eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چقدر این حدیث قدسی را دوست دارم ...💚 به آنان که به من محبت می ورزند بگو ؛ حالا مشکل و مانعی پیدا شد و خلق به شما اعتنا نکردند ، برای شما ؟! وقتی که من حجاب میان خود و شما را برداشتم و شما مرا به چشم دل دیدید ، و آن ها را می‌خواهید‌ چه کنید؟ 🌱المحجه البیضاء8 ،61 آرامش یعنی همین ... یعنی دلت بند نباشد بند دیگران ! أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 👤 استاد رائفی پور 👈 «مهدی (عجل الله فرجه)؛ یعنی عصارهٔ تمام انبیا» ما درکی از جایگاه امام زمان نداریم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین،من میرم به فاطمه و ریحانه «دختر شش ساله و هشت ماهه اش » زنگ میزنم... ✍جمعه ظهر (6 آذر 94 ) توی سنگر بودیم. اگر ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو میزد. علیرضا نمازش رو بصورت نشسته توی سنگر ما خوند. ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش، با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت... سریع سوار ماشینش کردیم ، هنوز نبضش میزد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به حضرت زهرا ، اما علیرضا انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها شد... وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج میزد... راوے : دوست شهید 🌷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏الهی وَاجعَل قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً... میشه عاشقت باشم؟ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_دوم 🌿اعتراف به حقّانیت اهل بیت👌 🌿ابوبکر در ادامه می گوید: اذا عَ
💔 یکی از دوستان اهل علم روایتی از امام محمّدباقر علیه السلام برای من نقل کرد که احتمالاََ در کتاب سیّد نعمت الله جزایری است. در آنجا نقل شده است که از حضرت سؤآل کردند، چه شد که امیرالمومنین علی علیه السلام که حکومت حقّه بود و در عرض چهار سال و چند ماه ِ حکومتش این همه جنگ کرد ، آن هم نه با کفار بلکه با مسلمین ، با اینکه همین مسلمان ها علیه عثمان هم قیام کرده بودند. امام محمّدباقر علیه السلام فرمود: علّت این است که علی علیه السلام از نظر حکومتی (حقّ محض) بود و می خواست مُرّ و حقیقت خالص و صریح را عمل کند، حضرت باطل را با حق آمیخته نمی ساخت، امّا عثمان چنین نبود، در زمان حاکمیت او ( باطل محض) حکومت می کرد و او نیز حاضر نمی شد حتّی در آن داخل کند، امّا در حکومت آن دو نفر ( ابوبکر و عمر) حقّ و باطل به هم آمیخته بود، لذا به ظاهر با ذائقه ی بشر هم هماهنگی داشت و آن ها به راحتی حکومت می کردند. به هر حال صریح بگویم من از روایت این طور برداشت کردم که مردم نه (حقّ محض) می خواهند، نه ( باطل محض) . در باب حکومت، مردم این ها را مخلوط با هم می خواهند، چون به ذائقه شان جور در می آید. 🌿شعارهای پوچ به هر حال ابوبکر بعد از آنکه جوّ را کمی آرام کرد، می گوید: 🌿
غیرُ مَردُودَةِِ عُن حَقِّکِ وَلامَصدُودَةِِ عَن صِدقِکِ
تو نباید از حقّت منع شوی و هیچ کس هم نباید حرف های تو را ردّ نماید. ببینید! این حرف ها همه توخالی و شعار محض است.همین طور شعار ردیف می کند تا بعد از آن کار خودش را نسبت به (غصب فدک) توجیه نماید. 🌿توجیه غصب فدک با روایتی جعلی☝️ ابوبکر پس از استفاده از آن شیوه وارد ادّعاهای خودش می شود و می گوید: 🌿
وَاللهِ ما عَدَوتُ رَأی رَسُولِ اللهِ وَ عَمِلتُ الّا بِاذنِهِ وَ أَنَّ الرّائِدُ أَهلَهُ وَ انِّي أُشهِدُاللهَ وَ کَفی بِهِ شَهیداََ أَنّي سَمِعتُ رَسُولَ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم یَقُولُ: ( نَحنُ مَعاشِرَ الأَنبِیاءِ لانُورِّثُ ذَهَباََ وَ لا فِضَّةََ وَ لاداراََ وَ لاعِقاراََ وَ اِنَّما نُورِّثُ الکُتُبَ وَ الحِکمَةَ وَ العلمَ وَ النُّبُو ةَ و ما کانَ لَنا مِن طُعمَةِِ فَلِولِيِّ الأَمرِ بَعدَنا ان یحکُمَ فیهِ بِحُکمِهِ
به خدا سوگند که من از رأی پیامبر تجاوز نکردم و مگر به اذن و اجازه ی آن حضرت کاری انجام ندادم، (اشاره به اینکه کار من با اجازه ی پدرت بود) و پیشرو هیچ وقت به اهل خودش دروغ نمی گوید، (یعنی من راهبری پیشروی شما هستم ، جالب اینکه ابوبکر وسط دعوا نرخ تعیین می کند!) و من خدا را گواه می گیرم و گواهی خداوند کافی است که شنیدم پیامبر می فرمود: ما گروه پیامبران، طلا و خانه و زمین و وسایل زندگی برای کسی به ارث نمی گذاریم و ما کتاب و حکمت و علم و نبوّت را به ارث می گذاریم و آنچه را که از وسایل زندگی داریم بعد از ما از آنِ ولی امر مسلمین است. در صورتی که احکام او احکام الهی باشد. ادامه دارد.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 هرکه در آتش نرفت، بی‌خبر از سوز ماست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۵) وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ ف
✨﷽✨ (۱۱۶) وَقَالُواْ اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ بَل لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ كُلٌّ لَّهُ قَانِتُونَ  و (برخى از اهل كتاب و مشركان) گفتند: خداوند فرزندى براى خود اختيار كرده است. منزّه است او، بلكه آنچه در آسمان ها و زمين است از آن اوست و همه در برابر او فرمان برند. ✅نکته ها: اهل كتاب و مشركان، هركدام به نوعى براى خداوند فرزندى مى پنداشتند؛ يهود مى گفت: عُزَير فرزند خداست. نصارى نيز حضرت عيسى را فرزند خدا معرّفى مى كردند و مشركان، فرشتگان را فرزندان خدا مى دانستند.اين آيه ردّى است بر اين توهّم غلط ونابجا، و ذات خداوند را از چنين نسبتى منزّه مى داند. خدا را با خود مقايسه نكنيم. اگر انسان نياز به فرزند دارد بخاطر موارد ذيل است: ۱- عمرش محدود است و ميل به بقاى خويش و نسل خويش دارد. ۲- قدرتش محدود است و نيازمند معاون و كمك كننده است. ۳- نيازمند محبّت و عاطفه است و لازم است مونسى داشته باشد. ولى خداوند از همه ى اين كمبودها و نيازها منزّه است، بلكه هرچه در آسمان ها و زمين است، همه در برابر او متواضعند. 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین♥️ در برهوتی عاشق، که شراب های پاک بر آن ریخته شده است، انفجارِ عشق، ملکوت را بزمی مستانه دعوتند. و خیبر مُهری است بر عاشقان ولایت. آنجا که خرازی،دستش را داد و ملائک او را به شهادت فرا خواندند. اما حب خمینی کبیر، انسان را به ایستادن فرمان داد.. و شلمچه را فرشی به نیابت شهادت بساط بود. گویی تقدیر؛ صبر را میان آوای ترکش و خمپاره ها گم کرد. و نور؛ به سرحد آسمانی شدن، پیوندی بود، عاشقانه... آنجا که خرازی شهادت را به جان خرید. مشتاق وصال. 🖋مریم مجیدی 📚موضوع مرتبط: سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
گویند جدایی نبود سخت، ولیکن بر ما ز فراق تو چه گویم که چه ها رفت؟! 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حافظ میگه: من و دل گر فدا شدیم چه باک غرض اندر میان سلامت اوست‌........... ‏امروز مشهد الرضا سوز سرما و عاشقانه ی یک روحانی برای همسرش ☝🏻 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۳۹ اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم ر
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۴۰ چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.» با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. ادامه دارد.. ... 💞 @aah3noghte💞