eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 یا مــــ🌹ـــولا دردی بود مرا که درمان نمےشود بالای تخت يوسف کنعان نوشته اند هر يوسفی که "يوسف زهرا" نمےشود ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_دوم نوه دار شد حاجی ! خدا به #حاج_قاسم
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) حفاظت از ما کمی سخت بود، چون سردار راحت می گرفت. حواسش آن قدری که به بیت المال بود به خودش نبود. مراسم بزرگداشتی برای فوت پدرشان گرفته بودند. برای آماده سازی فضا از سرباز ها کمک گرفته شد. وقتی وارد شد واین صحنه را دید ، مخالفت کرد؛ گفته بود سرباز ها مرخص شوند اما محافظت از او نمی گذاشت تا حرفش را قبول کنند. وقتی دید امرش پذیرفته نشد ، با تک تک سرباز ها رو بوسی کرد ، محبت کرد و موقع پذیرایی به مسولشان گفت: _اول غذای این دوستان سرباز را بدهید. ✨چرا حاج قاسم این طور بود؟ _چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 چرا این همه بیت المال را مراقبت می کرد؟ _ چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 چرا به اطرافیانش روحی و جسمی بها می داد؟ _چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 هزار چرا هم که بپرسید یک جواب دارد.☝️🏻 باید چرا ها را از کسانی بپرسید که ماسک اسلام دارند و عمل شیطان! جوان اگر می خواهد بداند حق کجاست، منش را ببیند. نیازی نیست به خاطر اشتباهات دیگران قید را بزند! حق، مردان خودش را نشان داده است. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
🔰در پنجم آگوست 2019، اصل370 قانون اساسی توسط حزب حاکم هند لغو شد. این قانون حق خودمختاری ایالت جامو و کشمیر بود که آن را نهرو و گاندی امضا کرده بودند؛ و با پذیرش این شرط از سوی رهبران هندی بوده که کشمیر با جمعیتی غالبا مسلمان به کشور هندوستان ملحق شده است! 🔰حزب افراطی هندو، حقوق مسلمانان را نقض کرده و دست به آزار و کشتار مردم بی دفاعی می‌زند که حقوق طبیعی خود را از دولت مرکزی درخواست می کنند. 🔰امسال هم نخست وزیر هند، در اقدامی بی شرمانه میخواهد در این روز پنج آگوست، مراسم احداث معبد هندو ها را بر ویرانه های مسجد بابری اجرا کند! که آنهم داستان غم انگیزی دارد... 🔆امیدواریم که به لطف خداوند و همراهی شما، بتوانیم فریاد مظلومان کشمیر در جهان باشیم. 🔰طوفان توییتری امروز 14مرداد99 از ساعت 19 به وقت تهران ‌
💔 اگر مردم بر محبت علی بن ابی طالب اتفاق داشتند خدای بزرگ، آتش دوزخ را نمی آفرید. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🥀صراط در جهنمه، از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر ...🤔 صراط همین زندگی که داریم!👌 بعضیا رو شیطان با گناه تعادلشون به هم میزنه و میندازه تو جهنم.😔 بعضیا هم کار خوب میکنن، باید مواظب باشن سنگین نشن تا تعادلشون حفظ بشه و در جهنم نیفتن.🏋‍♂😊 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر خبر احضار جهرمی به دادستانی صحت داشته باشه: باید به آقای رئیسی تبریک گفت که بالاخره این تابو مصونیت وزرا در مقابل دستگاه قضایی وقانون داره شکسته میشه...😊 🍃ما انقلاب نکرده بودیم که وزیر جمهوری اسلامی هرکاری دوست داره بکنه و هیچ کس هم نتونه محاکمه اش کنه👌 کاش رئیسی زمان آخوندی هم بود!/کارامد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📲| سہ چیز از مکارم دنیا و آخرت است:↓ ¹.گذشت کنےاز کسے کہ به تو ستم‌کرده‌است. ².بپیوندے بہ کسے کہ از تو بریده است. ³.بردبارے ورزے در وقتے کہ با تو بہ نادانے برخورد مے شود. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رفتن بعضی ها یا نـه اینطور بگویم رفتن ها جنسش فـــرق انگار خـدا برای بعضی بنده هایش آغوشـش را ڪرده است.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_89 طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما  به سمت بالا
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم... آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم اما وقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد. چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..  وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید (خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت.) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.  شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر..  دانیال.. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام،  با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.  تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیک و پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.  عاشقتم زشتِ داداش.) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز..... به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.  نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.  بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. مانند گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞