian
میگفت:
بوسیدن بین دوابروی مادر
دیواری هست بیـن آتش جهنم
اینکارخیلی سعادت میخواد
هرروز یکبارهم شده پیشونی
مادرتو ببـوس!
#شهید_یوسف_فدایی_نژاد
🇮🇷 @shahidmedadian
خواب نمانیم...
چه تلنگر محکمیه این حدیث امام رضا علیهالسلام برای منتظرانی که در خواب غفلت به سرمیبرن: خدایا در زمینه خدمت و یاریرسانی به امام زمان، شخص دیگری را جایگزین ما نکن که این تبدیل هرچند بر تو آسان است، بر ما بسی گران خواهد بود.
خدایا تو خودت همهٔ ما رو خوب میشناسی، از عشق و علاقهٔ ما به امام زمانمون باخبری، میدونی چقدر دوست داریم یه کاری براش بکنیم، یه قدمی برای رضایتش که همون رضایت خودته برداریم. پس خودت کمکمون کن...
کمک کن اسیر خواب غفلت نشیم. شلوغی و گرفتاری دنیا سرمون رو گرم نکنه که یه وقت خداینکرده حجتت رو تنها بگذاریم… به قول فرمایش امام رضا، یهوقت نشه ببینیم دیگران جای ما رو برای یاری و کمککردن به امام زمان گرفتن و ما از قافله عقب موندیم. کمکمون کن.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷 @shahidmedadian
18.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
روایت رهبر انقلاب از روند پیشرفت صنعت موشکی جمهوری اسلامی ایران
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🇮🇷 @shahidmedadian
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🌴🥀🕊️ #نخل_سوخته +خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+
🌴🥀
#نخل_سوخته 🌴🥀
+خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+
#قسمت_دوم
◽بعد از ظهر وقتی به خانه آمد، دیدیم سر و وضعش به هم ریخته است و کاپشن هم تنش نیست.
- گفتم: باباجان کاپشنت را چیکار کردی؟
- گفت: جایی گذاشتم و آمدم.
- از حرکاتش مشخص بود که چیزی را از من پنهان میکند. پاپی اش شدم و گفتم: راستش را بگو بابا، چی کار کردی.
- گفت: بابا حقیقتش این است که داخل مسجد اوضاع بهم ریخت.
- یکی دو نفر از بچهها مجروح شدند. من هم به کمک بعضی از رفقا آن ها را به بیمارستان بردم. چون کاپشنم خونی شده بود دیگر آن را به خانه نیاوردم. گفتم مامان اگر ببیند خیلی ناراحت میشود به خاطر همین آن ها را درآوردم و گذاشتم لای درختی، کنار بیمارستان.
- با اینکه صادقانه حرف میزد امّا من باورم نشد. گفتم: بلند شو با هم برویم و کاپشن را نشانم بده.
- قبول کرد و هر دو به بیمارستان «کرمان درمان» رفتیم. کنار بیمارستان درختی را نشانم داد و گفت آنجاست. وقتی جلو رفتم، دیدم کاپشن لای درخت است. قسمت های خونی آن را داخلش پیچیده و لای درخت گذاشته بود. آن را برداشتم و به خانه برگشتیم. توی راه تمام قضایا را برایم تعریف کرد. اینکه رژیم چگونه به مسجد و مردم حمله کرده و او چه کارهایی انجام داده بود.
◽یادم است حسین در ادامهٔ همین درگیری ها حضور داشت. یعنی تا موقعی که شهر آرام نشده بود او همچنان در خیابان ها می گشت و فعالیت می کرد. آن روز بعد از ظهر وقتی ما توی خیابان مسجدجامع آمدیم دیدیم، حسین سرش زخمی شده است. البته زخم بزرگی نبود. وقتی قضیه را سؤال کردم معلوم شد نیروهای شهربانی او را هم میان مردم کتک زده اند.
- هر دو با هم به طرف منزلشان رفتیم. نزدیک خانه یک باغ بزرگ بود. حسین رفت توی باغ و سرش را حسابی شست. بعد یک تکه پنبه پیدا کرد و روی زخمش گذاشت. کارش که تمام شد دوباره به طرف مسجد رفتم که ببینم اوضاع از چه قرار است. حسین دست بردار نبود و خلاصه آن روز تا آخر شب پی گیر قضایا بود.
◽حسین در حادثه بیست و چهار آذر پنجاه و هفت نیز حضور داشت. آن روز مراسم هفتم یا چهلم چند تن از شهدای انقلاب کرمان بود. مردم از سرتاسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند. من و حسین نیز با هم بودیم.
- یک کلانتری کنار مسجد بود که از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد، هرگونه تجمع و تظاهراتی به شدت سرکوب خواهد شد. و به این وسیله از مردم میخواست متفرق شوند. پیش نماز مسجد در آن موقع آقای حجتی کرمانی بود. ایشان با مردم قرار گذاشتند که علیرغم همه تهدیدها به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت کنند.
- اول چند تا اتوبوس آمد و خانم ها را سوار کردند و به گلزار شهدا فرستادند. به محض اینکه خانم ها از مسجد دور شدند آقایان با پلاکارد های مختلف بیرون آمدند. اما هنوز چیزی نگذشته بود که نیروهای گارد از خیابان مقابل مسجد به طرف مردم آتش گشودند. ابتدا چند گاز اشکآور بین جمعیت رها کردند و بعد شروع به تیراندازی کردند. با آغاز حمله هر کسی از گوشهای فرار میکرد. صحنهٔ وحشتناکی بود. مردم کوچه و خیابان یکی یکی در خون خود می غلتیدند. داماد ما - مهندس دادبین - در همین درگیری به شدت مجروح شد و به شهادت رسید. مردم کمک میکردند و مجروحین را به بیمارستان رازی میرساندند. من و حسین تا لحظهای که درگیری شروع شد با هم بودیم اما بعد یکدیگر را گم کردیم. شب وقتی من به خانه برگشتم هنوز حسین نیامده بود. بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که خسته و کوفته و با سر و وضع آشفته به خانه آمد.
◽با نزدیک شدن انقلاب تظاهرات مردم هم گسترده تر شد، و حسین یکی از نیروهای فعال این حرکت ها بود.
- در یکی از این تظاهرات مردم به خیابان شریعتی ریختند و تصمیم گرفتند مشروب فروشی ها را به آتش بکشند. یک مشروب فروشی در خیابان شریعتی، کنار مدرسهٔ دخترانهٔ بهمنیار سر چهارراه کاظمی بود. نزدیکی های ظهر مردم به آنجا حمله کردند. حسین و احمد رزمحسینی و چند نفر دیگر داخل مغازه رفتند. صندوقهای مشروب را یکی یکی وسط خیابان می آوردند و می شکستند. یادم است آن روز حسین به شکل نمایشی این کار را میکرد. یعنی شیشهها را به بالا پرتاب می کرد و بعد با شیشه دیگری آنها را روی هوا میشکست.
- وقتی مغازه به کلی تخلیه شد قیافه حسین دیدنی بود. تمام لباسهایش از مشروب خیس خیس شده بود. چون وقتی شیشهها را میشکست محتویاتش به لباسهای او می پاشید. در همین زمان خود مغازه هم به آتش کشیده شد. چون الکل آتش زاست، در عرض چند دقیقه همه چیز سوخت.
- بعد از این جریان ما با حسین به خانهشان رفتیم تا لباسهایش را که همگی نجس شده بود، عوض کند. وقتی از خانه برگشت دوباره با هم راهی خیابان ها شدیم.
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
🇮🇷 @shahidmedadian