eitaa logo
شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
578 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
12.5هزار ویدیو
117 فایل
#شهید_مدافع_حرم_محمدحسیـن_بشیری #استادنمونه_تخریب_و_انفجارات تاریخ ولادت:۶۰٫۴٫۲۹ تاریخ شهادت:۹۵٫۸٫۲۲ ((با همراهی خانواده شهید)) خادم خواهران: @A_bshi پیشنهادات: @Haj_morteza خادم الشهدا (تبادلات): @ranjbarp
مشاهده در ایتا
دانلود
😇شهید محمد رضا شفیعی سال۱۳۴۶در خانواده ای مذهبی در قم به دنیا اومدن فرمانده دسته تخریب عملیات کربلای ۴مجروح و بعد از یازده روز اسارت ۱۴دی ماه ۶۵ اسمانی شدن مادرشهید بزرگوارشان دوروز است که به فرزندشهیدشان پیوستن شادی روح مادربزرگوار صلوات🌷
یازده سالم بود که پدرم فوت شدن و من شدم مرد خونه 😔خدا پدرای عززیزتون براتون حفظ کنه ان شاالله ۱۴سالم بود که تصمیم گرفتم راهی جبهه بشم اما چون سنم کم بود قبول نمیکردن و میگفتن باید ۱۵سالگی بیای😢مادرم میگفت پسرم صبر کن ان شاالله سال بعد اما من اروم و قرار نداشتم هزارصلوات نذر امام زمان کردم و خلاصه با دستکاری شناسنامم قبول شدم وراهی جبهه ✌️
از سال ۱۳۶۰تا ۶۵جبهه بودم و بارها مجروح شدم اما بعد از بهبودی مجدد راهی میدان نبرد💪اخرین مرخصیم اوایل ماه ربیع بود برای دوستام سوغاتی گرفتم وتعدادی جعبه شیرینی تا برای جشن میلاد پیامبر( ص)به جبهه ببرم مادرم میگفت ولخرجی نکن پس انداز کن برای زندگیت گفتم شما با خانمان خود بمانید که ما بی خانمان بودیم و رفتیم☺️گفتم مامان به خدا می سپارمت
حالا بشنوید از نحوه شهادتم توسط همرزمم ازاده اقای حسین محمدی مفرد⬆️ که از غواصان واحد تخریب لشکر ۵نصر بودن 👇
عملیات کربلای چهار ۳\۱۰\۶۵شروع شد و صبح روز بعد من با جراحتی که داشتم اسیر شدم و زیرشکنجه حالم بدتر شدو ۶\۱۰\۶۵با تعدادی از اسراراهی بیمارستان نظامی بصره شدیم شهید شفیعی تخت سمت چپ من بود با بچها ها صحبت میکرد اما من که به اسارت عادت نکرده بودم و ناراحت بودم سکوت کردم و فقط نگاه میکردم😔چند ساعت بعد یه سرباز عراقی اومد رفت پیش محمد رضا خیلی خودمونی حرف میزدن بعد با اشاره به سرباز گفت عکس صدام از دیوار بیار پایین سرباز گفت نه این حرفارو نگو سرتو میبرن سر منم میبرن اما محمد رضا باز میگفت و مرگ بر صدام و درود بر خمینی میگفت به سربازم میگفت بگو☺️خلاصه خوابم برد و با ناله های محمد رضا از خواب پریدم دردش زیاد بود و عراقی هارو صدا میزد پرستار اومد و بهش مسکن زد و رفت گفتم اسمت چیه گفت محمد رضا اسم منم پرسید و بعد گفت حسین من زنده نمی مونم جراحتم زیاده منو فراموش نکن محمد رضا هستم بچه قم نذاشتم ادامه بده صورتم برگردوندم گفتم بگیر بخواب نمیخوام در این مورد حرفی بشنوم چون از حرفاش دلم گرفت غروب بود و اسارت و جراحت دیگه توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم سنم کم بود ۱۴سال داشتم شروع کردم به گریه کردن😭محمد رضا بعد اونم چند بار دوباره بهم گفت فراموش نکنی محمد رضام بچه قم بعدمارو با یه اتوبوس امبولانس به زندان بردن همون شب اول محمد رضا حالش خیلی بدتر شده بود و دوباره مسکن زدن تموم محتویات شکمش جا به جا شده بود روی بدنش پر بود از رد بخیه😔ساعت ده شب بود که دیگه محمد رضا بی حال شده بود توان ناله نداشت به من گفت. حسین یادت نره من بچه قم هستم و چه طور شهید شدم و اصرار کرد بهش اب بدم همه در سلول بیدار بودن و محمد رضا رو نگاه میکردن😔 قابلمه اب برداشتم دهانش باز کرد تا اب بنوشه که یه بردار طرف دیگه قابلمه گرفت نذاشت گفت برا جراحتش بده همه گفتن بذار بخوره همه این اتفاقا زیر یه دقیقه بود که یهو دست محمد رضا رها شد و لب تشنه اسمونی شد😭😭تا صبح پیکرش کنارموم بود و بعد بردنش😔و تو قبرستون الکخ ما بین کاظمین و سامرا دفنش کردن وقتی ازاد شدم اقای محسن میزایی هم که تو اسارت بعدش با من بود پیگیری کردن و مادر شهید پیدا کردن و نحوه شهادت براشون توضیح دادن😔
خاطرات این شهیــــدان عالمیست عالـــمی مـافوق این دنیای مــــــا عالـــمی کانجا نیــفتد پای مــــــــا جای آنــــــــــــان ماورای آب هــــا مرگ آنــان زندگــــــی در زندگــی مرگ ما در بستــــر شرمندگـــــی آری آری ما کــــــجا آنان کــــــــجا پای لنگ و قــــــله ی عرفان کجـا این شهیدان آبـــــــــروی عالــمند راز هســتی، سِرّ حق را محـرمند 
راوی مادر شهید👇 در سال ۱۳۷۹ توفیق پیدا کردم به زیارت عتبات مشرف بشم☺️ عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی عراق شدم. وقتی به عراق رسیدم، هر چه التماس کردم که منوبه قبرستان الکَخ بغداد ببرن از ترس استخبارات صدام، قبول نکردن😔. به یکی از راننده ها ۲۰ هزار تومان دادم و و قبول کرد که منوبه اونجا ببره. به همراه پسر برادرم به آن جا رفتیم. ردیف ۱۸، شمارۀ ۱۲۸٫ گشتم و قبر پسرم را پیدا کردم😭😭 لحظه ای به یاد ماندنی بی تاب بودم و خودم راوروی قبرش انداختم. چهارده سال بود که ندیده بودمش و این، اولین دیدارم با محمد رضا بود. به محمدرضا گفتم: «غربت بس ! دلم می خواد پیش من بیایی.» خیلی التماس کردم و برگشتم. وقتی به کربلا رفتم آقا سید الشهداء (علیه السلام) رو به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم رو به من برگردونه😔 دو سال گذشت و خبری نشد. یه روز اعلام کردن که ۵۷۰ شهید روبه کشور آوردن. با خودم گفتم: «یعنی می شه بچۀ من هم در میان همین ها باشه؟»😔 در همین فکر بودم که زنگ خانه رو زدن گفتم: «کیه؟». گفتن: «منزل شهید محمد رضا شفیعی!» با عجله در روباز کردم و گفتم: «محمدرضای مرا آوردید؟». گفتن: «مگه به شما خبر دادن؟» گفتم: «سه چهار شب پیش خواب پدرش رو دیدم. یک قفس سبز با یک قناری سبز در دست داشت. به من گفت: مژده می دهم که بعد از شانزده سال، مسافر کربلا در راه » ☺️   برادر سپاهی گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودن حالا من هم به شما مژده می دهم که بعد از شانزده سال جنازۀ محمدرضا شفیعی رو آوردن. ولی پسر شما با بقیه فرق داره.‼️ گفتم: «یعنی چی؟! چه فرقی؟» گفت: «تفاوتش اینه که بعد از شانزده سال، جنازۀ او همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده☺️الآن هم در سردخانۀ بهشت معصومه 🌷. اگر می خوای ببنیش فردا صبح بیاید تا قبل از تشییع، پیکرشو ببیبنید»😊  وارد سرد خانه شدم. قدم هام سست شده بود و توان حرکت نداشتم. نفسم بند آمده بود و حالت عجیبی به من دست داده بود. بالأخره دیدمش. نورانی و معطر بود. موهای سر و صورتش تکان نخورده بود. چشمهاش هنور با من حرف می زد.😭😭 بعثی ها وقتی دیده بودن پیکر پسرم سالم سه ماه پیکرشو زیر آفتاب گذاشته بودن😔 اما تغییر نکرده بود. نوعی پودر روی بدنش ریخته بودن تا بدنش متلاشی بشه، اما باز هم اثر نکرده بود. مسولین مبادله میگفتن هنگام مبادلۀ شهدا، سرباز عراقی با تحویل دادن جنازۀ محمد رضا گریه می کرد و صدام رو لعنت که چه انسان هایی رو به شهادت رسونده😭
۴\۵\۸۱ بود که پسرم اومد وقتی مردم قم از سالم بودن پیکر محمد رضا خبر دار شدن، چه قیامتی بر پا کردن مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود👌باورم نمیشد بعد از شانزده سال چنین تشییع جنازۀ باشکوهی صورت بگیره با وجود درد پایی که داشتم، خودم وارد قبر شدم😔 بچه ام روبغل گرفتم و داخل قبر گذاشتم. عده ای گریه می کردن. عده ای سینه می زدن و خلاصه غوغایی شده بود و خودم با دستان خودم محمدرضا رو دفن کردم😭 یکی از همرزمان محمد رضا حاج حسین کاجی بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمد رضا بعد از شانزده سال سالم برگشته. نماز شبش ترک نمیشد دائم الوضو بود. زیارت عاشورا می خواند غسل جمعه اش هم ترک نمیشد. هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد و گریه می کرد، به جای آن که همانند بقیه اشکاهایش را با چفیه پاک کند، اشک های خود را به بدنش می مالید🌷
😇شهید محمد حسین بشیری ۲۹تیرسال۱۳۶۰درخانواده ای مذهبی در همدان به دنیا اومدن استاد نمونه تخریب و انفجارات سرانجام ۲۲ابان ۹۵حومه حلب سوریه اسمانی شدن🌷 نماز اول وقت👇👇👇👇
روی نماز اول وقت بسیار تاکید داشتن و هر گاه صدای اذان را می شنیدن به نزدیکترین مسجد برای اقامه نماز اول وقت میرفتن☺️ ارادت خاصی به خانم حضرت زهرا(س)داشتن و همیشه بعد از نماز زیارت حضرت زهرا(س)را قرات میکردن و سرانجام با پهلویی زهرایی اسمانی شدن و مهمان مادر🌺 در لحظات ناب اذان و دعا التماس دعا✋
هدایت شده از کانال رسمی خط سرخ
1_13133243.mp3
زمان: حجم: 24.75M
مناجات سحر 🌙 به کوی عشق فقط با دل شکسته بیا دل شکسته خریدار بهتری دارد دیگه داره تموم میشه این سفره رو جمع میکنن صاحبخونه من هنوز به خودم نیومدم 😭 🎤حاج مهدی رسولی
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیٖم اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. خدایا بپوشان در آن با مهر و رحمت و روزى كن مرا در آن توفیق و خوددارى و پاك كن دلم را از تیرگیها و گرفتگى‌هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود. @shahidmohamadhoseinbashiri ─═🍃🌸🍃═─