eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 کفران نعمت کرده‌ایم😔🤲 ما ترک طاعت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ما جُرم بی حد کرده ایم بر نفس خود بد کرده ایم آری جسارت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای وجه رَبَّ العٰالَميِن دلتنگی ما را ببین 💔 خود را ملامت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای صاحب فلک نجات ،🌅🌺 سرچشمه آب حیات دل را به نامت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر حال و هوای شهر ما دیگر هوای روضه نیست آری جنایت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر🤲🙁 عَبد و غُلامت می شویم، سرمست نامت می شویم هر صبح سلامت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای فخر شاهان جهان،🌿🧡 جاروکشی در صحن تان میل زیارت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای باعث بود و نبود ، بی مهرتان ما راچه سود؟😞 عرض ارادت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر آقا در این شهر شلوغ، دور از فضای روضه ها 🕌 احساس غربت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر در پای این بزم عزا، با دوستان باصفا✨🌈 عُمری رفاقت کردیم از ما *مُحَرَّم* را مگیر بی روضه ها افسرده ایم،😞💔 چون لاله ای پژمُرده ایم میل ضیافت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر عالَم همه دشمن ولی،، آقا کنار نامتان احساس عِزَّت کرده‌ایم😇🤞 از ما *مُحَرَّم* را مگیر وقتی *مُحَرَّم* می رسد ، بر جان ما غم می رسد🖤 عادت به هیئت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ای شاه بانوی دمشق🥀 بی رونق است بازار عشق ما استعانت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر با کاروان کربلا ،، از کوفه تا شام بلا شرح اسارت کرده‌ایم⚔ از ما *مُحَرَّم* را مگیر از کوچه ها بازارها ،، با آن همه آزار ها غَم را روایت کرده ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر از سنگها،دشنام ها ، از شعله ها ،از بامها ذکر مصیبت کرده‌ایم از ما *مُحَرَّم* را مگیر ،،🙏 هرچند غفلت کرده‌ایم😥 از ما *مُحَرَّم* را مگیر.🏴 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در روایات داریم هر وقت خدا گفت : 《يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا 》 بگو لبیک . من دوست دارم بگم ( جانم خدا جان) یعنی میدونم داری با من حرف میزنی. امرت رو بگو خدا جونم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حماسه پاوه به روایت شهید چمران تا آن لحظه که فرمان تاریخی امام صادر شد، ما حالت تدافعی داشتیم؛ اما بعد از فرمان منقلب کننده امام،دیگر جای سکوت و تماشا نبود؛وقت حرکت و قاطعیت و شجاعت بود. آنجا بود که یک گروه پنج نفری از پاسداران را به فرماندهی اصغر وصالی و چند نفر از اکراد، با یک آرپی جی مأمور کردم که به بالای بزرگ ترین کوه های مسلط بر پاوه بروند و این پایگاه را از دست دشمن خلاص کنند. به خدا سوگند! این جوانان آن چنان عاشق و شیفته شهادت پیش می رفتند که برای خود من غیر قابل تصور بود.از روی لبه کوه،تمام قد، با قد برافراشته می دویدند. دشمن می توانست بایستد و همه آنها را بر خاک بریزد؛زیرا سنگری محکم،قلعه ای محکم بر بالای کوه داشت؛ولی فرمان امام،آن چنان تحولی به وجود آورده بود، آن چنان ایمانی در دل جوانان ما ایجاد کرده بود و آن چنان خوف و وحشتی در دل دشمن انداخته بود که دشمن می گریخت و دستان ما به سهولت به سوی آنان حمله می کردند؛ بالاخره این قله بلند را به سادگی و به سهولت به زیر سلطه خویش در آوردند. سه گروه،هر گروه پنج نفر از دوستان خود را تجهیز کردیم و آنها از سه طرف به سمت فرودگاه حمله کردند. به آنها گفته بودم که بعد از تصرف فرودگاه،تا تپه اول پیش بروند و در بالای تپه مستقر شوند. آنها تپه اول را تسخیر کردند و به تعقیب دشمن پرداختند؛تپه دوم را نیز به تصرف در آوردند و به تپه سوم رسیدند،تپه ی سوم را نیز تسخیر کردند.همان بیمارستان مخوف را بدون هیچ تلفات و خسارتی،به تصرف خویش در آوردند و دشمن از هر طرف فرار کرد و شهر را تخلیه نمود. 💕 @aah3noghte💕
💢‏خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردیم، مدیریت دولت درعرصه ‎ درحال تبدیل شدن به مساله امنیت ملی‌ست! ♦️دستکاری سرمایه مردم در "بازار سرمایه" هر دلیلی که دارد، خیر مردم را شامل نمی‌شود و بیشتر شبیه اهرم فشار به حاکمیت است. "شورشِ شهریور" دلیل می‌خواهد؛ دلسوزان کشور بیشتر دقت کنند! 👌 بورس دست یه دولت کثیف لیبرال هست راحت میتونه از این بورس برای به آشوب کشیدن استفاده کنه ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب #تنها_گریه_کن #اکرم_اسلامی #انتشارات_حماسه_یاران 264صفحه|30000تومان #تخفیف_ویژه#270
💔 📚《 من زنده ام》 🔰 تقریظ (یادداشت تایید) آیت‌الله بر کتاب من زنده ام: ✍کتاب من زنده ام را با احساس دوگانه‌ اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده‌ خواندم و برآن صبر، همت، پاکی و صفای (آن خانم) و بر این هنرمندیِ در مجسّم کردن زیبائی و زشتی‌ها و رنج و شادی‌ها آفرین گفتم. این کتاب از نوشته‌ هائی است که [به زبان‌های دیگر] لازم است. به چهار بانوی قهرمان کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام میفرستم. خاطرات دوران اسارت معصومه آباد 552 صفحه ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_112 آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال.. برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..  از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..  حسام بهت زنگ نزد؟؟) نفسی عمیق کشید (کجا داری میری؟) حالتش عادی نبود. انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد (دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.) پوزخندی عصبی زدم (فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی....) ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست (پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..) با حرص چشمانم را بستم (چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا.. جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.. حالا چیکار میکنی؟؟ باهام میای یا برم؟) دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟ (حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش  سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.) رو به رویش ایستادم (دانیال حالت خوبه؟) دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد ( آره.. فقط سرم درد میکنه..) دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.  نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم (دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.) تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد. کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت (حسام چی شده، دانیال ؟؟) اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت (هیچی.. هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..) کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم. حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم. (شهید شده، نه؟؟) قطرات اشک امانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت.. تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..  دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.. شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه.. اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا. فغان داشت. شیون داشت. نالیدن داشت. دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..  باید حسام را میدیدم. (منو ببر، میخوام ببینمش..) مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد. از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم و چشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم (ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_113 دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بود و پاهایم را حس نمیکردم..  قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم.. دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ هم ردیفانِ همسرم را..  شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود "اگر شهید نشم، میمیرم". پس نمرده بود.. به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.  کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد. خودش بود..  آرام خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند. گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود.. قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش.. دستِ آرمیده رویِ سینه اش را بلند کردم و انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.  این انگشتر دیگر مالِ من بود.. کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم.. کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را.. کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت.. راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟ کاش دیشب بچه نمیشدم.. موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..  به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم.. عاشق که باشی، دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت..  و من عاشقانه دل خوش کردم. (این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق "او" بودم و "او" عاشق "او" بود...)  بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد. پس بی صدا باریدم.. چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم. حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا  وداع اش را لبیک میگفتم. به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت (گوشیِ سیدِ.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده.. ) کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد. تهوع و درد، گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد. دانیال با لیوانی  آب و قرص کنارم نشست. (اینا رو بخوور.. سارا! باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید.) و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم.. ( تو از کجا خبر دار شدی؟) نفس گرفت (صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه. دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم.. از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا.. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..)  تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد (چجوری شهید شده؟) چانه اش میلرزید (با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن. حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن.) آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود. حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم (خب داعشی ها چی شدن؟) لبخندش تلخ بود (تار و مارشون کردن..) صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 +بہ زیرِ سایہ ے زُلفِ |ٺُ|🍃 آمدهـ است، دلمـ♥ بہ غم بگوے، ڪہ «اینـ خستہ در پناهِ من است . . .»🥀 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نامه‌نگاری آزادگان با امام خامنه‌ای در طول اسارت ♦️رهبرمعظم انقلاب:ما نامه‌هایی از بعضی از آزادگان در طول این دو سالِ بعد از آتش‌بس تا امروز داشته‌ایم که به خانواده‌هایشان مینوشتند. وقتی خانواده‌ها میفهمیدند که ما مخاطب هستیم، نامه‌ها را می‌آوردند و به ما میدادند. من هم برای خیلی از این نامه‌ها جواب مینوشتم. ♦️می‌نوشتند که شما برای آزادی ما، به دشمن باج ندهید. این را اسیر می‌نوشت. این، برای یک ملت، خیلی مهم است که اسیرش در دست دشمن، به‌جای این‌که مثل انسانهای بی‌ایمان، مرتب التماس کند که بیایید من را آزاد کنید، نامه بنویسد که من میخواهم با سربلندی آزاد بشوم؛ نمیخواهد به خاطر آزادی من، پیش دشمن کوچک بشوید. ♦️ اینها را ما داشتیم. اینها جزو اسناد شرف ملی ماست و تا ابد محفوظ خواهد بود. ۲۶مرداد سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در اولین روز آزاد شدن اولین گروه آزادگان عراقی‌ها یکی از بچه‌های ما را شهید کردند. وضعیت اردوگاه بسیار ملتهب بود. می‌خواستند عده‌ای از منافقین را به عنوان آزاده جا بزنند که ما فهمیدیم و درگیر شدیم. عراقی‌ها احساس کردند نقشه‌شان بر بادرفته و از بیرون به ما تیراندازی کردند. حسین پیراینده مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید. دو هفته درگیری و اعتصاب و مجلس ختم داشتیم. پیکر شهید پیراینده را بعد از سال در مبادله برخی اسرای عراقی با شهدای ما وقتی از قبر خارج کردند می‌بینند پیکر سالم است. عراقی‌ها برخی از شهدا را که از قبر خارج کردند بدنشان سالم بود، سراغ عُلمایشان رفتند و آنها گفتند اینها از اولیاءالله هستند. در معراج شهدا بدن این شهید بزرگوار را من به همراه برادرش و بچه‌های معراج دوباره کفن کردیم. ما جریان را شنیده بودیم ولی خودمان ندیده بودیم. بدنی که 12 سال زیر خاک چیزی نشود 100سال هم بماند عیب نمی‌کند. بچه‌های معراج می‌گفتند چهار ماه پیش قرار بود مبادله انجام شود و عراقی‌ها بهانه می‌آوردند. مبادله انجام نمی‌شد و علتش این بود که وقتی پیکر شهید پیراینده را از قبر خارج می‌کنند می‌بینند بدن سالم است. دو ماه زیر آفتاب می‌گذارند اتفاقی نمی‌افتد و فکر می‌کنند رابطه‌ای بین سر با سلامت بدن وجود دارد. به همین خاطر سر را جدا می‌کنند. جلوی سر را برداشته و داخل سر را خالی کرده بودند. باز اتفاقی نیفتاده بود واسید و آهک روی بدن ریختند و همین باعث شد پوست روی بدن از بین برود. راوی: همرزم شهید مزار شهید : قطعه ۵۰ بهشت زهرا "س" ... 💞 @aah3noghte💞