eitaa logo
شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
580 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
12.6هزار ویدیو
117 فایل
#شهید_مدافع_حرم_محمدحسیـن_بشیری #استادنمونه_تخریب_و_انفجارات تاریخ ولادت:۶۰٫۴٫۲۹ تاریخ شهادت:۹۵٫۸٫۲۲ ((با همراهی خانواده شهید)) خادم خواهران: @A_bshi پیشنهادات: @Haj_morteza خادم الشهدا (تبادلات): @ranjbarp
مشاهده در ایتا
دانلود
😇جانباز شهید علی زلفی سال ۱۳۴۴در یزدبه دنیا اومدن بسیجی بزرگوار ۱۶سالگی راهی جبهه شدن و عملیات والفجر مقدماتی جانباز۵۳درصد😔 و ۹۰ماه هم اسیر بعثی ها ،سرانجام بعد از سالهادردو رنج ۳۰اردیبهشت۹۷ دچارعارضه مغزی واسمونی شدن ایشان با اهدای عضو جان سه بیماررا نجات دادن. شادی روح شهیدبزرگوار صلوات🌷
💠امام صادق (ع) «مومن روزه داری نیست که وقت سحر و افطار اناانزلناه را بخواند مگر ان که در بین ان دو وقت مانند کسی است که در راه خداوند در خون غلطیده باشد»
سلام بر عاشقان و دوستداران راه و سیره شهدا✋خوبید ان شاالله ☺️محمود شهبازی هستم خوشحالم قرار دقایقی مهمون دلای شهدایتون بشم😊
سال ۱۳۳۷در خانواده ای مذهبی در شهر اصفهان به دنیا اومدم ☺️از کودکی طعم فقر و محرومیت رو چشیدم پدرم کشاورز بودن وزندکی سختی داشتیم
قران مادرم به من اموزش دادن 😍 دوران ابتدایی رو گذروندم و دبیرستان وارد مدرسه احمدیه حکیم سنایی شدم و همزمان فعالیت های سیاسی و مذهبی مو شروع کردم و بعد چند سال دیپلمم با نمرات عالی سال۵۷گرفتم کنکور شرکت کردم و رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت قبول شدم😎دانشگاه در قالب تشکل های دانشجویی به روشنکری در مورد رژیم میپرداختیم و تو پخش نصب اعلامیه و راهپیمایی هافعال بودم💪تو راه اندازی اولین راهپیمایی وسیع مردمی در اصفهان نقش فعالی داشتم😊
بعد از پیروزی انقلاب چند روزی در کمیته اسلحه بودم اسفند سال ۵۷بود که وارد سپاه شدم و پادگان سعد اباد مشغول خدمت✌️بعد از نفوذ ضد انقلاب در دانشگاهابیشتر فعالتم برای مقابله بااونها بود
سال ۵۹بود که برای سازماندهی سپاه رفتم همدان و بعد مدتی هم شدم فرمانه سپاه پاسداران همدان 😎و همزمان با شروع جنگ راهی جبهه غرب شدم🚶و بعد ازتثبیت مواضع راهی جنوب کشور✌️
بشنوید خاطره ای از من کندوی عسل👇👇 نزدیک روستایی مستقر شده بودیم ؛ زیر پای بازی دراز. فاصله ی کمی با بعثی ها داشتیم. گاهی بعثی ها رومی دیدیم که به روستا می رون و لیمو شیرین می چینن 😋ما هم گاهی شب ها می رفتیم و با دلهره ای از درخت های روستا لیمو می چیدیم و برای بچه هایی که مریض بودن می آوردیم. نشسته بودیم پشت یه دیوار و داشتیم منطقه رو شناسایی می کردیم که شهبازی رودیدیم. یه چتر منور انداخته بود روی سرش. دوید داخل روستا. فکر کردیم حتما بعثی ها رودیده و وقت نشده به ما خبر بده. 😅 ما هم دویدیم پشت سرش. کمی گشتیم تا پیداش کردیم. توی یکی از خونه های روستا چند تا کندوی عسل پیدا کرده بود. چتر منور روانداخته بود روی کندو و داشت عسل هایش رو بیرون می آورد. 😅زنبورها ریخته بودن روی سر و صورتش.🐝🐝 صدایش در نمی آمد. تو اون وضعیت اگه یک آخ کوچولو می گفت بعثی ها مثل شصت تیر می ریختن روی سرمون.💣 اون شب بچه ها مهمان حاج محمود بودن عسل ها رو بین همه تقسیم کرد. با اون صورت پف کرده و سرخ شده می خندید 😅و می گفت : « بخورید. عسلش درجه یک تقویت بشید برای عملیات💪✌️
جبهه معاون تیپ ۲۷محمد رسول الله شدم😎برای عملیات فتح المبین و ازادسازی خرمشهر نیروهای زبده رو راهی محور اهواز خرمشهر کردم و با شروع عملیات درگیری شروع شد 💣💣
خلاصه منم به ارزوم رسیدم دوم خردادماه سال۶۱در استانه فتح خرمشهر با اصابت ترکش خمپاره اسمونی شدم😇و بهترین رفیقم حاج حسین همدانی سالهابعد در راه دفاع از حریم حضرت زینب(س)اسمونی شد و اومد پیشم✌️
خاطره ای از بعد شهادتم😇👇👇👇
چند ثانیه‌ای از شهادت شهبازی نمی‌گذشت که حاج همت کنار پیکرش اومد. ترکش تمام صورت شهبازی رو مجروح کرده بود.😔 موهای خاکی اش میان لایه‌ای از خون قرار داشت. حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش رو می‌خوند. چفیه خون آلوده‌اش رو از دور گردنش باز کرد و روی صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت،😔 نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت. همه نیروها علاقه او رو به شهبازی می‌دانستن برای همین قبل از اینکه سخنی بگه گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان روپشت دژ بخوانن. بعد از نماز همه نیروها جلو می‌رون» همدانی پرسید: «محمود کجاست؟» حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهرکامل شده و بچه‌ها به نهر عرایض رسیده‌ند» دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟» اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش رو در میان دستانش پنهان کرد. 😭همدانی خودش رو به بالای دژ رسونید. زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده.😔😭