eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 یگانهـ ڪَردۍاَش به جَهـان‌و جَھـانیان هَر دِل ڪھ گَشٺـْ بٰا ٺو دَمیٖ آشِنٰا حُسِینْ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 حاجی خیلی دلمه دوست داره !🙃 برایش دلمه درست کردم و آش جو؛ دوست داشت. گفتم: از این دلمه‌ها بخور، ببین خوش‌مزه شده‌اند یا نه. نخورد؛ گفت اول می‌برم برای حاج قاسم. حاجی خیلی دلمه دوست داره. هر قدر گفتیم برای حاجی هم می‌گذاریم که بعد ببری، قبول نکرد. همان موقع زنگ زد خانه‌شان، گفت: حاجی ناهار نخور؛ برات دلمه و آش‌جو میارم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 از جهاد اکبر تا جهاد اصغر☝️ «رضا» در کار خود جا افتاده بود و اموالی از این راه به دست آورده بود اما آرام آرام کارش را رها کرد... دل کندن از کار برای او آسان نبود اما این این جهاد اکبر مقدمه‌ای بود برای جهاد اصغر👌 باید همه چیز را رها می‌کرد تا به قافله مجاهدین بپیوندد. از سوی دیگر گرفتن رضایت از مادر برای پیوستن به مقاومت برای «رضا» آسان نبود زیرا او تنها پسر، بهترین دوست و همراه او بود اما سر انجام قلب مادر هم نرم شد و راه برای جهاد هموار...🙃 «رضا» با همان روحیات همیشگی در مقاومت نیز خدمتگزار رزمندگان بود؛ لباس‌هایشان را می‌شست، برایشان غذا آماده می‌کرد و در تأمین نیازهایشان تا آنجا که برایش میسر بود، کمک می‌کرد. «رضا» بیشتر وقت خود را صرف کسب مهارت‌های نظامی می‌کرد. هر زمان که با دوست شهیدش، «علاء سجد» بود و همنشین او می‌شد، روحش آرام می‌گرفت. خواسته هر دو آن‌ها شهادت بود. تا اینکه «علاء» به شهادت رسید رضا» با اینکه به فرزندش «علی» بسیار دلبستگی داشت و منتظر تولد فرزند دومش بود، به دفاع از حرم رفت. در این میان، روزی تصویری از حرم حضرت زینب (س) برای همسرش ارسال کرد؛ به پیوستِ عکس پیامی هم ارسال شده بود. «رضا» به همسرش خبر داد که به حضرت زینب (علیها سلام) متوسل شده تا شفاعت کند و دعای شهادت او قبول شود. و عاقبت، نذر حضرت زینب سلام الله علیها شد. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_13 وامانده و متحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود.
☕️ عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟😔 عثمان اشتباه میکرد. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد. او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر! محال است.☝️ پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر. چند روزی با خودم فکر کردم. شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند. اصلا شاید آن دختر آلمانی، اجیر شده بود برای دروغ گفتن🤷‍♀ ولی هر چه میگشتم، دلیلی  وجود نداشت محض دروغ و اجیر شدن.. باید دل به دریا میزدم. دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود.. اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود اما این پیش فرض نگرانترم میکرد. اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که …. چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛ کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر.. و بیچاره مادر.. که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛ که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش، دانه های تسبیح  را ورق میزد.😔 و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نفهمید.. شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها  بود.. نمیدانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد.😔 تصمیم را گرفتم. و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر. هر روز متحیرتر از روز قبل میشدم.😳 خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود.. دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری.😏 چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان؛ افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد. و این وسط من بودم و سوالی بزرگ.. که اسلام علیه اسلام؟؟؟🤔 مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم.. از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ...                                                              📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🥀✨زمانی میشه از ابهت دنیا نجات پیدا کنیم، که پی به بزرگی خدا ببریم، و در سایه این شناخت خود حقیقی مون بفهمیم؛ خودی که انتساب به ربِ اعلی و عظیم داره. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 باهاش زندگےكن ايمان بـيار بهش بهش تكيہ كن ايشون اخلاقش اينجوريـہ :) ميبره تا مرز نااميـدی بگو قاطے نميكنم قاطے نکن بلده! باهاش معاملہ کن باورش‌ڪن! هرچے بخوای هسـت نمـيده!! عمداً نميـده ميخواد عڪس‌العمل تورو ببينہ..! ... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 حر جبهه‌ها سردار الله کرم: "شب عملیات بود و من هم فرمانده گردان عملیاتی، داشتم آخرین تذکرات را به رزمندگان می‌دادم که در میان صحبت‌هایم دیدم شهید «علی جنگروی» کفش‌هایش را درآورده و به سمت گردان می‌آید شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم: «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به این‌جا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگان قرآن آموزش بدهی» شهید جنگروی که پشت لباس نوشته بود«یا جنگ، یا زیارت»؛ گفت: «وقتی سر بریده سیدالشهدا(ع) بر سر نی قرآن خواند، تو می‌خوای جلوی رفتن یک قرآن خوان به جنگ را بگیری؟» گفتم: «حالا چرا کفش‌هایت را درآوردی؟» گفت: «من می‌خواهم «حُرّ» امام حسین(ع) باشم و جز شهادت چیز دیگری نمی‌خواهم» گفتم: «چرا حر را انتخاب کردی؟» گفت: «مسئله هر کسی با خودش است، من می‌خواهم امشب این‌گونه به شهادت برسم» لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چشمانی پاک داشت رفقایش مےگفتند به یاد نداریم محمد به کسی خیره نگاه کرده باشد... بعضےها عجیب خواستنے هستند وقتی زندگےشان را نگاه مےکنیم متوجه مےشویم همین کارها که در نظر ما خُرد و کوچک است، چقدر به چشم خدا آمده است...👌 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 می گفت: خواب بود، ولی همه چیز واضح و روشن و طولانی .... می گفت: رزمایش بود، محمودرضا هم بود با لباس رزم؛ کلی باهم حرف زدیم، کلی ...‌. آخرش محمود گفت "چیزی میخوای ازم"؟ گفتم: محمودرضا هیچی‌‌... فقط... تو رو خدا بهش زیاد سر بزن.... نگاهم کرد و صورتمو بوسید و گفت "بلند شو بریم پیشش" اومدیم تو یه خونه متروکه.‌‌، اومد ... بدو همدیگرو بغل کردن بغلش کرد و بوسیدش ما سه تا کنارهم بودیم..... . گفت: زود بلند شد ؛ رو زانوهاش نشسته بود.... گفت : "بچه ها! به خدا ... پیش شما هستم...‌ شما چرا نمیدونین که من کنارتونم"....؟ گفت: "هم نوازشمون کرد، هم غفلتمون رو به رومون آورد"... ✍چقدر بعضی خوابا حرف دارن... بهتره بگم بعضی خواب ها اصلا حرف ندارن، تڪِ تکن👌 ... 💞 @aah3noghte💞