💔
✨«إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَعِيمٍ»✨
🥀پرهيزگاران در باغهايى و [در] ناز و نعمتند.🧚♂
سوره الطور / آیه ۱۷
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_55 نمیدانم چرا؟ اما حسام تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_56
ابروهایم گره خورد. (میترسم؟ از چی؟ از چایی؟)
لبخند رویِ لبش پررنگتر شد (اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم.)
سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟ (من از مسلمونا نمیترسم.)
دستی به صورتش کشید. لبانش را کمی جمع کرد (از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟)
میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟ (نه. من فقط از اون نفرت دارم)
رو به رویم، رو زمین نشست (از نظر من نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه.)
راست میگفت. من از خدا میترسیدم. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم.
با انگشتان دستش بازی میکرد (گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا)
حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود (اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره)
شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم.
سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم)
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم. فنجانِ چای را به سمتم گرفت.نمی دانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه، استکان را از دستش گفتم.
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم؛ مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد...
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم (پس مادرم چی؟ اونم اینجاست)
صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد.
اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد.
کدام یک درست بود؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم.
کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند. حالم بدتر از هر روز دیگر بود.
میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد. بی رمق از اتاق بیرون رفتم. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟
چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد.
بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ (از اون صبحونه ی دیروزی میخوام.)
سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند (با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم (و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد
آن را روی میز گذاشت و درست مثل روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..)
پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود؟ خوردم.
تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت..
صدایش بلند شد (پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیه و نگرانی هایِ بی حدش.. خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین. امروز خیلی رنگتون پریده، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود.
اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم.
#ادامه_دارد...
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_56 ابروهایم گره خورد. (میترسم؟ از چی؟ از چایی؟) لبخند رویِ لبش پررنگت
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_57
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثل همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد (سارا خانووم...) ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم.)
نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند.
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن تم.)
نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند.
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند. منتظرِ صدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد (نوبت شماست، حالتون خوب نیست؟)
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید.
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی!
ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با
جیغی خفه، چشمانم را بستم...
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.
در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟)
نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت (سرت کن!) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد.
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد (عجله کن.. چته تو؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد.
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد (کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود.
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم...
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@aah3noghte💕
💔
گوگل و اپل «فلسطین» را از نقشه حذف کردند!
🔹با جستجو در نقشههای گوگل و اپل دیگری اسم کشور فلسطین یافت نمیشود، بلکه تنها اسم رژیم اشغالگر قدس روی نقشه وجود دارد.
🔸وزیر خارجه تشکیلات خودگردان: به دنبال اقدام حقوقی برای پاسخ به حذف نام فلسطین از نقشههای گوگل و اپل هستیم.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#قرار_عاشقی
🔹در این روزگار یتیمی
که هر روز غمی تازه آرامشم را نشانه میرود
من آهویِ دلم را به رأفت شما آرام میکنم.
قبولش میکنی حضرت ضامن...؟! ❤️
"یا سریعَ الرّضا، بحقِّ علی بن موسی الرّضا، عجِّل لولیکَ الفرَج..."
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آدم ست دیگر...
وقتی زیاد دلش گرفته باشد
دنیایش خاکستری میشود
اوضاع اگر بهتر بود،
شاید سیاه و سفید شود دنیای یک آدمِ دل گرفته...
حالا بیا و درستش کن!...
در این دنیای رنگ رنگ،
که همه چیز حتی سیاهی ها هم طیف دارند
خیلی سخت است غبار خاکستریِ دلگرفتگی بر قلبی بنشیند
و #آھِ آن صاحبدل بیچاره به هفت آسمان برسد...
دل خوشیم
به یکرنگی رفیق شهیدمان
در این دنیای رنگ رنگ
در این دنیایی که به چشمم خاکستری ست
پژمرده و بی روح است
امیدم به نگاه نافذ اوست که جلا دهد رنگ های زندگی ام را
و برگرداند به من
تمام رنگ هایی را که پاک شدند از زندگی ام
مثلا رنگ سرخ شهادت...
رنگ سفید دوست داشتن
رنگ آبیِ امنیت...
و رنگ طلائیِ یک قلب آرام...
رفیق! دعامون کن
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک_کانال_آھ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#شهادٺ در راه آرمان الهـے
معشوق ماسٺـ|
آیا شنیده اے ...؟
عاشقـۍ را از معشوق
بترسانند!
#شهید_جهاد_مغنیه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
يا غنايي عندافتقاري♥️
چه خوش سرود حافظ:
«اَلمِنَتُ لله که درِ میکده باز است
زان رو که مرا بر در او رویِ نیاز است»
الهی درِ خانه حبیبی چون تو هیچگاه به روی کسی بسته نیست. خدایا خودت میدانی که همیشه و هر لحظه نیازمند توایم. ثروت هر فقیر تویی، ارباب این بنده حقیر تویی، اول تویی آخر تویی، همه چیزِ منِ سراپا تقصیر تویی.
ندار با تو دارا و دارا بی تو ندار است.
بنده، تو را که داشته باشد چه ندارد و اگر کسی تورا ندارد، چه دارد؟
خداوندا نیازی نیست روزی برسد که نیازمند تو باشم، من همیشه حتی در اوج بینیازی به تو محتاجم. الهی بگذار همیشه محتاج تو بمانم با دارایی چون تو راضی باشم. مگذار محتاج خلق و نامرد شوم...🤲🏼
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#غربتاینروزهایکربلا
کاش میمُردم و نمیدیدم
لحظهای زیـرِ قبّـه را خلوت
قاتل جـانِ من شد این تصویر
دورِ ششگوشه! کربلا! خلوت...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_پنجم #فرمانده لشکر ۴۱ثارللّه بود، ما هم بچ
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_ششم
از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند.
اسلحه به دست و باج گیر.
از اهالی همان روستاهای اطراف، بیکار و سربه هوا.
حاج قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت.
چند وجهی کار کرد... چه جنگید، چه کنارشان قرار گرفت، چه تامین شان کرد، چه...
اسلحه هارا گرفت و به جایش موتور آب برایشان تهیه کرد تا روی زمین هایشان کشاورزی کنند.
ارباب خودشان باشند تا زورگیر!
حالا همین ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند.
🍃خیلی افراد می گویند: فایده ندارد، این الوات، آدم نمی شوند.
محبت حاج قاسمی میخواهند!
درایت، همت و آینده نگریش را!
بی راه رفته ها را به راه می آورد، دل گرفته ها را آزاده ...
حاج قاسم گفته بود که تمام بی حجاب ها، دختران منند...
فرزندان حاج قاسم، باید خودشان را شبیه اندیشه پدرشان کنند...
آن هم پدری به نام #حاج_قاسم که افتخار فرامرزی است!
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️مامورین انگشت، دست و پاهای قطع شده همه را ج
💔
🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد!
✖️جنازه پدربزرگ را که به ما ندادند، پدر هم ۳ـ۴ ماه بیشتر زنده نبود...
🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در #مسجد_گوهرشاد علیه قانون #کشف_حجاب اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم
#تصویربازشود
#قیام_گوهرشاد
#هفته_حجاب_و_عفاف
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#نشردهید