📌علی بن نصر، به امام نامه نوشت، و درخواست نمود، که دعایی به او یاد دهند، که از گناهان عصمت یابد، و جامع دنیا و آخرت باشد، پس امام با خط خودشان نوشتند؛
یَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِیلَ وَ سَتَرَ الْقَبِیحَ وَ لَمْ یَهْتِکِ السِّتْرَ عَنِّی یَا کَرِیمَ الْعَفْوِ یَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ یَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ یَا بَاسِطَ الْیَدَیْنِ بِالرَّحْمَةِ یَا صَاحِبَ کُلِّ نَجْوَی وَ یَا مُنْتَهَی کُلِّ شَکْوَی یَا کَرِیمَ الصَّفْحِ یَا عَظِیمَ الْمَنِّ یَا مُبْتَدِئَ کُلِّ نِعْمَةٍ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا یَا رَبَّاهْ یَا سَیِّدَاهْ یَا مَوْلَایَاهْ یَا غَایَتَاهْ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ أَسْأَلُکَ أَنْ لَا تَجْعَلَنِی فِی النَّارِ،
سپس آنچه در ذهن داری را درخواست کن!
📚اصول کافی، ج ۲، ص ۵۷۸
🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4029🌷
#روزیکه_حاجقاسم_اشکم_را_درآورد!
🌷خیالم راحت بود که اسمم در لیست هست. آن شب حسینیه الوارثین یادش بخیر! بعد از نماز مغرب و عشاء و خواندن سوره واقعه که شیرینی زیبای آن هنوز در کامم هست و حسرت عجیب آن زمان را میکشم شهید حاج قاسم اصغری که معاون گردان بود اسامی را خواند. همه به ولوله افتاده بودند که شاید اسمشون باشه یا نباشه. منم نمیدونم حسی میگفت خیالت راحت، اسمت هست؛ لذا با خیال راحت به دیوار ته حسینیه تکیه داده بودم. یهو دیدم اسامی تمام شد و اسمم خونده نشد. انگار برق منو گرفت و رفتم جلو به حاج قاسم گفتم: اسم من؟ گفت: نیست و قسمتت نشد؛ انشاءالله مأموریت بعدی!
🌷شروع کردم به التماس. از من التماس و از حاج قاسم، خونسردی و لبخند ملیح. خواهش و تمنا طول کشید و یادم هست که حتی برادر تاجیک آمد و به من دلداری داد که عیبی نداره؛ همینجا هستیم و مأموریت بعدی با هم میریم! قانع نمیشدم و متوسل به حضرت رقیه شدم و به نظرم آن شب هم روضه حضرت رقیه خوانده شد. بعد از روضه خودم رفتم در تاریکی بیابان موقعیت الوارثین و حال عجیبی داشتم. بالای پشت بام حسینیه و در بیابان مشغول خودم بودم و توسل به سه ساله امام حسین(ع) و دلم حسابی شکست که رفیقام دارن میرن و من انتخاب نشدم. به نظرم تا صبح خوابم نبرد.
🌷صبح بچهها تجهیزاتشان رو تحویل میگرفتن و سوار مینیبوس میشدن که من هم باز به حاج قاسم التماس کردم و گفتم: یکبار دیگه لیست رو نگاه کن؛ اسم من باید باشه. گفت: نیست. خلاصه با ناامیدی و حال عجیبی تکیه به ستون چادر دادم و رفتن رفیقام رو نظاره میکردم که از زیر قرآن رد میشدن و سوار ماشین میشدن که یهو حاج آقا روح افزا که خدا حفظش کنه اومد بهم گفت: چرا اینجا ایستادی؟ بدو برو تجهیزات بگیر و سوار ماشین شو! نفهمیدم چه جوری به زاغه رسیدم و تجهیزاتم رو گرفتم و پا برهنه سوار ماشین شدم و به خودم اومدم دیدم که توی راه "سردشت"یم.
🌷در آن مأموریت حاج قاسم و حاج رسول با هم شهید شدند و بعد از شهادتشون از برادر عزیز حاج مجید مطیعیان فرمانده گردان راجع به موضوع و اینکه من تا به این مأموریت بیام حاج قاسم کلی اشک منو درآورد، پرسیدم. حاج مجید گفت: در جریان هستم چون من اسامی رو حین رانندگی نوشته بودم خیلی بدخط شده بود. خصوصاً فامیلی تو رو آن خدا بیامرز اصلاً نتونسته بود بخونه و با کلی پیگیری و تلاش فهمیده بودن آن فامیلی شوشتری است. خلاصه فهمیدم آن مأموریت میبایست با خلوص نیت و التماس و توسل به ائمه خصوصاً سه ساله امام حسین (ع) نصیب من بشود. یاد شهدای آن مأموریت حاج رسول و مجتبی اکبری خصوصاً حاج قاسم سردار بزرگ تخریب بخیر.
#راوی: رزمنده دلاور هادی شوشتری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🔰 مختصری از زندگینامه شهید والامقام موسی جمشیدیان
💐🍃شهید جمشیدیان متولد بیست و هشت آبان سال شصت و دو است و در چهاردهم آبان سال نود و چهار در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید
شهید نیروی لشگر زرهی هشت نجف اشرف به عنوان فرمانده تانک فعالیت می کرد.
شهید جمشیدیان چند جزیی از قرآن را حفظ بود. و دانشجوی رشته ی جغرافیا دانشگاه پیام نور اصفهان بود.
که مدرک حقیقی را از حضرت زینب (س) گرفت.
♥️ از شهید یک دختر به نام فاطمه زینب به یادگار مانده است.
روحشان شاد و راهشان پررهرو🌷🕊
✨🦋🌿
#یا_زهرا
💞تو فاطمه ی من هستی
🌹ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم. دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی.
☘ تا جایی که می توانست اهل کمک به بقیه بود. خیلی وقتها از خودش و از ما میزدند تا به بقیه کمک کند. با اینکه خیلی صبور بود ولی با ناراحتی و مریضی فاطمه زینب بعضی وقت ها گریه میکرد. یک مرتبه فاطمه زینب تب کرد از شب تا صبح خیلی مواظب بود که تبش بالا نرود.
❣اگر حشره ای پای بچه را میگزید جای آن را بوس میکرد و میگفت: بابا ببخشید اینها نمی فهمند که تو فاطمه ی منی همیشه کف پای بچه را بوس میکرد و روی چشمانش میگذاشت.
✨راوی همسر شهید
شهید مدافع حرم
موسی_جمشیدیان
خدایا تو می دانی آنچه من نمی دانم و من نمی دانم آنچه تو می دانی پس با حکمتت زندگی ام را سامان ده …الهی آمین 🤲
خدایا تنها به خودت پناه میبریم چون برای ما کافی هستی :) ❤️
#دعا💙
برای برخی، خداوند بلافاصله دعا را اجابت می کند، اما برای برخی دیگر می خواهد بارها و بارها صدا را بشنود.
زیرا اگر نمی خواستم آن را بپذیرم، قصد دعا را به تو الهام نمی کردم.🤍✨
شبتون آرام با یاد خدا🌸💙
خاطرات_شهدا
🔮 بوی ابراهیم را حس میکنم
🌹 پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟
با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم.😔
تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه.😭
اومدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟
گفت:من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و.
وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.😭
مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه.😔
چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه.
آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد.😭
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت😔