شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊️ #نخل _سوخته🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_هشتم - ستون عراقی
🕊️
#نخل _سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_نهم
- وقتی کارمان تمام شد دوباره به همان ترتیب که آمده بودیم، برگشتیم. صحیح و سالم. و شاهرخ و اکبر قیصر همان طور که حسین گفته بود خطر ایجاد نکردند.
- واقعاً جالب بود که حسین چطور روی عشایر اینقدر شناخت خوب و دقیق دارد. هر چه بود به هوش و استعداد فوق العاده اش مربوط میشد. شناسایی دیگری که ما با بچههای اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود. در این منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم. یعنی نیروها روی تپه های پراکندهٔ اطراف رودخانه مستقر بودند. هم گشتی های عراق به شناسایی می آمدند و هم بچههای ما می رفتند.
- آن شب قرار بود حسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد. همین اکبر قیصر هم بود.
- به سمت رودخانهٔ کنگاکش حرکت کردیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه میدادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ده، پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک میشوند. تعدادمان تقریباً برابر بود. اما آن ها به خاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمی دانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی به خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی های عراق احتمال میرفت که از نیروهای دشمن باشند.
- بچهها سریع متوقف شدند. آن ها هم با دیدن ما ایستادند. در واقع هر دو طرف شک کرده بودند. باید احتیاط میکردیم. نمیشد بیگدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم.
- حسین گفت: من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچهها به سمتشان میرویم. شما هم بکشید روی تپهٔ پشت سر. اگر آن ها عراقی بودند که ما درگیر می شویم و شما در این فاصله دو کار می توانید بکنید یا ازهمان بالای تپه درگیر می شوید و به کمک هم از بین میبریمشان، یا اینکه سعی میکنید تا لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند که چه بهتر تکلیف را روشن میکنیم و بر میگردیم.
- طبق معمول او به خاطر نجات بقیه، برای خطر کردن پیش قدم شده بود. فکر خوبی کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم.
- حسین و چند نفری که مشخص شده بودند راه افتادند. من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه ای که پشت سرمان بود رفتیم. هر چند لحظه یکبار بر می گشتیم و بچهها را نگاه می کردیم. منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود. حسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت.
- انگار نه انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیر اندازی شود. حتی حاضر نبود خم شود یا سینه خیز برود. قبل از اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم آن ها رسیدند. فرصتی نبود همانجا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه میشود.
- وقتی بچهها به گروه مقابل نزدیک شدند هیچ درگیری پیش نیامد. فهمیدیم که پس حتماً خودی هستند. با هم صحبت کردند و دوباره برگشتند. ما هم از دامنهٔ تپه پایین آمدیم. وقتی حسین آمد معلوم شد که آن ها نیز یک گروه شناسایی ارتش بوده اند که با دیدن ما به گمان اینکه عراقی هستیم توقف میکنند. در جستجوی چاره ای بوده اند که حسین و بقیه به سراغشان میروند و تکلیف هر دو طرف را روشن می کنند.
- این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از حسین دیدم. همه او را خوب می شناختند و می دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست، ترس از خداست. (سردار سلیمانی)
▪️ مأموریتهای واحد اطلاعات عموماً در شب انجام میگرفت، چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک میکردند. بچه ها شب ها به شناسایی میرفتند و روزها به کارهای خودشان می پرداختند و یا در جلسات و کلاسهایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند.
- آن روز هر کس مشغول کار خودش بود. حسین هم داخل سنگر بود. نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده یک مرتبه هوا طوفانی شد. گرد و خاک و غبار تمام منطقه را پوشانده بود. چشم چشم را نمی دید. در همین موقع حسین که متوجه طوفان شد با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت: خیلی هوای خوبی شد باید هرچه زودتر بروم میان عراقی ها.
- گفتم: جدّی می گویی می خواهی بروی؟
- گفت: بله. بهترین فرصت است.
- دیدم مثل اینکه جدی جدی می خواهد برود آن هم در روز روشن. جلو رفتم و با التماس گفتم:
- بابا حسین جان دست بردار. رفتن میان عراقی ها آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.
- گفت: هوا را نگاه کن هیچی دیده نمیشود.
- گفتم: الآن هوا طوفانی است، اما ممکن است چند دقیقه دیگر صاف بشود.
- گفت: طوری نیست، مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم. من هم میروم و زود خودم را میرسانم.
- گفتم: خب چرا صبر نمی کنی تا شب.
- گفت: الآن می روم و کار شبم را انجام می دهم.
- هرچه اصرار کردم فایده ای نداشت. خودش را آماده کرد و به سرعت رفت طرف دشمن.
- من همینطور بهت زده نگاهش کردم تا رفت و میانه گرد و غبار گم شد. دیگر نه حسین را میدیدم و نه خط عراقیها، را فقط چند متر جلوترمان مشخص بود.
- هنوز مدت زیادی از رفتن حسین نگذشته بود👇👇
که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف شد.
- من که دلشوره و اضطراب یک لحظه آرامم نگذاشته بود، با خوابیدن طوفان نگرانی ام صد چندان شد. دوربین را برداشتم و آمدم لب خط. سنگرهای عراقی را زیر نظر گرفتم. نگهبانهایشان سر پست بودند. اما از حسین خبری نبود. همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه میکردم که یکمرتبه او را دیدم. داخل کانال دشمن نشسته بود. نمیدانستم چه کار میخواهد بکند. از خط ما تا خط عراقیها سه کیلومتر راه بود. هوا هم روشن و صاف. کوچکترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمیماند. همینطور که داشتم با دوربین نگاه میکردم دیدم یک دفعه حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد. نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هر چه دم دستشان بود شروع به تیراندازی کردند.
- حسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقیها او را به شدت زیر آتش گرفته بودند. مضطرب و نگران این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان برنمیآید.
- گلولههای خمپاره یکی پس از دیگری در اطراف حسین منفجر میشد اما نکته عجیب برای ما خنده های حسین در آن شرایط بود.
- در حالیکه می دوید از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد. انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند. من و شهید مظفری صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم. فقط حدود هفتاد و پنج تا خمپارهٔ شصت اطرافش زدند اما او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.
- خوشبختانه بدنش بدون کوچکترین خراشی بر نداشت. وقتی رسید خیلی خوشحال بود.
- جلو آمد و با خنده های زیبایی که می کرد گفت: رفتم تمام مواضعشان را دیدم. میدان مین که اصلاً ندارند. آن کانال را جدید کنده اند. تازه دارند سنگر هایشان را میزنند. هنوز هیچ چیزی روی آن ها نکشیده اند.
- خطشان خلوت خلوت است دارند، کم کم کارهایشان را انجام میدهند.
- حسین همه این اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود. شاید اگر شب این مأموریت را انجام میداد خطرش کمتر بود اما به اطلاعاتی اینچنین دست پیدا نمیکرد و برای او کار از هر چیزی مهمتر بود.
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
#شهید_حسین_یوسف_الهی🕊
🇮🇷 @shahidmedadian
#گریه برای قضا شدن نماز شب!»
دمدمه های صبح از خواب بیدار شد. تا چشمش به سپیدی فجر افتاد با تأثر سر بر زانو گذاشت و گریست. علت گریه اش را پرسیدم، گفت:
«نمازم قضا شده.»
گفتم:
«ولی هنوز تازه اذان صبح را گفته اند؛ تا طلوع آفتاب خیلی وقت هست.»
مجددا صدایش به گریه بلند شد و گفت:
«نماز شبم قضا شد.»
"خاطره ای از شهید محمد هاشمی"
#نماز_شب_شهدا
#نمازشب رابه نیت ظهورمیخوانیم
#اللهم عجل لولیک الفرج
🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
خاطره رهبر انقلاب از مسابقه فوتبال بین ایران و اسرائیل
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🇮🇷 @shahidmedadian
•✨🥀•
ھرشھیـدمثلیڪ¹فانوساست
مۍسوزدونورمۍدهد ..•
وازڪناراوبودن
توھمنورانۍمےشوۍو…🍃
باشھداڪہرفیقشدۍ!
شھیدمےشوۍ
بِـدآنیـدڪِهشھـٰادَتمَـرگنیسـت؛
#رسـٰالَـتاسـت!
رَفتـننیسـت؛
#جـٰاودانهمـٰانـدَناسـت!
جـٰاندادَننیسـت؛
#بَلڪهجـٰانیـٰافتَـناسـت!
شادی روحشون صلــــــــــــــوات🥀
شبتون بخیر بدعای شهدا💥
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
❣ #دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ...
🌱سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست.
🌱سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
#اللهمعجللولیکالفرج
🇮🇷 @shahidmedadian