شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی من در رکاب شمر جنگیدم!😢 من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر
#خاطرات_شهید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.😅
اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه!🙈
وسط عروسی، یکدفعه گریهام گرفت.😐 نه.... یاد شهدا و جنگ و ... نیفتادم.
شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم.🤗
جانباز اعصاب و روان.😔
حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.😞
وقتی جوانها داشتند وسط سالن میرقصیدند، یکدفعه بلند شد.😯 شاید دور و بریهایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم.😥
خب حق هم داشتند. وقتی قاطی میکند، هیچکس را نمیشناسد.😰
بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دستهایش را از هم باز کرد...
سعی کرد با همهی درد و حال خرابش بخندد،
دستهایش را چرخاند،
چند لحظه زور زد،
بدنش را تکان داد که مثلا دارد میرقصد.
رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت.
وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.😌
چیکار میتوانستم بکنم جز گریه؟
درسته خراب شدم، سنگ که نشدم!😭😭
تا حالا از دیدن رقص هیچکس، گریهام نگرفته بود اما
سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!😭😫😩
👈صحنهی اول
متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه میدهیم نامتان در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت شود.
تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثیها سر آنها میآوردند و حتی تعدادی را مظلومانه بهشهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.😭😞
(بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود دهنمکی دادم، شد دستمایهی ساخت فیلم اخراجیهای 2)
👈صحنهی دوم
رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه ... بود.
دورهم نشسته و الکیخوش، میزدند و میرقصیدند که ما فراموششان کنیم!😔
👈صحنهی سوم هم این بود که اول تعریف کردم.
تا حالا فکر نمیکردم با دیدن رقص دیگران گریهام بگیرد!
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
حمید داودآبادی
16 دی 1397
💕 @Shahiidsho @hdavodabadi
#انتشار_حتما_با_ذکر_منبع
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: «ولم
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۴
محسن گفت:
" تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰
گفتم:
«یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیکار کردم؟😓
اگه بگیم قبر و قیامت دروغه که هزار دلیل هست که راسته!😰😨
پس باید یه فکری کنم.»
شروع کردم به #نماز خوندن و قول دادم که دیگه دور خلاف نچرخم و فحش ندم .»😐
خرداد۱۳۶۷بود و زمزمه های #پذیرش_قطع_نامه و #پایان_جنگ...
یک روز اعلام کردن گردان مسلم ابن عقیل به خط #پدافندی اعزام شود.
در طول مسیر، محسن به من گفت:
«حاجی!می ترسم..😨😰
می ترسم یه روز این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام و همون کارام .😔
گفتم:
«نه محسن جون! تو دیگه آدم درستی شدی😙»
توی خط برای من وصیت می کرد مثلا می گفت:
«از بابام و خانوادم حلالیت بطلب.»😔😶
خلاصه در طی دو روز حضورمان در خط پدافندی ، فقط یک #شهید دادیم که آن هم محسن بود .
😔
وقتی برای تشییع محسن به محله #اتابک تهران رفتم، همه از من جزئیات شهادتش را مےپرسیدند....🤔
هیچ کس فکر نمیکرد او شهید شده باشد.😏
میگفتند:
«شما مطمئن هستی محسن #اعدام نشده؟😏
خودت دیدی شهید شده؟ 😁😉
و من به کار خدا فکر مےکردم چطور یک بنده خدا با تفکر صحیح از مسیر جهنم به سوی بهشت برگشت...
#پایان_داستان_محسن
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_حتما_با_ذکر_لینک_کانال
📚...تاشهادت
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(١) پاره کردن تمثال امام خمینی رحمت الله علیه در ر
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(٢)
ایـجاد تلاطم و گرفتن آرامش از مردم
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_پنج من گاو نیستم ب
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_شش
اولین نماز
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید😅 … تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم … کلی تمرین کردم … سخت تر از همه تلفظ بود🙄 …
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت … خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن😂😂😂 …
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم … تنها …
از لحظه ای که قصد کردم … فشار سنگینی شروع شد … فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد😣 …
وضو گرفتم …
سجاده رو پهن کردم …
مهر رو گذاشتم …
دستم رو بالا آوردم …
نیت کردم و … الله اکبر گفتم …
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد …
صحنه های گناه و ناپاک🔥 …
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد … تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه … تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد😫😩 … بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد … انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند😰 …
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم … اما بعد گفتم … نه استنلی … تو قوی تر از اینی … می تونی طاقت بیاری … ادامه بده … تو می تونی …
وقتی نماز به سلام رسیده بود … همه چیز آرام شد …
آرام آرام …
الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم … همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم … خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد …
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد … در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم😍 …
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت …
صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .😔
– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی ….🤔😳
کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… .
بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .😏
– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم😁😏 …
نفس عمیقی کشیدم …
+ولی من از این زندگی راضیم 😌…
– دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟😏 …
– هی گارسن … دو تا دام پریگنون🍷 …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم😏 … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین 300 دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم 🍸…
– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی😉…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست😑 …
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود 😈…
🔵🔵پ.ن:
بنده از نویسنده داستان پرسیدم که چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودند به خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته.
وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن…
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕