شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هفتم... این اخرین غروب زندگیه ماست و
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_هشتم...
ناگهان سایه ای روی سینه ی احمد افتاد.😱
مار رو به سایه چرخید.
بعد انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پایین انداخت و از روی سینه ی احمد کنار رفت....
نفس راحتی کشیدیم🙄 و متوجه ی سایه ی دو سوار شدم که بالای سرما ایستاده بودند😕
یکی از آنها سفید پوش بود بر اسبی سفید
و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش و اسبش سرخ .
مرد سفیدپوش از اسب پایین آمد و چند قدمی ما زیر اندازی انداخت.
مرد دیگر با لبخند رو به روی ما نشست. زمزمه احمد را شنیدم که می گفت: "نجات پیدا کردیم".🙂
به زحمت سر بلندکردم . مرد سفید پوش مردی میان سال لاغر اندام بود با سر و ریشی خاکستری.
دندان های مرد جوان سبز پوش سفید و درخشان بود و به ما لبخند میزد .
مرد جوان با صدایی پر طنین گفت:
"عجب سر و صدایی راه انداخته بودید . صحرا و آسمان از رسول خدا گفتن شما به لرزه در آمده بود".😉😊
احمد گفت :
"صدای ما خیلی هم بلند نبود".🤔
مرد جوان گفت:
"هم بلند بود و هم پرسوز"...
جوان به احمد اشاره کرد و گفت:
"بیا پیش من احمدبن یاسر"....
احمد با لکنت گفت:
"بـ..بله چـ..ـشم".😟
و زد توی سرش و آهسته گفت:
"این ملک الموت است که نام مرا میداند...."😫
چشمانم از وحشت گرد شد😳😰.
یادم آمد که آن مار چگونه گریخت نالیدم :
"نرووو".😖
مرد گفت :
"نترس... از من به تو خیر میرسد نه شر😊 حالا بیا!"
احمد نالید:
"نمیتوانم نا ندارم".😫😣
مرد گفت :
"می توانی... بیا☺️ تو دیگر برای خودت مرد شده ای"😉.
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که حتی اگر #جان هم میخواست ، #تقدیمش میکردم .😍
احمد سینه خیز خود را سوی او کشاند .
مرد جوان دستی برسرش کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت:
"بلند شو"!😊
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد.
ترسم ریخت...
این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟🤔
درست وقتی از ذهنم گذشت:
"پس من چه؟"😒 مرد روبه من چرخید و صدایم کرد : "محمود" !😊 و با دست اشاره کرد بیا....
چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد.
چشمانم را بستم تا نوازش او را برشانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی برتنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر میکرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روز ها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم ....
لاله ی گوشم را آرام کشید و گفت :
"حالا بلند شو"...☺️
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
37 سال از آن یکشنبه تلخ مےگذرد
همان روز که در پست بازرسی برباره در شمال بیروت،
آن حادثه تلخ اتفاق افتاد...
روز تلخی که #حاج_احمد ما به همراه ۳ دیپلمات دیگر
ربوده شدند و
سرنوشت آنها تا کنون در هاله ای از ابهام است....
برای رسیدن خبر سلامتےشان
به خانواده های چشم انتظار
مخصوصاً مادر بیمار #حاج_احمد_متوسلیان صلوات
#مادران_چشم_انتظار
#حاج_احمدمتوسلیان
#تقی_رستگارمقدم
#کاظم_اخوان
#سیدمحسن_موسوی
#شھادت
#اسارت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
محبت آقاجواد نسبت به خانواده و مخصوصا دخترمان فاطمه بسیار زیاد بود
فاطمه هم یک جور خاص،
پدرش را دوست داشت
یه بار که آقا جواد برای ماموریت رفته بودن تهران
همزمان با روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها به خونه برگشتند.😊
اون روز آقاجواد برای دخترمون #فاطمه
یه روسری خریده بود به عنوان #هدیه_روز_دختر.🎁
فاطمه ۵ساله هم با همون کودکی خودش،
یه گل مصنوعی از میون گلهای تو گلدون جدا کرد و به باباش هدیه داد🌹🍃
روایت دلدادگی پدر، دختری از زبان همسر زینبی #شھیدجوادمحمدی
#محبت_پدر_دختری
#دختران_بابائی
#فاطمه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#به_حانواده_شھدا_مدیونیم
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و دوم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ...
💔
قسمت چهل و چهارم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ...
می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ...
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
مهمتر از همه، دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ...
بغضم ترکید ...
این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ...
هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد 😭😭...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن...
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ...
همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ...
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ...
حتی گاهی حس می کردم، توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن 😔...
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ...
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ...
تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ...
درس می خوند و پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ...
اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز😔 ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
قسمت چهل و پنجم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀کارنامه ات را بیاور
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ...
با یه نامه برای پدرها ...
بچه یه مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره 😏...
- مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه 😏😂...
اون شب ... زینب نهار نخورده ... شام هم نخورد و خوابید ...
تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ...
خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ...
هر چند توی این یه سال، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست💔 ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ...
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت😊 ...
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش🤔😳 ...
دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست ...
- دیشب بابا اومد توی خوابم ...
کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ...
"زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟"😉 ...
منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت😇 ...
مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۵ـ #شھیدهادی_امینی او در سال 1332 د
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
۶ـ #شھیدحسن_اجارهدار
در سال 1329 در تهران متولد شد.👶
کار و تحصیل را با هم انجام میداد و موفق به گرفتن دیپلم ریاضی شد.
مبارزه را از سال 1349 آغاز کرد💪 و در سال 1355 دستگیر شد.
وی که از یاران شهید بهشتی و دکتر مفتح بود، با پیروزی انقلاب به #گسترش_کتابخانههای_مساجد تهران پرداخت
و فعالیتهای قوی سیاسی خود را در سطوح دانشجویی پیگرفت.💪
در اسفند ماه 1357 به عضویت #شورای_مرکزی_حزب جمهوری اسلامی درآمد و در 7 تیر 1360 به جمع شهیدان پیوست.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#معرفی_کتاب
#آقای_سلیمان_مےشود_من_بخوابم؟
نویسنده: سیدمحمدرضا واحدی
این رمان روایتگر زندگی دختری به نام نغمه است که
نسبت به همسایه که هم دانشکده ای اش هم است علاقه پیدا می کند.
روبیک هم او را دوست دارد اما با این تفاوت که او #ارمنی است...
روبیک دانشجوی ادبیات است و شعرهای زیبایی را برای نغمه ایمیل می کند...
روز به روز گرمای این عشق در آن ها شعله ورتر می گردد تا اینکه...
نغمه نامه ای دریافت می کند که در آن روبیک برای مدتی یا برای همیشه از نغمه خداحافظی کرده و به مونیخ رفته است...😢
تردید در این که نکند عشق او به نغمه مسلمانش کند و به خاطر او مسلمان شود...
✂️برشی از کتاب📝
چه می توانستم بکنم که دوباره به بازی شطرنجی دعوتم کرده بودی
که خودت پای آن حضور نداشتی.
رفته بودی تا از دور، شاهد کیش شدنم باشی.
من که گفته بودم با نبودنت کیش می شوم و با بودنت مات...
نگفته بودم؟
گفته بودم که عاشق این مات شدنم. پس همیشه باش...
نگفته بودم؟
#کتاب_خوب_بخوانیم
#مناسب_برای
#هدیه_به_دختران_و_پسران_جوان_و_نوجوان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#نشرحداکثری👌
شهید شو 🌷
💔 سلام_امام_غریبم✋ ذرّهای شانهی ما ... بار غمت را نکشید گرچه یک عمر، فقط نوکر سر بار شدیم واقع
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
صبح که چشماشو باز کرد گفت:
"آخ جون! ۵ساعت مونده"😀
چند ساعت بعد با خوشحالی گفت:
"دو دیقه دیگه ساعت ۱۲ میشه و ۲ساعت دیگه فقط مونده"
....
مرتب چشمش به ساعت بود و لحظه شماری میکرد
خدا از دل بےتابش خبر داره که چطوری
تا صبح ، ساعت ها رو پشت سر گذاشته....
منتظر بود تلویزیون ساعت ۲بعدازظهر، فیلم سینمایی مورد علاقه ش رو پخش کنه😑
ولی #تلنگری بود به نفس زمینگـیر و غافل من...
که چقدر مثه یه بچه ۸ساله
لحظه شماری مےکنم و منتظر
#ظهور مولا هستم⁉️
اگه معنی انتظار اینست که من دارم
آبروی هر چه #منتظر است را برده ام😔
اگر که منتظرانت شبیهِ من هستند..
به روحِ مرده ی ما فاتحه بخوان و نیا..،✋
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#الهےالعفو...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 روز اول #چله_دعای_توسل به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج #اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج #
💔
روز دوم
#چله_دعای_توسل
به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#التماس_دعاے_شھادت
مرحوم آیت الله روح الله شاه آبادی، فرزند آیت الله شاه آبادی که استاد امام خمینی(ره) بودند، در خصوص فضیلت دعای توسل می گفتند:
«دعای توسّل را #هر_روز_بخوان که اصل اثرش مربوط به هر روز خواندن آن است
که در اثر هر روز خواندن، آن را حفظ هم میشوید.
اگر کسی این دعا را هر روز بخواند، #کلیدی است که به هر قفلی میخورد،
در برآوردهکردن #حاجات بسیار مؤثر است،
ایمان انسان را زیاد میکند،
بهترین مونس انسان است،
در وقت تنهایی و هنگامی که به حاجتی رسیدید، متوجّه میشوید که دعای توسّل واسطه شده که آن حاجت را از خدا گرفتهاید،
بنابراین دفعه دیگر هم که حاجتی داشته باشید، همین دعا را میخوانید.»🌹🍃
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هشتم... ناگهان سایه ای روی سینه ی ا
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_نهم...
دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود ،خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی میزد.
پیشانی اش بلند،
موها و محاسنش سیاه بود، آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد.
ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نمی توانستی در آن خیره شوی و نه از آن چشم، برداری .
روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم .😇
احمد هم خیره ی او بود .😍
حسابی شیفته و متفون شده بود.
مرد گفت :
"محمود! برو دوتا حنظل بیاور."☺️
رفتم و آوردم.
جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:
بخور!😊
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است.😖
مِن مِنی کردم و گفتم : "آخر ... "😕
با تحکم گفت: بخور !☺️
بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید.😦
حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. 😋
در یک چشم به هم زدن نیمه ی دیگر را بلعیدم. 😅
احمد گفت: چطور بود؟🤔
گفتم : عالی.😋👌
و روبه مرد ادامه دادم : دست شما درد نکند عالی بود .😃
مرد، حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد.
فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.😅
مرد جوان گفت: سیر شدید؟
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت:
"حسابی ... سیر و سیراب. دست شما درد نکند".
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد .
برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت:
"می روم و فردا همین موقع بر میگردم".
و سوار اسب سرخش شد ...که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم .
مرد دیگر جلو دوید و نیزه به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفیدش شد.
دویدم و گوشه ی ردای جوان را گرفتم و نالیدم:
"آقا!... شما را به هرکس دوست دارید، ما را به خانه مان برسانید".😭😭
احمد هم دوید کنارم و گفت:
" فقط راه را نشانمان بدهید ..... پدر و مادرمان دق می کنند".😞
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم
💔
قسمت چهل و ششم
#بےتوهرگز ❤️
🌀گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد ..
اونقدر باوقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد😍 ...
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد 👌... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم😰
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد😊...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد😇 ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ...
از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود😉 ...
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد 😳🤔...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود😉 ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ...
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ...
زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد😕 ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ...
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ...
ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ...
اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم😐...
قسمت چهل و هفتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ...
به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی 😊...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ...
فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود😔 ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ...
چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه☝️ ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته 😔💔...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ...
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ...
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود😭 ...
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم😅😂 ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ 😉...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟😉🙂 ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم 😅...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟😔...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد 🙁...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
با خواندن این داستان واقعی،
#حیّ بودنِ شهدا را احساس خواهید کرد‼️
💔
المیادین: آمریکا به ۱۰ دلیل به ایران حمله نمیکند‼️
🔻سایت شبکه المیادین نوشت:
🔸 ایران هرگز در برابر آمریکا تسلیم نخواهد شد💪
از سوی دیگر ایالات متحده به هیچ عنوان علیه ایران اقدام نظامی نخواهد کرد😏
به ۱۰ دلیل:
1⃣ عدم آمادگی افکار عمومی مردم آمریکا
2⃣ مخالفت کشورهای دیگر با حمله به ایران
3⃣ تهدید آسمان کشورهای همسایه ایران
4⃣ عدم تامین امنیت اسرائیل
5⃣ قدرت موشکی ایران و امکان درهم شکستن ابهت آمریکا
6⃣ تعطیلی صادرات نفت کشورهای همسایه ایران و تاثیر آن بر قیمت نفت
7⃣ فلج شدن دریانوردی در دریای سرخ و مدیترانه
8⃣ تاثیر شدید بر اقتصاد جهانی
9⃣ احتمال کشیده شدن جنگ به بیرون از منطقه
🔟 احتمال بروز جنگ جهانی سوم
#اندڪےبصیرت
#نحن_صامدون✌️
#ماتاآخـــرایستاده_ایم💪
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شهادت به خاطر #حجاب در سال 1360 در شاهینشهر یک راهپیمایی علیه بیحجابها راه افتاد که زینب مسئ
💔
#شهید_زینب_کمایی
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)
هر هفته #دوشنبه و #پنجشنبه روزه بود
و خیلی مقید به انجام برنامههای #خودسازی بود.
بعد از انقلاب، تصمیم داشت برای ادامه تحصیل به #حوزه_علمیه برود و طلبه بشود.
او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.»
#شهید_خانم
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن😍
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۶ـ #شھیدحسن_اجارهدار در سال 1329
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که خانواده اش عضو #منافقین بودند و به دست #گروهک_منافقین به شهادت رسید😇
۷ـ #شهیدعباس_ابراهیمیان:
عباس در سال ۱۳۳۱ در شهرستان سلفچگان به دنیا آمد👶
آشنايی او با روحانيت مبارز سبب شد خيلي سريع با تعاليم اسلامی اُنس بگيرد
و مسير حق را از باطل شناسايی كند👌
در دوران ستمشاهی، تا مرز شهادت پیش رفت اما تقدیر، انگونه رقم خورده بود تا در کنار سیدالشهدای ایران قرار بگیرد و یکی از ۷۲ شهید دفتر حزب جمهوری باشد
پس از پیروزی انقلاب، نخستین کارش را در کمیته امداد خمینی آغاز کرد و
سپس به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمد.
در روابط عمومی حزب و واحد شهرستانها نهایت همت خود را صرف کرد و از آنجا به واحد تشکیلات رفت.
از آنجایی که بعضی از اعضاء خانوادهاش جذب #گروهک_منافقین شده بودند
با آنها قطع رابطه کرد و به همین علت سخت مورد آزار و اهانت واقع شد😔
و سرانجام در فاجعه هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_نهم... دو زانو نشستم و با چشمانی که
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دهم...
مرد دستی به سرم کشید و گفت :
به وقتش می روید ...
و با نیزه خطی به دور ما کشید .
اسبش را مهمیز زد و راه افتاد .
احمد دنبالش دوید و فریاد زد :
" آقا ما را این جا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه ی مان میکنند."😰
قلبم لرزید . گفتم :
"این از تشنه مردن بدتر است"....و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم ،
اما او خیره نگاهم کرد ، نگاهی که برجا میخکوبمان کرد .
گفت :
"تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد" !
گفتم : چشم .
ترسیده بودم .
در دل گفتم :
"چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده و هم ازش میترسم". 🤔
احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم :
"عجب مردی جه ابهتی..."!
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آنها رفته بودند ، چشم بردارم .
از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود . حتی دیگر ترسی هم از حیوانات و بیابان نداشتم . دلم آرام گرفته بود .❤️
گفتم : "قربان دستش ، حالمان جا آمد" .
خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد .
کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : "خوشحال نیستی ؟"
گفت : "شاید آن مرد آدمیزاد نباشد ،🤔 مثلا ملائک باشد یا... چه میدانم ؟"
گفتم : "بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش ... شانه هایش را دیدی ؟ اگر شانه ی من و تو را کنار هم بگذارند بازهم باریک تر هستیم"😅 .
خندیدم و گفتم :
"با آن حنظل خوردنمان"😬 !
احمد هم خندید . سرحال آمده بود گفت :
"یا شاید فرستاده ی رسول الله بود"🤔"!
گفتم : چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم .
با شرمندگی پرسیدم :
" احمد تو نماز را کامل بلدی"؟😔.....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
از شدت شوق ، عاشقت ...
صد بار جان داد
وقتی برایم، پرچمت...
دستی تکان داد
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕