شهید شو 🌷
#او_را.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا
#او_را.... 127
از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟
دوباره هلم داد
-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!
تو دوراهی سختی مونده بودم.
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.
چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...
میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
😞😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
😭
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
😓
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
#او_را.... 128
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود.
-بله؟
-سلام خانوم. وقت بخیر.
-ممنونم .بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم.😰
-بیمارستان؟برای چی؟
-نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن.
-من که خواهر ندارم خانوم!
-نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
-مرجان؟؟؟
-نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید.
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم.
😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب... خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین.😓😞
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم.
"محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#ایھاالارباب
ماییم مست و سرگــــران...
فارغ زِ کارِ دیگران
عالــَم اگر بر هم رَوَد
عشـ❥ــق تو را بادا بقا
#صلےالله_علیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
وقت نداشت بره سر مزار
از تو خیابون، صورتش رو به سمت مزار کرد و
بھش گفت:
رفیق! بامرام!
مےبینی گـره افتاده تو کارم و ساکتی؟
مےبینی از اینجا رونده شدم از اونجا مونده؟
مےبینی حالم خرابه؟
پس رفاقت، چی میشه؟
تنهام نذار...
دعام کن...
هنوز شب نشده بود که کارش حل شده بود
کارش از دعای #جواد، حل شده بود
آره... اینجوریاس
باید گفت "در #اجابت، #شھدا... دستِ درازی دارند"
و چرا اجابت نشود
دعای آنکه خدا، #عاشقِ اوست
و او را خریده برای خودش...
#شھیدجواد تا وقتی در دنیا بود
تا گـره از کار #رفقاش باز نمےکرد، آروم و قرار نداشت
الآن،
دستش بازتره برای بازکردن گره ها...
فقط☝️
#کم_نخواین ازش؛ پشیمون میشین😔
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت
#شھادت
#دعا
#اجابت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و ششم: #بےتوهرگز❤️ 🌀رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم
💔
قسمت بیست و هشتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 مجنون علی
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت😢...
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ...
تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ...
اون لیلای من ... منم مجنون اون❤️ ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ...
مجروح پشت مجروح ...
کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد😢 ...
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ...
اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ...
هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ، امروز هم علی من سالمه ...
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه😨 ...
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد😱 ...
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه😖 ...
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ...
این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ...
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد😲 ...
یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
قسمت بیست و نهم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ...
یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ...
عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود 😣...
چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد😔 ...
بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ...
دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ...
سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه😒 ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ...
من زنشم ...
دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ...
تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
علی رو بردن اتاق عمل ...
و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ...
مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ...
از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 وپاع با پیکر مطهر #شھیدعلی_آقایی حـرم مطهر رضوی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕
💔
#دلشڪستھ ...
علی!
یادت هست میگفتی
"شهناز تو رو از حضرت معصومه گرفتم"!
یادت هست گفتی
"قول میدم یه بار ببرمت حرمش ازش تشکر کنم"!
یادت هست علی؟!
به خدا من یادم هست...
قول ماه عسل دادی برای مشهد...
ان هم نه یک بار...
چندبار...
اسم نوشتیم... آماده شدیم...
داشتی به قولت عمل می کردی
اما... هربار ماموریت... دوره... و در آخر هم اعزام به سوریه!
رفتی...
آن هم تنها....
تنهای تنها....
گفتی خواهی آمد...
گفتی تدارک ببینم...
دیدم...
نیامدی....
دیر شد... خیلی دیر....چهار سال...
تنها ماندم...
تنهای تنها....
چقدر سخت بود برایم
و حالا خبرت رسیده که میآیی
میگویند فقط چند تکه استخوانی... یا یک تکه لباس...
یا یک پلاک... نمیدانم...
اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی...
صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار امدم... به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به مشهد کردم ....
در خواست ماه عسل!
رفتم سپاه...
دست به دامان امام مهربانیها شدم
سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی
تا به آرزوی دیرینهام
بودن در کنار تو
دست در دست تو
توی حرم باشم.
امروز
بهترین روز زندگیمام هست
علی!
ببین!
آمده ام
اوردیم به سمت آرزویم
می دانستم تو بدقول نبودی
قول ماه عسل داده بودی
نگاه کن علی!
کنارت هستم...
منم
معشوقهات...
دنیایت...
همسرت...
ببین!
برایت لباس سفید آوردهام!!!
بیا...
بپوش...
سفارش خودت بود
وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی!
پیام فرستادی و گفتی همسرم مرا از امام رضا(ع) بخواهد...
خواستمت...
با اشک چشم
با قلب شکسته و رنجورم
با غصههای تنهاییام....
گفتی برایم لباس سفید بخر
خریدم
گفتی لباسم را تبرک کن!
آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی
علی ببین!
امام رئوف رویم را زمین نینداخته!
بپوش لباس سفیدت را
ببینم به اندازه دامادیت؛ به تنت می آید...؟!
لباس سیاه نپوش...
سفید برازنده توست
خودم سیاهت را می پوشم
سفید و سیاه بهم می آیند...
حتی اگر عروس و داماد برعکس تنشان کنند.
🌸دل نوشته همسر شهید مدافع حرم علی آقایی ( در حرم امام رضا ) 😢
#دلشڪستھ
#همسران_زینبی
#صبری_معادل_اجر_شھدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شھیدگمنام! خوشنام تویی ... گمنام منم
کسی که لب زد برجام تویی -ناکام منم-گمنام منم
استخونات عصای دستِ افتاده هات
چراغ روشن تا خدا، شبیه مهر کربلاست
بوی تنت میگه #حسین، پیرهنت میگه #حسین
اومدنت میگه #حسین، خاک بدنت میگه #حسین_حسین
تویی برنده
زنده تویی
مُرده منم
تو افتادی و زمین خورده منم
کی میدونه؟ چی مونده از تو زیرخاک
نه ردی مونده نه پلاک... شده حسابت پاک پاک
کشور تو میگه حسین
رهبر تو میگه حسین
مادر تو میگه حسین
خاکستر تو میگه حسین
بوی تنت میگه حسین
پیروهنت میگه حسین... .
📸امروز تهران؛
به وقت #تشییع_شھدای_گمنام
#آھ_اے_شھادت...
#شھادت_کجایی_کم_آورده_ام...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
Shab20Ramazan1398[07].mp3
7.61M
💔
🎼 همچنان بر شانه ها می آیند یاران ما
تا گره با دستهای خود بگشایند از جان ما
پیشنهاد دانلود👌👆
#حاج_میثم_مطیعی
#تشییع_شهدای_گمنام💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ ...
خوب نگاه کن!!
نه دهه ی سی و چهل است
نه عصر میرزاکوچک خان جنگلی
نه حوالی قبل از انقلاب
متولد همین حوالیست
حوالی خودمان
هزار و سیصدو شصت و هفت هجری شمسی
آنقدرها هم دور نیست
چند سالی بزرگتر
و شاید کوچکتر از من و ما
ولی با هدفی متفاوت از هدفی که خیلی از من و ماها در سر میپرورانیم؛
نه هدفی زمینی و نه حقوقی نجومی
همین حوالی خودمان
هزاروسیصدو نود
بود ک انتخاب شد
نه برای سفر به آن طرف دریاها و سواحل خوش آب و هوا
انتخاب برای دفاع در مرزهایی
که من و ما حتی اسمش تا آن روزها شاید به گوشمان هم نخورده بود
در شمالغرب نبردی درگرفت
که مردانِ مردِ سرزمینمان برای دفاع برخاسته
و تا پای جان ایستادند
آری...
هنگامی که آخرالزمان فرا می رسد
شهادت خوبان امت را گلچین میکند
نامش شد #شھیدمصطفی_صفری_تبار
و راهش، راهی جاودانه شد..
#سمت_چپ_شهیدمحمدجعفرخانی
#سمت_راست_شهید_مصطفی_صفری_تبار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕