شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهـایــے_ازشــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم _معذرت میخوام!! همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین ب
💔
#رمان_رهـایــے_ازشــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن🔥نسیم🔥 تلفنی صحبت کردم.
او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:
_شاید حق با تو باشه..فقط خدا از نیات آدمها خبر داره..ولی احتیاط هم شرط عقله.
پرسیدم:_تو درمورد منم محتاط بودی؟!
او انتظار چنین سوالی نداشت.این رو از سکوتش فهمیدم!!! گفت:
_توکل کن به خدا.از خدا بخواه اگه برات خیره نسیم و دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه..
یک الهی آمین بلند گفتم.چون دعای خوبی بود.
🍃🌹🍃
شب شهادت دوم بود.
مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه وعزاداری تومسجد.ازاونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم.دم حیاط که از هم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت
_یادتون نره..دعای قنوتتون رو.
من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانه ی او..گفتم:
_حاج کمیل امشب شما روضه ی مادرم و بخون..دلم یه دل سیرگریه با صوت حزین شما میخواد.
او دستش رو روی چشمش🙈 گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد.
وقتی وارد مسجد شدم همه ی دخترها به سمتم اومدند.راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم.
بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم.مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟!
اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند.من دست مادر شوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم.همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند.شاید اونها فکر میکردندمن احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود.من بازهم آرامش نداشتم.اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم.هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه.دلم براش تنگ شده بود.
🍃🌹🍃
نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود.در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم 🔥نسیم🔥 شدم او چند ردیف عقب تر ایستاده بود و فکرکنم دنبال من میگشت.
برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیرشده بود.با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:😊
_منتظر کسی هستید؟
متقابلا لبخند زدم:
_قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیرکرده..
راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت:_ان شالله میاد.
صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد.😥برگشتم و سلام دادم.او که ماهیت خانواده ی همسرم رو نمیشناخت بی توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری!
_بابا بی معرفت کجایی؟ ! هی چندوقته میام میبینم نیستی.دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید وبدعنقت شماره تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم.
خانواده ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او.!!من اینقدر از بی ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود.باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد!
به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم. فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت .اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم وشانسم لعنت میفرستادم که نسیم بعد از چندروز غیبت درست روزی سرو کله ش پیدا شد که من مسجد اومدم.وبدتر از اون باید همین امشب هم خانواده ی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند.
سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه.
ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود. همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد:
_میگم مامانم و آوردم خونه خودم.اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم.تو چرا مسجد نمی اومدی؟یه شماره هم که بهم ندادی.این دختره..فاطمه..هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه ش..خیلی رو مخه.خودشوخیلی عقل کل فرض میکنه.. من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی.
🍃🌹🍃
صورتم از شرم سرخ شده بود.
الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت:
_بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمون تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟!
با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم.گفتم:
_یک شب یه دیوانه ای پاره ش کرد به این روز افتاد!!
او که معنی کنایه مو گرفته بود با تمسخر گفت:
_بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟
ازغیض جوابش رو ندادم.دوباره رفت سروقت فاطمه!
_چرا نمیومده پس این دوستت؟
گفتم:_نمیدونم! نگرانشم..
_خوشبحالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که اینقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر!هم با مرام تر.
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایتاللهقاضی"ره":
بهترین وسیله برای رسیدن به مراتب عالیه معنویت، #نمازاولوقت است.
هرکس نمازهایش را اول وقت بخواند، اگر به کمالات نرسید من را لعن کند.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد؟
عاقبت با اشک غم، کوه امیدم #آھ شد؟
گفته بودی یوسف گمگشته باز آید، ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد....
شلمچه ۱۳۶۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
چند سال پیش
تو اغتشاشات بود که
سجاد شد سپر برای منو تو
الان یک کلمه #شهید اومده جلوی اسم خوشگلش
#شهید_سجاد_شاهسنایی
#شهید_امنیت...
#شهید_مهدی_زین_الدین:
هر کس در شب جمعه، شهدا را یاد کنند
شهدا نزد اباعبدلله از آنها یاد کنند....
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @shahiidsho💕
#فروارد_کن_مومن
💔
هر کسی تو زندگیش، یکیو میخاد که دستشو بگیره و پا به پاش بیاد
بذار خودمونی بگم...
یکی باید باشه که وقت و بی وقت بتونی باهاش حرف بزنی...
نظرشو بپرسی...
یکی که همه جوره هواتو داشته باشه و اگه پات رو خواسی کج بذاری، نذاره...
حالا اگه این رفیق،
نشسته باشه سر سفره ارباب و
پیش خدا باشه ، معرکه است... نه؟
خب برای همینه میگیم شهدا بهترین رفقان...
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
اَللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَي عِبَادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً
از این جا به بعد را حماسی بخوان
سینه را سپر کرده
حتی جا دارد که با مشت به قفسه سینه بکوبید
تا صدایش تمام عالم را بگیرد
فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِراً كَفَنِي شَاهِراً سَيْفِي مُجَرِّداً قَنَاتِي مُلَبِّياً دَعْوَهَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#انتشارحتماباذکرلینک
#آھ...
💕 @aah3noghte💕