eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 گفت: چگونه باید عاشق شد؟ گفتم: چون احتیاج جان، به اکسیژن ابتدا باید به عشق احساس نیاز کرد... ما به شهادت نیاز داریم #آھ_اے_شھادت... دلم به دام تو اسیره... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #سال هاست که دنبالش هستم لباسی ساده ، بی رنگ ، بدونِ وصلہ و البته #بسیارشیک پیدایش نمےکنم کمیاب شده ، بہ هر کسے هم نمےدهند ، میگویند #تک_سایز شده، تن هر کسے نمےرود. . براے اینکہ آخر قصّہ زندگیت ، خیلے شیک و تَرو تمیز برے پیش خالقت ، باید #شہید بشے.🕊 #شہادت اتفاقے نیست لباسِ #تک_سایزی را مےماند که هر زمان اندازه ات شد به آن مےرسے ، و براے رسیدن بہش باید بزرگ بشے ، بزرگے روحت را مےگویم کہ از #او دمیده شد، بہ همون #پاکے... بعد باید #بگذرے ، دل بکنے ، اول از #خودت و لذتہایے کہ دستت را زنجیر کرده همان هایے کہ نمےگذارند لباس شهادت، اندازه ات شود ، باید #ساده شوے ، بےرنگ ، زلال مثل آب کہ اگر تشنہ نباشے بہ آب نمےرسے. اگر مےخواهے #آسمونے شوے اول باید #خاکے باشے ، زخمے شوے ، درد بکشے ، گریہ کنے ، #آھ بکشے خلاصہ براے اینکہ برای رسیدن به آن نباید دلت بخواهد کہ #دیده شوے . آری خواهرم ، برادرم #شھادت_اتفاقے_نیست. #بہ_رسم_رفاقت_دعا_براے_شهادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 سر مبارک امام شهید بر فراز نی رمزیست بین خدا و عشاق یعنی که این است بهای دیدار ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امام خمینی در تجلیل از شهید اشرفی اصفهانی فرمود: "هر وقت آقای اشرفی اصفهانی را می‌بینم، به یاد خدا می‌افتم»" شهید اشرفی اصفهانی در ۲۳ مهرماه ۱۳۶۱ در حالی که برای اقامه نماز جمعه آماده می‌شد، در مسجد جامع کرمانشاه با انفجار نارنجک توسط فردی به نام محمدحسین خداکرمی ترور و کشته شد و #پنجمین_شهید_محراب جمهوری اسلامی ایران شد. بعدها نشریهٔ مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران با برعهده گرفتن این عملیات، خداکرمی را به عنوان یکی از عوامل خود معرفی کرد. وی بنا به وصیت خودش در تخت فولاد اصفهان و در کنار سید ابوالحسن شمس‌آبادی به خاک سپرده شد. بخشی از بدن وی که بعدها پیدا شد، در گورستان باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد. #شهید_عطاءالله_اشرفی_اصفهانی #شهید_محراب #نحوه_شهادت #سالروزآسمانےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 کبوتر مےگفت عاشق آسمان است اما... همیشه روی گنبد تو مےنشست آسمانےتر از شما مگر پیدا مےشود؟ سلام آسمان هشتم امام رضا جان❤️ #صلے‌الله‌علیڪ‌یاایھاالرئوف #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_هفدهم مادر کامران دستم رو گرفت: _میشه لطف کنید ادرستون
💔 دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم! جوابش رو ندادم.گفتم: _من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه! اوگفت: _چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم. فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت: _حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم. تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید.. نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی.. مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم: _با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد. فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..گفت: _برو عزیزم.درامان خدا.. حامد گفت:_خدانگهدار خواهرم. حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: _خیر پیش..موفق باشید. 🍃🌹🍃 ازشون جدا شدم. دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم.. 🍃🌹🍃 رسیدم خونه. در رو که باز کردم یک کاغذ📁 تا شده از لای در افتاد. با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود: "سلام عزیزم. اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی.       نسیم" لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود. چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه!؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد: _عسل.. قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.🔥نسیم🔥 در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد. او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم. داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم. کمی عذاب وجدان گرفتم. چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:😭 _عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد! منو بزن.. محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم.. 🍃🌹🍃 هق هق گریه اش بلند شد.. کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت.. وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه. چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید. هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست. _خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟! نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم. گفت: _من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات.. پوزخندی زدم. او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم. با لحنی خشک وعصبی پرسیدم: _چیشده؟ او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغض گفت: _مسعود بی شرف بهم خیانت کرده... 🍃🌹🍃 یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟ گفتم: خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟ ادامه دارد… نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕
💔 « با هم خیلی رفیق بودیم تو عملیات والفجر۸ شهید شد یہ شب بہ خوابم اومد و دوتا توصیہ ڪرد : ۱. گناه نڪنید ۲. اگر گناه ڪردید سریع توبہ ڪنید .» ... 💕 @aah3noghte💕