نامحرمِتوکوچهخیابون
هموننامحرمِتومجازیه
اینوروزیدهباربخون🌹...........
@shahidmohammadmoafi
یادمونباشهکههرچی
برایخداکوچیکیوبندگیکنیم
خدادرنظردیگرانبزرگمونمیکنه🌱!'
سردارشھیدحاجحسینخرازی
@shahidmohammadmoafi
همه چیز از اونجا شروع شد که گفتن
بدن خودمه!
اختیارشو دارم
جان خودمه!
حق گرفتنشو دارم
این جان، این بدن، این روح همه امانت خداست. حق گرفتنش را نداریم، حق نابودی و آلوده کردنش رو نداریم
@shahidmohammadmoafi
🔴باز هم بگو خدایی در کار نیست!!
✍آیت الله مجتهدی تهرانی :مرحوم آیه الله حاج حسین خندق آبادی میفرمودند: روزی به حمام رفتم، وقتی دلاک مرا کیسه میکشید. تقاضای موعظه کرد، من گفتم: یک دستگاهی آمده از این طرف علف می ریزی، از طرف دیگرش فرش و جوراب و لباس و کاپشن و ماست و کره و پنیر و سر شیر و جیزهای دیگر بیرون می آید. دلاک با تعجب پرسید چه دستگاهی است و چه کسی آن را ساخته است؟ گفتم آن دستگاه گاو و گوسفند است و سازنده اش هم خدا است. او سبزی می خورد و از او کره و پنیر و.... به دست می آید.
اگر قدری در این آثار الهی تفکر کنی به وجود خدا پی می بری. ببین این دنیا، چه حساب و کتابی دارد با اینکه گوسفند، سالی یک بچه میزاید و این همه گوسفند را، در طول سال میکشند، ولی گوسفندها کم نمی شوند ولی سگ سالی هفت تا، با کم و بیش، بچه میزاید کسی هم آنها را نمیکشد ولی زیاد نمی شوند. این نمونه ی قدرت خداست باز هم بگو خدا در کار نیست.
@shahidmohammadmoafi
🌼دو کلام حرف حساب
✍هفت یا هشت سالم بودم، با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد. پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره. گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه...!
@shahidmohammadmoafi
اگرقرار باشد خوبی ما
وابسته به رفتاردیگران باشد.
این دیگرخوبی نیست؛
بلکه معامله است.
می شود
پروانه بود و به هرگلی نشست.
اما بهتراست مهربون بود
وبه هردلی نشست.♥️😊
@shahidmohammadmoafi
مرحوم حضرت آیت الله مرعشی نجفی:
وقتی از منزل خارج می شوم، خدا را به ۱۲۴ هزار پیامبر قسم میدهم که با ایمان به خانه برگردم.چرا که در روایت آمده : چه بسا مرد با ایمان از خانه خارج میشود و بی ایمان برمیگردد..
@shahidmohammadmoafi
دهخدا و مادرش
✨دهخدا مادری داشت که بسیار
عصبی بود و پرخاشگر؛
✨طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج
نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار
مادرش زندگی میکرد.
✨نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین
بیدار کرد و آب خواست.
دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان
را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود.
✨سر دهخدا شکست و خونی شد.
به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر
مادرم بر نفسم پشت پا زدهام.
من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این
هم مزد من که مادرم به من داد.
خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از
من نگیر.»
✨گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید
نوری از سر او وارد شد و در کل بدن او
پیچید و روشنش ساخت.
صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل
مادرت ما به تو علم دادیم.»
❣از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ
ادبیات ایران را که "جامعترین لغتنامه" و
"امثال و حکم" بود را گردآوری کرد🦋
✨و نامش برای همیشه بدون نسل،
در تاریخ جاودانه شد.
#والدین
#احترام
@shahidmohammadmoafi
وقتی دیگه جونی به تنش نمونده بود
یکی از یارای عمر سعد اومده بود بالاسرش که کار سر مبارکشو یه سره کنه
مسیحی بودا، ولی آقا چشماشو باز کرد گفت تو حیفیا..تو خودتو جهنم نبر، من دیگه جونی برام نمونده با ضربات این و اون کشته میشم.
مسیحیه وقتی به سیدالشهدا نگاه کرد که با اون عطش و زخمها و جراحات داره این حرفارو میزنه بهش گفت:تتفکر فی؟ داری به من فکر میکنی توی این حال؟ یعنی توی این حال هم دست بردارِ فکر کردن به دیگران نیستی؟
بلند شد شمشیرش رو کشید و ۱۳ تا از محافظهای عمر سعد رو کشت.
بعد صدا زد حسین؛
شاهد باش به دین جدت از دنیا رفتم.
حالا فهمیدی چرا توی اسلام نا امیدی گناهه؟چون ما یه همچین اربابی داریم.
آره خلاصه...❤️
@shahidmohammadmoafi
عقد برای آقاجواد ساعت خریدم
بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت نبستی؟
گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟!
گفت: توی قنوت نماز نگاهم به ساعت
می افتاد و فکرم می اومد پیش تو...
می دونی که باید اول خدا باشه بعد خانواده..
#شهیدجوادمحمدی♥️
@shahidmohammadmoafi