eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 روزمان را متبرک می‌کنیم به یاد شهیدی که خدا را عاشقانه، یاد میکرد... - می‌گفت: همـیشہ توے عبادت،
💔 روزمان را متبرک می‌کنیم به یاد شهیدی به یاد نوجوان بسیجی، سرباز آخرالزمانی سیدالشهداء که گویی این روزها را در وصیت‌نامه‌اش آورده... "اکنون در آزمایش جنگ با کفار قرار گرفته‌ایم" فرازی از وصیت‌نامه‌ : "مرگ می‌آید و همه‌ی ما را در هر کجا و در هر حال که باشیم در می‌یابد و به این زندگی نیم روزه‌ی ما پایان می‌دهد. زندگی جز محلی برای آزمایش های الهی نیست، و اکنون در آزمایش جنگ با کفار قرار گرفته‌ایم. شما را وصیت می‌کنم به صبر و استقامت در این راه آن هم خالصانه فی‌سبیل‌الله…" دسته گلی از صلوات به نیابت از تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، هدیه می‌دهیم محضر حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 ✍🏻وعده‌ی صادق هم تلاش خالصانه در راه مجاهدت این زمان است... سالروز شهادت/ ۱۳۶۲ عملیات والفجر۴ ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔 خلبانِ ایرانی که به دستور صدام، زنده ‌زنده به دو نیم شد‼️ سید علی اقبالی دوگاهه متولد رودبار گیلان(1326)- در 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 نیروی هوایی ارتش شد. او در یکم آبان‌ماه 1359 (یک ماه پس از آغاز جنگ)، در یک مأموریت برون‌مرزی توانست اهداف مهمی را در خاک عراق مورد هدف قرار دهد ولی هواپیمای او توسط رادار دشمن، رهگیری و مورد اصابت موشک واقع شد. خلبان جوان، پرنده زخمی را به سمت خاک ایران هدایت نمود ولی متاسفانه در30 کیلومتری مرز سقوط کرد. در این هنگام "اقبالی دوگاهه" با چتر نجات eject کرد و در خاک عراق به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان جوان پیش از این نیز تلمبه‌خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح‌های عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین در لیست سیاه ارتش بعث قرار داشت و مورد غضب و کینه عمیق صدام بود، از اینرو رهبر شقی و جنایتکار عراق دستور داد دو طناب بلند به او بستند و توسط دو خودروی جیپ، از دو سمت مخالف کشیدند و به این طرز وحشتناک، زنده زنده بدن او را دو شقه کردند. نیمی از پیکر مطهر وی را در گورستان محافظیه شهر نینوا و نیمه دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل دفن کردند. سرانجام در سال 81 پس از 22 سال پیکر سرباز وطن، به مام میهن بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران در کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت. سالروز شهادت ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞
💔 نماز اول وقت زهرا ترک نمی‌شد اصلاً فرقی نمی‌کرد کجا بودیم حتی یک بار در هواپیما قبل از پرواز پارچه روی زمین پهن کرد و نمازش را بلافاصله بعد از اذان خواند. عادت داشت قبل از اذان آرام و با طمأنینه وضو بگیرد لباس‌هایش را مرتب کند به پوششش رسیدگی کند تا وقت اذان با نهایت زیبایی و آراستگی در برابر و برای معشوقش نماز بخواند. همیشه نماز جماعت را ترجیح می‌داد و دوستانش را هم دعوت می‌کرد. ساعت یکی از کلاس‌های دانشگاه زهرا به گونه‌ای بود که زمان اذان دقیقاً وسط کلاس بود از طرفی فاصله دانشکده فیزیک تا مسجد دانشگاه شریف حدود ۱۰ الی ۱۵ دقیقه بود. با وجود آنکه زهرا حدود نیم ساعت کلاسش را از دست می‌داد از استادش اجازه می‌خواست که میانه کلاس به مسجد برود و نماز اول را وقت بخواند. استادش هم در نهایت بزرگواری برای اینکه زحمت زهرا کمتر شود و از درس هم عقب نماند اتاقش را به زهرا داد تا نماز اول وقتش را در همان دانشکده بخواند و بتواند سریعاً به کلاس برگردد. راوی: مادر شهیده زهرا حسنی سعدی... ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞
💔 امیدواری در روز تشییع سَیّدعزیز داغون بودم،‌ خسته و کلافه ... ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، همه احوال داغونم، صدبرابر شد. هیچ‌وقت حتی در خواب هم باور نمی‌کردم خبر شهادت سید را بشنوم. ۵ ماه بُغض، داغ، سوز و ... زبانم بند آمده بود. فقط به تصاویر سیدخندان و خوش‌سیما می نگریستم و با خود می‌گفتم: - خدا کند دروغ باشد همه خبرها و شایعه‌ها که می‌گویند سید زنده است، راست باشد! ولی دنیا به کام من ‌نچرخید. قرار شد سید را ۵ اسفند ماه تشییع کنند. یعنی دیگر همه امید زنده بودن سید، تمام شد. چند روز پیش گفتند: - روز یک‌شنبه ۵ اسفند، تو و مسعود ده‌نمکی، بیایید برای نماز خدمت حضرت آقا. خدا را شکر. خیلی خوشحال شدم. می‌توانستم بغضم را با کسی تقسیم کنم. هرشب، در خواب و رویای خودخواسته، خویش را در آغوش آقا می‌دیدم‌ که می‌گریم و بغض چندماهه می‌گشایم! صبح یک‌شنبه، باران عالم و آدم را طراوت و زیبایی بخشده بود که مسعود که آمد دنبالم، نیم ساعت قبل از اذان ظهر وارد اتاقی شدیم که قرار بود آقا بیاید. (درست ۲۶ سال پیش، در همین اتاق، غروب بعد عیدفطر، در جمعی شش-هفت نفره، نماز مغرب‌وعشا را به امامت آقا خواندیم و نشستیم ساعتی به گفت‌وگو با آقا و لذت دنیا و آخرت بردن!) جمعی شاید حدود صدنفر که خانواده‌هایی هم بودند، صفوف نماز را تشکیل دادند که چندین بچه کوچک، شاد و بی‌توجه به همه،‌ میان صفوف می‌دویدند و محافظین برایشان بیسکوئیت و سرگرمی می‌آوردند. اذان که دادند، آقا تشریف آوردند و نماز به امامت ایشان اقامه شد.‌ همه‌ش با خودم می‌گفتم: - حتما الان امروز که تشییع سیدعزیز است، آقا مثل من، بدجوری حالش گرفته است، خسته است و عزادار. نماز که به پایان رسید، برخلاف تصور من، آقا صحبت نکرد و آمد به حال‌واحوال با حاضرین. به ما که رسید، با تبسمی زیبا با مسعود صحبت کرد که مسعود درباره کتاب‌های اخیرش که منتظر انتشار هستند، صحبت کرد که آقا فرمودند نمونه‌هایی را که فرستادی، دیدم. آقا، نگاهی محبت‌آمیز به من انداخت ‌و با لبخندی زیبا فرمود: - باز که چاق شدی ... و زدیم زیر خنده. مانده‌ام با این شکم ورقُلُمبیده چی‌کار کنم. کاشکی می‌شد قبل از دیدار، پیچ‌هایش را باز کنم و گوشه‌ای پنهان کنم‌ که هربار مورد لطف آقا قرار نگیرد و شرمنده‌ نشوم! رو در رو که شدم با آقا،‌ چشم درچشم، نگاه انداختیم و خندیدیم. وقتی فرمودند: - شما چطورید؟ چیکار می‌کنید؟ همان اول، کتاب "راز احمد" آخرین سفر بی‌بازگشت حاج احمد متوسلیان، چاپ نشر یازهرا (س) را به آقا هدیه دادم، توضیح کوتاهی دادم و خواستم تورق کنند. سر دلم باز شد. بغضم داشت می‌ترکید. شروع کردم به نالیدن: - آقا، خسته‌ام، حالم خوب نیست، دارم کم‌ میارم ... آقا چشمانش را در نگاهم دوخت و باتعحب گفت: - چیزی نشده که، شما دیگه چرا کم میارید، خبری نیست، الحمدلله همه چیز خوب است ... نالیدم: آقا، سید رفت، بغض دارم، دعا کنید خدا این‌ آرامش قلب شما را به من هم بدهد ... - همه چیز خوبه و همه ‌کارها به روال خودش دارد پیش می‌رود. امیدت به خدا باشد ... می‌خندید و می‌خندیدم. وقتی از امید گفت، قربانش رفتم ‌و ناخواسته می‌گفتم: - ای جانم ... جانم ... خدا همین امید و اطمینان قلبی شما را‌ به من هم عطا کند ... واقعا از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همه ناامیدی و خستگی‌ام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همه آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب می‌کردم،‌ همچون‌خورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد. دقیقا دنبال همین بودم که امروز با یاد سیدعزیز که بر دوش آزادگان جهان بدرقه شد تا آغوش خدا، بر دستان حضرت آقا بوسه زدم و خدا را شکر کردم‌ که این ‌نعمت الهی بر سرمان‌ می‌تابد. ✍🏻حمید داودآبادی یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳ ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞 @hdavodabadi انتشار با ارسال لینک
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💕 سعید به من می‌گفت که از حضرت معصومه (س) خواستم برایم خواهری کند و یک دختر خوب پی
💔 شهید"ولی الله چراغچی":تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد. هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت:«تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روزی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند».می گفت:«می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام». بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت:«اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند».گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم. وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یو ی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود. وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند. آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.» کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند. راوی: همسر ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی سفره عقدمان با بقیه سفره‌ها فرق داشت به جای آینه و شمعدان، تفسیر المیزان را چیده
💔 💕 وقتی که می‌خواست به جبهه برود من خیلی ناراحت بودم و گریه می‌کردم. گفت:《چرا گریه می‌کنی؟》 گفتم: «با بچه‌های قد و نیم قد چکار کنم؟» گفت:《مگر ما نمی‌گوییم که اگر دوره امام حسین(علیه‌السلام) زنده بودیم برای امام حسین(علیه‌السلام) می‌جنگیدیم حالا هم موقع آن رسیده و باید برای حسین زمان بجنگیم. پس نگو که نرو.》 من هم خیلی آرام شدم و چیزی نگفتم. راوی: همسر ●ولادت: ۱۳۲۷، اراک ○شهادت: ۱۳۶۲/۰۱/۱۳، آبادان ●مزار: گلزار مطهر شهدای امامزاده ابراهیم "علیه‌السلام" قم) انتشار به مناسبت شب زیارتی امام حسین علیه السلام ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 حرف آخر... شب جمعه... رحمة‌الله به عشاق اباعبدالله به یاد شهید نوجوانی که لحظه‌ی شهادت با ذکر الس
💔 حرف آخر... ️فـرمانده گفت: «شما دو نفر، مراقب باشید تا دشمن نتواند از این قسمت به داخل کانال نفوذ کند.» من و آن بسیجی نوجوان با هم تقسیم کار کردیم. تا نماز صبح، دو ساعت پست می دادم و دو ساعت استراحت میکردم ولی او دو ساعت پست می‌داد و به جای استراحت دو ساعت نماز می‌خواند و راز و نیاز می‌کرد. خمپاره‌های دشمن هم پشت سر هم داخل و اطراف کانال منفجر می‌شدند. پست آخر من وقت نماز صبح تمام شد. در حال سجده بود که صدایش کردم و گفتم: «نوبت توست تا پست بدهی!» نیم ساعت گذشت و او هنوز در حال سجده بود. دوباره صدایش کردم باز هم سجده و سجده؛ رفتم کنارش همزمان با صدا کردن تکانی هم به بدن او دادم؛ یکباره از پهلو به زمین افتاد. نفس نمی‌کشید؛ دیدم یک ترکش ریز به قلب او اصابت کرده و در همان حال سجده به دیدار معبودش شتافته است. چه عاقبت خیری! اولین اعزام، اولین عملیات، چند روز گرسنگی و تشنگی، عبادت، نماز شب، شهادت حین رزم در حال سجده و رو به قبـله. خوش به سعادتش... ای کاش اسم این شهید بزرگـوار یادم بود. پیـکر مطهرش نیز در همان کانال (کانال کمیل) باقی ماند و نتوانستیم او را به عقب منتقل کنیم. راوی: گلعلی بابایی 📚 زمینهای مسلح ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔 سرلشکر شهید احمد توکلی نژاد کرمانی هجدهم شهریور سال ۱۳۳۱ در شهر کرمان متولد شد سال ۱۳۵۰ دیپلم گرفت و یک سال بعد در آزمون دانشکده افسری خلبانی نیروی هوایی ارتش پذیرفته شد. دو سال در ایران به فراگیری علوم و فنون نظامی علمی و دانش خلبانی پرداخت سپس جهت طی دوره تخصصی تئوری و عملی پرواز عازم آمریکا شد. دو سال و نیم در آمریکا تحصیل کرد و چندین کاپ پرواز جایزه گرفت و پس از طی دوره به درجه ستوان دومی مفتخر گردید شهید احمد توکلی نژاد بیست‌ و یکم دی‌ماه سال ۱۳۵۸ جهت مقابله با شئ ناشناس در آسمان خلیج فارس به پرواز درآمد و ضمن تعقیب و شناسایی آن و درگیر شدن با هواپیمای دشمن طی این نبرد هوایی و حماسی توسط هواپیما‌های دشمن در خلیج فارس مورد اصابت موشک قرار گرفت و به شهادت رسید. قبل از شهادت در جمع خانواده می گفت "بلند آسمان جایگاه من است/ ته دره آرامگاه است/ اما بهشت برین در انتظار من است." مزار مطهر او در گلزار شهدای کرمان قرار دارد. ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 روزمان را متبرک می کنیم به یاد مدافع حرمی که نزدیک حرم امام جواد به شهادت رسید. جواد همیشه یک تکه
💔 روزمان را متبرک می کنیم به یاد آنها که خدا را حتی در مراسم ازدواجشان فراموش نکردند به این تصویر نگاه کن! میشود ساده شروع کرد تا نیم دین، کامل شود... آن نیم دیگر هم که در جبهه و جهاد کامل می شود نگاه کن! آنقدر ظواهر دنیا برایشان رنگ باخته که داماد با همان لباس مقدس سپاه پاسداران به مراسم عقد آمده و حلقه‌ای را بر دستان دختر جوانی می‌اندازد همان عروسی که با ساده ترین لباس ها این ساده‌ترین نوع آغاز زندگی مشترک به سبک شهداست ... از شهدا این ها را باید آموخت... دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهید بزرگوار، هدیه می‌دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها 🌸الّلهُم‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان انتشار به مناسبت ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
شهید شو 🌷
💔 حرف آخر... امروز در سالروز شهادت دردانه‌ی امام رضا در ساعاتی که ما در امنیت بودیم ستوان سوم علی س
💔 حرف آخر... قرار خواستگاری گذاشته بودیم. زمانی‌که راه افتادیم، گفت: حتما با این بنده خدا (عروس خانم) صحبت کن و بگو که من حداکثر پانزده سال می توانم زندگی کنم! با تعجب نگاهش کردم! گفت: من شهید می شوم ناراحت شدم و با عصبانیت گفتم: پس دختر مردم را اذیت نکن، حالا که این طور است من نمی آیم. شما که می خواهی شهید شوی اصلا ازدواج نکن. خندید و گفت: عصبانی نشو خواهر من! ازدواج سنت پیغمبر اکرم "صلی الله و علیه و آله و سلم" است و من برای پیروی از سنت پیغمبر اسلام "صلی الله علیه و آله وسلم" ازدواج می کنم‌. محمود ازدواج کرد و چهار سال و نیم بعد از ازدواجش به فیض عظیم شهادت نائل آمد. راوی: خواهر انتشار به مناسبت روز ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی من همسر شهید مهدی کمالی ام🥀 #وعده_صادق #مرگ_بر_اسرائیل ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ  
💔 تمام این سال‌ها فاطمه نمی‌دانست همسرش یکی از فرماندهان هوافضای سپاه است. هربار که سر حرف را باز می‌کرد و می‌پرسید: بالاخره شما به ما نگفتی شغلت چیه آقا؟! سردار سرتیپ جواد پوررجبی می‌خندید و می‌گفت:«چه فرقی می‌کنه خانم؟! شما فکر کن من آبدارچی سپاهم... مهم اینه یه گوشه و کناری دارم خدمت میکنم.» پنجشنبه شب، تلفنش مدام زنگ می‌خورد، مثل همیشه چیزی از محتوای تماس‌هایش نمی‌گفت. فاطمه خودش را با بستن چمدان‌هایش مشغول کرد. قرار بود فردا با بچه‌ها راهی کربلا شوند. ساعت حوالی ۱۱ و نیم شب بود که تلفن جواد دوباره زنگ خورد، این‌بار برخلاف همیشه برای رفتن یک توضیح یک خطی برای فاطمه داشت: سردار حاجی‌زاده گفتن فرمانده‌ها بیان... فاطمه ابرو بالا انداخت: فرمانده‌ها؟! لبخندی زد و از زیرنگاه‌های متعجب فاطمه فرار کرد: خداحافظ... مراقب خودتون باشید. عوارض خروج از کشورتون رو هم پرداخت کردم که فردا به زحمت نیفتی، فقط...برای من زیر قبه دعا کن. ریحانه پرسید: چه دعایی بابا؟! جواد زل‌زد در چشم‌های همسرش فاطمه و جواب دخترش را داد: مامانت خودش می‌دونه! ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 مطالب کانال رو فوروارد کنین