eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🖇♥️ حضـرت‌آقـا: عیب واقعے این است ڪه جوان ڪشور گمان ڪند راه‌حلے وجود ندارد جز پناه بردن به دشمن ...! •[ ۹۷-۷-۱۲ ]• ❤️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 راههای کمک به مردم مظلوم از طریق سایت دفتر مقام معظم رهبری ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 شیخ گفت : چهل شب هر شب صد بار "رب ادخلنی مدخل صدق" را بخوانید ، امام زمان را می بینید ! رفت وآمد گفت: "خواندم و ندیدم" جواب شیخ مو را به تنش راست کرد: "توی مسجد که نماز می خواندی سیدی بهت گفت انگشتر دست چپ کراهت دارد... گفتی کل مکروه جایز ! آن سید امام زمانت بود ! " 🖇 برگرفته از کتاب " تا همیشه آفتاب " ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 . یاایهاالذین‌آمـنوا..! با گناه نفسِ خودتان را عذاب ندهید.. ..؟! ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ۲۰ مهرماه ۱۳۹۴ آسمونی شد همون فرمانده ای که جانباز بود اما هنگام جسارت به حرم عمه سادات رفت و شد 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 جهت کپی هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت:
💔 ✨ نویســـنده:  راننده گفت: "نه قربـان، آقـاے سرگئــے گفتند چند ساعتــے ڪه ڪار دارید، منتظر شما باشم." ڪشیش از ماشین خارج شد، نگاهــے به ساختمان قدیمــے انداخت و زنگ شماره ي دو را فشار داد. لحظه اے بعد در باز شد. جــرج گفته بود پلــه ها را بگیر و بیا طبقه ي دوم. راه پلــه بوے نم مےداد. چند پلــه اے ڪه بالا رفت، به نفس نفس افتاد. نـرده ے چوبــے ڪنار پلـه ها ڪمــے لق میزد و اطمینانــے براے چسبیــدن به آن و بالا ڪشیدن خود نبود. وقتے چشمش به در رنگ و رو رفته ي واحـد ۲ افتـاد، روے آخریــن پله ایستاد تا نفســے تازه ڪند. در باز شد و جــرج جــرداق، سر ڪم مویش را از لاے آن بیــرون آورد و گفت: "آه جنـاب میخائیـل! خوش آمدیـد!" بعد در را ڪاملا گشود و از مقابل چارچوب آن ڪنار رفت. ڪشیش ڪفشش را در آورد، دست جرج را ڪه براے احوال پرســے دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت: "چقدر پیــر و فرتــوت شده اے جــرج!" جرج خندید و گفت: "البته خوب است نگاهــے به خودت در آیینه بیندازے ڪه هیچ تناسبــے بین آن سر ڪم مو و ریــش بلندت دیده نمے شود!" بعد دست هایــش را باز ڪرد و ڪشیش را در آغوش گرفت و گفت: "بیا تـو. بیا بنشین پدر ایــوانف. خوش آمــدے." ڪشیش قبـل از این ڪه قدمــے به جــلو بردارد، نگاهــے از تعجــب به سالن انداخت ڪه بیشتر به یڪ انبار ڪتاب شبیه بود. دو طرف از دیوارها، از ڪف تا نزدیڪ سقف ڪتـاب چیده شده بود. روے طاقچــه ے پنجره، ڪف سالن، روے ڪاناپه و روے میز عسلــے چوبــے، پر از ڪتاب بود. جرج ڪه ڪشیش را متعجب و خیره دید گفت: "نگران نباش پــدر! جایــے برای نشستن ما دو پیــرمــرد پیدا مےشود." بعد خودش روے صندلــے پایه فلزے چرمــے نشست و صندلــے چوبــے لهستانی را به ڪشیش نشان داد و گفت: "قبل از این ڪه بیایی، صندلے ات را مرتب ڪردم و ڪتاب ها را از رویش برداشتم... بیا بنشین، بیا پـدر." ڪشیش روے صندلــے لهستانــي نشست و گفت: "از سر و وضـع این نبـود با تو در این جا زندگــے ڪند! خانـه پیداست ڪه تنها زندگــے مےڪنے. هر چند اگر زنــے هم داشتــے، حاضر نبود با تـو در این جـا زندگــے ڪند!" جرج خندیــد و گفت: "آفرین پــدر! درست زدے به خــال! چون زنــم ماه ها است ڪه ترڪم ڪرده رفته خانه ے اقوامش. مےگفت ڪتـاب ها، هووے او هستند؛ لذا مرا با همسرانـم در این حرمسـرا تنهــا گذاشت و رفـت." بعد، انگشت دست هایش را در هم گره زد و گفت: "از این حرف ها بگذریم......" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے  راننده گفت: "نه قربـان، آقـاے سرگئــ
💔 ✨ نویســـنده: "چند روز پیــش ڪه از مسڪو زنگ زدے و گفتیـے یڪ ڪتاب قدیمــے پیدا ڪرده اے، ڪنجڪاو بـودم آن را ببینـم. بخصـوص ڪه گفتـے موضوعش درباره ے است. حالا حرف بزن ڪه از چاے و پذیرایــے هم خبـرے نیست." ڪشیش چشـم از ڪتاب ها برداشت و گفت: "من اگر در بیـروت ڪلیسایـے داشتم، چند نفر از مؤمنـان را مےفرستادم به منزلت تا براے رضاے خدا، دستـے به سر و گوش همسرانـت بڪشند و تعداد زیادے از آن ها را دور بریزند." جرج گفت: "حضرت ایوانــف! همان امام علــے ڪه تو براے صحبت درباره اش پیش من آمده اے در جلسه اے به ما مےگوید: ”چون نشانــه هاے نعمت پروردگار آشڪار شد، ناسپاس ها را از خود دور سازید.“ این ڪتاب ها نعمت هاے پروردگارند، پدر." ڪشیش گفت: "چه جمله ے زیبایــے بود این ڪلام علــے... و چه قدر هم شبیـــه یڪے از جملات عیســے مسیــح است." جرج گفت: "ڪلام همه ے پیامبـران و عدالـت خواهان جهان، ڪلام امام علــے است. براے همین است ڪه من نام ڪتابم را گذاشته ام: امام علــے صداے انسان. " ڪشیش گفت: "براے همین امروز پیش تو هستم؛ تا درباره ے علــے بیشتر بدانم." جرج گفت: "براے شناخت علـــے، باید به وجدان خودت مراجعــه ڪنــے در و مسیحیـت را از خودت دور ڪنے. علــے را با هیچ ڪس قیاس نڪنے مگر با ." ڪشیش به چشـم هاے جرج خیره شد و پرسید: "اول به مـن بگویید چگونـه با علــے آشنا شدید و چه شـد ڪه درباره ے او ڪتاب ها نوشتید؟ در حالے ڪه شما یڪ هستید؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 داش ابرام آلرژی داشت🤧 -خاطره‌ای‌از‌همرزم شھید : رفتم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. دیدم هر لحظه سوزنی را بھ پشت چشمش میزند! گفتم چیکار میکنی داش ابرام؟ تا متوجه من شد از جا پرید و گفت: هیچی، چیزی نیست! گفتم باید بگی برای چی سوزن زدی تو صورتت! مکثی کرد و خیلی آهسته گفت : سزای چشمی که بھ بیفته همینه ... ! ابراهیم بھ زن نامحرم آلرژی داشت! حتی براۍ صحبت با زن نامحرم (بستگانش) سرش را بالا نمیگرفت... ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 از شام بلا، شهید آوردند شهدای تازه تفحص شده🥀 یکیشون شهید بلباسیه، کسی که چند ماه بعد از شهادتش دخترش متولد شد زینب هر چی خاطره از باباش داره فقط شنیده و عکس از بابا دیده بدا به حال ما یک روز در آرزوی شهادت بودیم و این روزها در آرزوی ترک گناه...😞 جز وصال تو مداوا نشود زخم دلم چه شود گر نظری بر من بیچآره کنی 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 در صورت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
شهید شو 🌷
💔 از شام بلا، شهید آوردند شهدای تازه تفحص شده🥀 یکیشون شهید بلباسیه، کسی که چند ماه بعد از شهادت
💔 زینب خانوم چشمت روشن بابا داره برمیگرده دیگه حالا سنگ مزاری هست که بتونی با مامانت با خواهر و برادرات دورش جمع بشین و دلتون آروم بگیره بابا داره برمیگرده +خوش اومدی تو از سفر، بابا... 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بی‌سر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود. تيزي کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نميشد، اما سوزش و درد او را به خود آورد. با فشار بعدي کارد در گردنش فرو رفت و خون به بيرون فوران زد... افسر کمي تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود. سربازان عراقي گاه جلوي چشمان خود را مي گرفتند که آن منظره را نبينند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که سر رضائيان را از بدن جدا کند. محسن دست و پا زدن رضا را مي ديد. گاه فکر مي کرد که در خواب است، اما همين که پاي رضا به زمين کوبيده مي شد، باورش مي شد که بيدار است. ديگر درد پايش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضا رضائيان مقاومت مي کرد. دستان بسته‌اش سعي در آزاد شدن داشت اما بي‌فايده بود. عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود. قطره هاي خون روي پيشاني اش برق زده بود. گويي اختيار از کف اش خارج شده بود. کارد کمري کند بود و نمي‌توانست کارش را به راحتي انجام دهد. افسر عراقي اصرار داشت که گلوي رضا را گوش تا گوش ببرد. ديگر رضا دست و پا نمي زد. خون، زمين اطرافش را رنگين کرده بود. کفش افسر در ميان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. بايد خلاصش مي کرد. ديگر چاره اي جز جدا کردن سر رضا نداشت. با يک فشار ديگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهي به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقي ها نگران شد. نگاهي به دست خون آلود خود انداخت وصداي قهقهه اش بلند شد. مست بود و خون رضا سر مسترش کرده بود. مجددا به سمت رضا رفت. ..
💔 گفتم به دل که بَهر گدایی کجا روم؟ گفتا برو به طوس بگو یا ابالجواد :) + بابای جوادالائمه چشم ما به شماست.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چشم هایت اوج عشق است، باورمیکنی؟ زندگی با تو بهشت است، باور میکنی؟ خنده هایت، خنده هایت خنده هایت محشر است!👌 عاقبت با تو بخیر است... باورمیکنی! ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 💞 پروردگارا كسى كه تاب شنيدن صداى رعد تو را ندارد، چگونه ميتواند صداى خشم و غضب تو را بشنود؟ - صحیفه سجادیه - ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 اهمیت فوق العاده نماز شب در کلام عارف کامل مرحوم آیت الله قاضی " و امّا در مورد نافلۀ شب بخصوص باید بدانید که: انجام دادن آن در نظر مؤمنین و سالکان حضرت معبود از واجبات است و هیچ چاره ای جز اتیان آن نیست! و تعجّب است از کسانی که قصد رسیدن به مرتبه ای از مراتب کمال را داشته ولی به قیام شب و انجام نوافل آن بی توجّه هستند! و ما هیچگاه ندیده و نشنیده ایم که احدی به یک مرحله و مرتبه ای از کمال راه یافته باشد مگر بواسطۀ برپاداری نماز شب! " ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 خَراش خورده بلندای قامتت اِی مَرد چو سرو رفتی و صد پاره استخوان شده‌ای وداع همسر ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 وقتی حاجتت را به تاخیر می‌اندازد، دارد چیز بزرگتری به تو می‌دهد منتها تو حواست به خواسته‌ی خودت هست و متوجه نمیشوی تو نان میخواهی، او به تو جان می‌دهد... ‌ 🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 او در پاییز سال 71به جمع زمینی‌ها آمد و پاییز 96جمعشان را ترک نمود. بارها گفته شده که کسی برای کشته شدن به میدان جنگ با تروریست‌ها نمی‌رود ولی همه می‌دانیم که جنگ و گلوله داغ، شوخی ندارد. رزمنده‌ها با علم به این موضوع پا به میدان می‌گذارند. بابک هم با علم به این موضوع، از تمام دلخوشی‌های‌اش گذشت و به میدان رفت. گذراندن دوران سربازی نقطه عطفی در زندگی بابک بود، آشنایی با فوت و فن نظامی‌گری و قرار گرفتن در شرایط خاص آن سبب شد تا توانمندی نظامی هم به داشته‌هایش اضافه شود. بعد از پایان خدمت، مثل همه رزمنده‌ها، با اصرار و پیدا کردن رابطه و بست نشستن در سپاه، مجوز رفتن را گرفت. پشتکار و همت بابک کلید موفقیت‌اش در زندگی بود. کلیدی که قفل رفتنش را هم باز کرد، بلیط سوریه به جای اروپا؛ چه جابه‌جایی حیرت‌انگیزی... در منطقه هم به خوبی از پس وظایفش برآمد، فرماندهانش هم از او کاملاً راضی بودند، و خدا خواست که در آخرین گام بیرون کردن داعش، او هم به جمع شهدای اسلام اضافه شود. حبیب آنجا که دستی برفشاند مُحب ار سر نیَفشاند بخیل‌است جای خالی بابک بعد از شهادتش در همه جای شهر دیده می‌شد. یادگارهای بابک به اندازۀ کافی دل پدر و مادر و خانواده‌اش را به آتش می‌کشاند. او انتخاب کرد؛ عاشقانه و آگاهانه رفت. تاریخ تولد ... 🏴 @aah3noghte🏴