قران مادرم به من اموزش دادن 😍 دوران ابتدایی رو گذروندم و دبیرستان وارد مدرسه احمدیه حکیم سنایی شدم و همزمان فعالیت های سیاسی و مذهبی مو شروع کردم و بعد چند سال دیپلمم با نمرات عالی سال۵۷گرفتم
کنکور شرکت کردم و رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت قبول شدم😎دانشگاه در قالب تشکل های دانشجویی به روشنکری در مورد رژیم میپرداختیم و تو پخش نصب اعلامیه و راهپیمایی هافعال بودم💪تو راه اندازی اولین راهپیمایی وسیع مردمی در اصفهان نقش فعالی داشتم😊
بشنوید خاطره ای از من کندوی عسل👇👇
نزدیک روستایی مستقر شده بودیم ؛ زیر پای بازی دراز. فاصله ی کمی با بعثی ها داشتیم. گاهی بعثی ها رومی دیدیم که به روستا می رون و لیمو شیرین می چینن 😋ما هم گاهی شب ها می رفتیم و با دلهره ای از درخت های روستا لیمو می چیدیم و برای بچه هایی که مریض بودن می آوردیم. نشسته بودیم پشت یه دیوار و داشتیم منطقه رو شناسایی می کردیم که شهبازی رودیدیم. یه چتر منور انداخته بود روی سرش. دوید داخل روستا. فکر کردیم حتما بعثی ها رودیده و وقت نشده به ما خبر بده. 😅 ما هم دویدیم پشت سرش. کمی گشتیم تا پیداش کردیم. توی یکی از خونه های روستا چند تا کندوی عسل پیدا کرده بود. چتر منور روانداخته بود روی کندو و داشت عسل هایش رو بیرون می آورد. 😅زنبورها ریخته بودن روی سر و صورتش.🐝🐝 صدایش در نمی آمد. تو اون وضعیت اگه یک آخ کوچولو می گفت بعثی ها مثل شصت تیر می ریختن روی سرمون.💣
اون شب بچه ها مهمان حاج محمود بودن عسل ها رو بین همه تقسیم کرد. با اون صورت پف کرده و سرخ شده می خندید 😅و می گفت : « بخورید. عسلش درجه یک تقویت بشید برای عملیات💪✌️
چند ثانیهای از شهادت شهبازی نمیگذشت که حاج همت کنار پیکرش اومد. ترکش تمام صورت شهبازی رو مجروح کرده بود.😔 موهای خاکی اش میان لایهای از خون قرار داشت. حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش رو میخوند. چفیه خون آلودهاش رو از دور گردنش باز کرد و روی صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت،😔 نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت. همه نیروها علاقه او رو به شهبازی میدانستن برای همین قبل از اینکه سخنی بگه گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان روپشت دژ بخوانن. بعد از نماز همه نیروها جلو میرون» همدانی پرسید: «محمود کجاست؟» حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهرکامل شده و بچهها به نهر عرایض رسیدهند» دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟» اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش رو در میان دستانش پنهان کرد. 😭همدانی خودش رو به بالای دژ رسونید. زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده.😔😭
فرازی از وصیت نامم👇👇👇
✍باید سپاه آنچنان شود که پاسداران بعنوان فریضه واجب خدمت نمایند، نه به عنوان شغل، چرا که این دو بازوی ولی فقیه سپاه و روحانیت شغلی ندارد و نباید سپاهی بودن و روحانی بودن را شغل حساب نمود، چقدر ابرقدرتها از این سپاه نو پا میترسند، چرا که برادر سپاهی به عنوان فریضه وارد سپاه میگردد، نه حق مأموریت میخواهد نه فوقالعاده بدی آب و هوا، بلکه هر کجا که سختر باشد وارد میشود که اجرش عظیمتر است.
قبلاً اگر ترس ما از لیبرالها بود که مبادا خط امام را خدشهدار کنند اکنون دیگر لیبرالها به زبالهدان تاریخ افتادهاند و انقلاب سوم هم پیروز شد. منافقین که در تدارک بودند که پس از حیات امام نهضت را منحرف نمایند زودتر روی آب آمدند و رو در روی ملت مسلم قرار گرفتند، تلاش تمامی شما باید این باشد که ریشه منافقین بدتر از کفار را برکنید و در این صورت آمریکا باید تا صدها سال گورش را گم کند و دست از ایران بشوید و منتظر باشد که دیگر ما به سراغ او برویم.
برادران فقط باید به فکر اسلام بود و بس و برای یاری اسلام باید اکنون از روحانیت و سپاه یاری جست و امام را یاری کرد و باید بدانیم که به قول قرآن:
«ماعندکم ینفد و ماعند ا… باق
ماتنفقوا من شیء فی سبیل ا… یوف علیکم»
درود بر شهیدان اسلام بخصوص شهید مظلوم شهید آیت ا… بهشتی.
فرزند شما محمود شهبازی
۱۱آبان ۱۳۶۰ مطابق با عید فطر