✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#حرف_اول
※ گاهی با خودم فکر میکنم ؛
چقدر حکایت ما و خدا، با حکایت آدمهای قبل از ما و خدا، شبیه است.
انگار همهی مشکل، فقط همین یکجاست!
ندانستن، نشناختن، و از همه بدتر نخواستن برای دانستن!
انگار در همهی زمانها و همهی مکانها، ضعف آدمها همین یک چیز بوده است:
• من نمیدانم
• و نمیخواهم بدانم،
• و از آن بدتر که نمیدانم این ندانستن را !
این نخواستن را !
#حرف_دوم
※ گاهی با خودم فکر میکنم :
چرا ما لااقل از تجربههای خودمان استفاده نمیکنیم؟
وقتی کودکیم / نوجوانیم / یا جوانیم:
معنیِ خیلی از رفتارهای پدر و مادرمان را نمیفهمیم، ولی وقتی خودمان پدر و مادر شدیم همان رفتارهای آنها را برای مراقبت از فرزندمان با جدیّت و عقلانیت ادامه میدهیم.
※ از روزی که خدا خواست به ما وجود ببخشد، اولین مخلوقش، را نبی قرار داد!
و زمین را در هیچ زمانی از نماینده خود خالی نکرد!
قطعاً اگر من و شما هم روزی جای خدا باشیم، همان کاری را میکنیم که خدا برای مراقبت ما انجام داد! همان کاری را که شاید هیچ وقت علتش را نفهمیدیم.
البته نخواستیم که بدانیم،
و بدتر اینکه نمیدانستیم که نمیخواهیم!
#حرف_سوم
✘ آیا اینکه خدا صد و بیست و چهار هزار نبی و چهارده ولی معصوم، هزینه داده است، ثابت نمیکند که ما نمیخواستیم که بدانیم؟
و اولویتمان دانستن و شناختن و رسیدن به همان جایی که خدا ایستاده، نبوده است؟
اینکه پدری یا مادری دائماً باید قانونی را در خانه گوشزد کند یا مدلهای مختلفی برای اجرای آن بیابد، یعنی گوش اهل آن خانه بدهکار نیست!
※ و ما قرنهاست که گوشمان بدهکارِ خدا نیست !
#حرف_چهارم
※ او، انسان میخواست ما را !
نه این زن،
نه این مرد،
نه این نوجوان و جوان و ...
انسان میخواست ما را، آن هم در #اوج !
اوج : یعنی همان جایی که نمونههایش را برایمان خلق کرد و گفت حالا بخواهید که به اینجا برسید!
✘ برایمان به هزار مدل حرف زد تا معنی این "اوج" را بفهمیم و بخواهیم!
اما ما نمی دانستیم که نمیخواهیم!
#حرف_پنجم
※ امام حسین علیهالسلام بزرگترین قربانی خدا بود پای عشقش به ما!
عشقش به رسیدن ما!
به میوه شدن ما!
به نپوسیدن ما!
به انسان شدنِ ما آن هم در اوج.
※ تمام ماجرای کربلا را براه انداخت تا ما کم کم بزرگ شویم و بیاییم جای او بایستیم و از نگاه او به عالم نگاه کنیم و مفهوم کارهایش را بفهمیم.
آن وقت درست مثل او، انتخابهایمان را در جهت رسیدن خود و دیگران به مقام اوج، چینش کنیم.
#حرف_آخر
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
" اوج " از نگاه خدا کجاست؟
همینجا که امام حسین علیهالسلام ایستاد و قرنهاست که ما برایش اشک میریزم و نمیدانیم که محصول اشکمان اگر این مقام خواهی، این اوج خواهی نباشد: باختهایم.
※ اوج از نگاه خدا: همان "مقام محمود" است که در زیارت عاشورا آمده است.
ما که نمیدانستیم مقام محمود اوج ماست!
و نخواستیم هم که بدانیم !
که حتی یکبار هم این عبارت در حدیث قدسی زیارت عاشورا برایمان سؤال نشد.
❤️ این محرم میخواهیم "اوج" مان را بشناسیم،
آن را بخواهیم،
و برای رسیدن به آن، تلاش کنیم.
مجموعه پادکست " #مقام_محمود " :
این محرّم مهمان قلبهای ما خواهد بود برای سه منظور:
• دانستن اوج
• خواستن اوج
و تلاش برای رسیدن به اوج
در همراهیِ از سر صدقتان تردید نداریم.
※ مجموعه داستان #همه_نمیرسند ۱
| ماجرای کسانی که به عاشورا نرسیدند، شاید شبیه ما |
روز اول | عُبَیْدُالله بْن حُرّ جُعْفی
※ عبیدالله ابتدا در کوفه ساکن بود؛ اما پس از قتل عثمان به شام نزد معاویه رفت و پس از چندی دوباره به کوفه بازگشت. او پس از شهادت امام حسین(ع)، از عدم پذیرش دعوت امام پشیمان شد. در قیام مختار ابتدا به قیامکنندگان پیوست؛ اما پس از مدتی از صف یاران مختار جدا شد و جزء سپاهیان مصعب بن زبیر در مقابل مختار قرار گرفت.
✘ پس از مرگ معاویه در سال ۶۰ هجری و تصمیم امام حسین(ع) برای آمدن به کوفه، عبیدالله از کوفه بیرون آمد تا با امام مواجه نشود. اما در نزدیکی کربلا با وی مواجه شد.
نقل است که امام حسین(ع) وقتی به منزلگاهی به نام قصر بنی مقاتل یا به روایتی «قطقطانیه» در چند فرسخی کربلا رسید، خیمهای دید و پرسید که آن از کیست؟
گفتند از آن عبیدالله بن حر جعفی.
امام(ع) کسی را نزد او فرستاد، تا او را به یاری اردوی امام(ع) دعوت کند، ولی او بهانه آورد و گفت: «من از کوفه بیرون نیامدم مگر از ترس اینکه حسین(ع) به آنجا آید و من نتوانم یاریش کنم.» فرستاده امام بازگشت و پاسخ عبیدالله را به امام(ع) رساند.
پس از آن امام حسین(ع) خود نیز به خیمه عبیدالله رفت و نشست و خدا را سپاس گفت، و گفت: «ای مرد، در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مؤاخذه میکند، آیا نمیخواهی در این ساعت سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد من روز قیامت، نزد خدا شفیع تو باشد؟» گفت: «یابن رسول الله، اگر به یاری تو آیم، همان اول کار، پیش روی تو کشته میشوم، و نفس من به مرگ راضی نیست، ولی این اسب مرا بگیر، به خدا قسم تاکنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر اینکه به آن رسیده و هیچکس در طلب من نیامده مگر اینکه از او سبقت گرفته و نجات یافتهام.»
✘ امام (ع) از او روی برگرداند و فرمود: «نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو.» و سپس این آیه از سوره کهف را خواند:
«و ما کنت متخذ المضلین عضدا؛ ما گمراهان را به یاری خود نمیطلبیم.»
اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم میاندازد و هلاک میشود.
ــــــــــــــــــ پ. ن :
داشتم به خودم فکر میکردم:
از روزی که فهمیدم باری بر زمین هست، که باید بروم و بلندش کنم که یقیناً جمعیتی را به امامشان میرساند،
تا روزی که این تصمیم عملی شود، یکسال طول کشید و من مصمم بودم که عملی نشود !
یکسال من " عُبَیْدُالله بْن حُرّ جُعْفی " بودم،
و این بار بزرگ، کم و بیش بر زمین ماند، تا ...
امروز میفهمم رحم خدا را و منّت امام را،
که نگفت برو، احتیاجی به تو و خودکارت ندارم!
※ چشمانش را بست و ۳۶۵ روز بعد راهم داد!
🇮🇷
https://eitaa.com/shahidmostafavi
در وصف #عاشورا
امان از #سرت که نیامد
امان از #دستهایت که نیامد
امان از #پاهایت که نیامد
#امان_از_بغضهای_تمام_نشدنی_پدرت
#امان_از_دل_خواهرت
#امان_از_دل_زینب
#عاشورا
#محرم
#شهیدسیدمیلادمصطفوی
#شهیدبی_سر
#سوریه
#تن_پاره_پاره
#ناموس
#حجاب
#چادر
🏴
https://eitaa.com/shahidmostafavi
※ مجموعه داستان #همه_نمیرسند ۲
|ماجرای کسانی که به عاشورا نرسیدند، شاید شبیه ما |
روز دوم | عبدالله بن مطیع
پرده اول :
※ وقتی امام(علیهالسّلام) به عبدالله رسید، او امام خواست از آب چاهش نوشیده، دعایی کند تا چاه، آبدار شود. امام نیز خواسته او را اجابت کرد.
آن گاه عبدالله از امام پرسید: قصد کجا را دارید؟ امام فرمود: در حال حاضر به مکه میروم. عبدالله گفت: خداوند برایت خیر قرار دهد.
اما من نیز رای و نظری دارم که دلم میخواهد برای شما بازگو کنم. امام فرمود: نظر تو چیست؟
عبدالله گفت: پس از ورود به مکه وقتی خواستی از آنجا به شهر دیگری بروی، به کوفه نزدیک نشو، زیرا کوفه شهری شوم و محنت زاست. در کوفه پدرت کشته و برادرت تنها رها شد، و ضربه مهلکی بر او وارد شد. از مکه جدا نشو؛ زیرا شما سرور و آقای عرب هستید
و به خدا قسم اگر کشته شوید خاندان شما نیز هلاک میشوند.
پرده دوم:
امام از جاده اصلی به سوی مکه متوجه شد... و در راه از کنار عبدالله بن مطیع که در ملک خود و کنار چاه آبش اقامت کرده بود، گذر کرد و در آنجا فرود آمد.
عبدالله به امام حسین علیهالسّلام گفت: ای اباعبدالله؛ خدا بعد از تو آب گوارایی را برای ما ننوشانَد؛ به کجا میروی؟
امام (علیهالسّلام) گفت: به سوی عراق، عبدالله گفت: سبحان الله چرا؟ ایشان پاسخ داد: معاویه مرده و بیش از یک بارشتر، نامه از مردم عراق برای من آمده است.
عبدالله گفت: یا اباعبدالله! این کار را انجام نده، به خدا سوگند آنان حرمت پدرت را حفظ نکردند؛ در حالی که بهتر از تو بود؛ پس چگونه حرمت تو را حفظ خواهند کرد؟ به خدا سوگند اگر تو کشته شوی بعد از تو حرمتی باقی نخواهد ماند.
هنگامی که امام به مکه رسید این آیه را تلاوت کرد: ولما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل«و چون (موسی پس از خروج از مصر) رو به سوی مدین نهاد، گفت : باشد که پروردگارم مرا به راه راست راهنمایی کند».
ـــــــــــــــــــــــ پ. ن :
※ عبدالله بن مطیع دوبار امام را در مسیر دید !
و دوبار فقط او بود که امام را نصیحت میکرد! گویی او امام بود و حسین علیهالسلام مأموم.
ازسویی عبدالله انگار، بالاتر از چاهِ آبش همّی نداشت!
و دغدغهای بالاتر از پر آب شدنش!
داشتم با خودم فکر میکردم، آدم امام را هم که به چشم ببیند، باز از پنجرهی فهم خودش میبیند، از پنجرهی آرزوها و دغدغههایش.
دارم یکی یکی ورق میزنم روزهایی را که حالِ خوش دعایی دست داد و من همه چیز خواستم جز همراهیِ امام را !
همان " فمعکم معکم، لا مع غیرکم " را !
همان " فقط تو و دیگر هیچ " را!
✘ من قطعاً اگر به چشم سر هم امام را میدیدم، همان را میخواستم که پادشاهِ قلب و ذهنم بود.
چقدر "عبدالله بن مطیع"هایی در درون من جریان دارد و نمیشناختمش!
🇮🇷🏴
https://eitaa.com/shahidmostafavi