💔
#شهید_سیدمحمد_حسینی_بهشتی
جامعه ای که در آن گروهی سیر و گروهی گرسنه باشند جامعه اسلامی نیست
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یاد باد...
روزگاری مردی در این خاڪ مےزیست که تشنه #خدمتــــ بود
مےگفت:
"* هر انسانی اگر بپرسد که من برای چه به دنیا آمده ام ؟
می گویم : برای تلاش پرنبرد و پر رنج در راه #تکامل خویشتن و انسانیّت."
مےخواست برای خدا کار کند و از مردم انتظار داشت نقدش کنند ، بااینکه جای هیچ انتقادی در اعمالش نبود
مےگفت:
"من برخورد تلخ #صادقانه را به برخورد شیرین #منافقانه ترجیح می دهم ."
و تشنه #شهادتــــ بود
مےگفت:
"* شهادت در راه آرمان الهی ، #معشوق ماست . آیا شنیده ای عاشقی را از معشوق بترسانند ؟"
شهادت، هدفش بود..
و مےگفت:
" #شهـادت، برای یڪ #آرمان، وسیلہ است
اما براےیڪ #انسان چیزےاست شبیہ هدف؛
اگر نگویم هدف است."
ما هنوز برای شناخت #شهیدبهشتی اندر خم یک کوچه ایم... بهشتی را امام خمینی ره شناختند که وقتی خبر شهادتش را شنیدند ، فرمودند:
”بهشتی یک #ملت بود برای ملت“
به راستی که
بهشتی در زمان خودش عمارِ ولیّ فقیهش بود....
#شهید_سیدمحمد_بهشتی🌹
#روحمان_با_یادش_شاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت271 کمیل بالای
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت272 عروسک به دست، راه میافتم به سمت آسایشگاه سلما. میترسم.... میترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش.😔 مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگپریدهاش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد. مثل بچهها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هقهق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم. من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد. پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفههای خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد. میترسم روبهرو بشوم با سلما؛ اما بیخیال ترسهایم میشوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا میخواسته، این بوده که سلما شبها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد... " #جواد" من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ میشود بعداً؛ اما فکر نمیکردم خودم باید کارش را تمام کنم. راستش از او میترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود. میترسیدم نگاهم کند و سایه خیانت را پشت چهرهام و در چشمانم ببیند.😔 اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمیکرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم میکرد، با آرامش تهدید میکرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمیشود و اگر اشتباه کنم هم من را میبخشد، باز هم میترسیدم از او. حتی گاهی از دلسوزیهایش هم میترسیدم؛ از این که برادرانه با ما میساخت و هرکاری که میکردم، از کوره در نمیرفت. محسنِ بیدست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن میسپرد، محسن یک آدم دیگر میشد. من از عباس میترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص میکرد و جراتم میداد که دروغ بگویم به عباس. از ترس میمردم و زنده میشدم وقتی به دروغ میگفتم عامل حمله به صالح را گم کردهام، یا احسان را. آن شب هم اگر بسیجیهای تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمیزدند، من هیچوقت مجبور نمیشدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سختترین کار زندگیام. من فقط قرار بود کمیل را بزنم و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زدهام.😐 ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا میکند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمیآید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجیها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب. اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمیکرد، من هیچوقت خودم را با عباس درنمیانداختم. تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود. برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکیاش باشم. روی من حساب کرده بود. برای همین وقتی از دور دید دارم میروم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود. همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمیخواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم میلرزید. داشتم میمُردم از ترس و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. میترسیدم؛ چون میدانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریختهاند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند. آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند. ترس وادارم میکرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست. دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش میرفتم، یک ضربه دیگر زدم. برگشت نگاهم کرد. نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت میپرسید داری چکار میکنی با خودت جواد؟ داشت میپرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریهی آسیبدیدهام فرو کردی؟ شاید هم فقط میخواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegi
شهید شو 🌷
💔 بهوقتصبحقیامتکهسرزخاکبرآرمبه گفتوگویتوخیزم،بهجستوجویتوباشم:) " أَلسَّلٰامُ
💔
#امامرضایدلم🤍
جهان اگر چه پریشانتر از پریشانی ست
هزاار شکر! به اعجازِ عشقت ، آرامم؛))
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#دماذانی
نمـــاز : ملـاقات با خداست!
برای این ملاقات آماده شو؛
عطری بزن،
لباسـی عوض کن،
مسواکی بزن،
سجاده قشنگی پهن کن،
آراسته و شیک
توی این جلسه ی دونفره حاضر شو.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
در روز چهارشنبه،روز زیارتی ولی نعمتمون دعاگوی همه اعضاء محترم در صحن و سرای بهشتی امام الرئوف هستیم🙏🌺
#نائب_الزیاره
شما فرستادید🌸
💔
امام زمان صبح به عشق ما چشم باز میکنه ...
این عشق فهمیدی نیست ...
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم به جایِ عرضِ ارادت به محضر آقا ، گوشیمونو چک میکنیم!🙂💔
- زشته نه!؟🥀
💔¦↫#امام_زمان"
🍃¦↫#بدون_تعارف"
💔¦↫#آھ_اے_شھادت...
🍃¦↫#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
بھشمیگۍحجاب،
میگهنمادفقره!
ولۍ..
خودشیهشلوارپوشیده
همهجاشپارسـت
آیاایننمادثروتہ؟
بہخودتبیا🚶🏾♂!
🖇📓¦⇢ #تلنگࢪانھ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞