💔
تازه نامزد کرده بود اومد پیش فرماندش
گفت: حاجی اجازمو بده برم سوریه ...
گفت: میزارم ولی الان نه ..
گفت: دارم زمین گیر میشم،بزار برم ..
میترسید عشق به خانومش،
باعث بشه نره برای دفاع از حرم ...
#شهید_عباس_دانشگر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_پــنــجــم
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_شـشــم
(مـعـامـلـہ...)
خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ...
منم ادامه دادم ...
"بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده"☝️ ... .
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین😔 ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود 🤷♀... .
تمام شرط هات هم قبول ...
👈 لباس پوشیده می پوشم ...
👈شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ...
👈با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ...
فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .👋
سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ...
"تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم" ... .
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ...
ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
خیلی جدی بهش گفتم:
"اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم"... .
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه 😏...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
اگر تکه تکه ام کنند و خون هایم را بریزند
هر قطره قطره خونم
نام تو ای خمینی را بر زبانم دارم...
ای خمینی عزیز!
تو را بیشتر از جانم دوست دارم
قسمتی از وصیت نامه #شهید_غلامرضا_صادقی
لشکر ۲۵ کربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
به هرکس که حرم میرود بگویید
"دمی آنجا، فقط برای من، نفس بکشد"...!
✍الحمدلله حرم ها باز شدند
شاید این پشتِ در بودن ها
میخواست دل ما را ببرد به سمت بقیع
تا بچشیم حال چند نسل از شیعیان عربستان را
هنگام زیارت امام حسن علیه السلام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 رمان واقعی #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت ۷ آنچه بوديم، آنچه هستيم مريم كاظمزاده هم مانند خي
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت ۸
آشنايي با دستمال سرخها
دستمال سرخها كساني هستند كه كمحرف ميزنند.
وقتي به آنها ميگويي: "خبرنگارم، بيا مصاحبه كن"... 🎤 ميگويند: "خبرنگارها بروند همان دروغهاي خودشان را بنويسند"😐 و ميگويند "خبرنگاران بعد از واقعه ميآيند و فقط آنچه را كه ميخواهند ببينند، مينويسند".😒
دستمال سرخها كساني هستند كه اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نيز از آنها بيخبر است.
وقتي به آنها ميگويي "خانوادهات نگران توست، پيغامي براي آنها نداري"؟ به روستاييان بينوا و فلكزده اطراف خود عاشقانه نگاه ميكنند و ميگويند "خانواده من همينها هستند."😍
دستمال سرخها كساني هستند كه در ابتداي درگيريهاي كردستان در گروه خود ۴۰ نفر بودند و فقط پس از چند روز ۸ نفر از آنها باقي مانده بود...😔
دستمال سرخها كساني هستند كه هر شب بعد از نماز مغرب در دعاهاي خود ميگويند: "خدايا شهادت را هر چه زودتر نصيب ما كن" و در جيب خود، روي قلبشان، آنجا كه اين همه عشق و محبت به خدا را در خون غرقه ميسازد، اين وصيتنامه را نگاه ميدارند؛
«سلام، سلام بر پدر و مادر عزيزم كه پسري به دنيا و ملت ايران تحويل دادهاند كه تا آخرين قطره خون خود در راه دين، در راه وطن جنگيد و اين مردن افتخاري است براي شما. خالقا شكرت كه مرا شهيد حساب نمودي! اين وصيت من... گريه مكن مادرم، گريه مكن خواهرم، گريه مكن پدر عزيز و بزرگوارم. الله اكبر، الله اكبر، اللهاكبر...»
.
.
اين خلاصه مطلبي بود كه بعد از آشنايي با دستمال سرخها، مريم كاظمزاده براي روزنامهاش مينويسد: «در ماموريتي كه به پيشنهاد دكتر چمران، همراه اصغر و گروهش رفتم، هم شهيد وصالي و هم همراهانش را بهتر و بهتر شناختم و بعد از بازگشتم به تهران، اين مقاله را نوشتم و مردادماه در روزنامه منتشر كردم...»
اين بانوي خبرنگار ميگويد از #اخلاص دستمال سرخها همين بس كه از گروه 30، 20نفره اكثرشان بلافاصله بعد از فرماندهشان طي يك سال شهيد شدند و آنها هم كه باقي ماندند، نشان جانبازي با خود دارند...
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد حتی در اوج کار و گرفتاری.
#شهید_احمدعلی_نیری
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
من که در بی خبری،
عمر به سر میکردم..
چشم هایت
خبر فوری دنیایم شد..🙃
#رفیق_شهیدم
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
یا باعث البرایاء♥️
آنکه صدها بیگناه را میکشد و یکبار مرگ را تجربه میکند کی سزای خود را میبیند؟
آنکه برای نجات و دفع خطر و ضرر کشته میشود کی پاداش میگیرد؟
هیچ شکی نمیتوان به دنیای پس از مرگ و دادگاه عدل تو بُرد؛
مگر میشود نباشد؟
بی شک روزی هست، زمانی که همهی ما که از خاک برآمدیم و به خاک برگشتیم و خاک شدیم، دوباره از قبرها برانگیخته میشویم و باید بگویم چرا؟
روزی سخت در برابر بخشایندهی کریمی که عادل است و مهر و قهرش با هم است.
الهی در آن روز سخت مارا یاری کن...🤲🏼
#عاشقانه_هاي_جوشن_کبیر، فراز ٧
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
فردا ڪه گنهکاران در پاے حساب آیند
جز عشق گناهی نیست در نامهۍ اعمالم
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
💔
[ جهاد
یعنی
برداشتن خار های راهی که
به خدا میرسد.. ]
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
سردار سلیمانی:
وای به روزی که لباس رزم بپوشم
👈حماسه حاج قاسم👇
در تاریخ ۹۳/۹/۲۳ شبکه تلویزیونی الفرات عراق یک میهمان ویژه داشت که در خلال آن می خواست از شکست یک عملیات ویژه داعش پرده بردارد.
میهمان شبکه یکی از روسای قبایل عراق و فرمانده نیروهای مردمی عراق آقای ابوحسن میگفت: ما اطلاع یافتیم که ۳۷۰ نفر از نیروهای داعش طی عملیاتی قصد گروگانگیری ایرانیان زائر را در نزدیکی کربلا دارند.
فرمانده عراقی می گفت: ما طبق وظیفه موضوع را سریعا به حاج قاسم سلیمانی اطلاع دادیم چون ایشان فرمانده حفاظت از زوار اربعین بودند
این فرمانده عراقی توضیح میدهد: حاج قاسم سریعا مسیر حرکت داعش را رصد کردند و با ۲۰ نفر از نیروهای زبده اش در سر راه نیرویهای داعش کمین کرد.
فرمانده عراقی چنین توضیح داد:
نیروهای حاج قاسم سلیمانی با نیروهای داعش درگیری شدند واین درگیری نیم ساعت بطول انجامید
ابوحسن می گوید: بعد از اتمام درگیری من با نیروهایم به منطقه درگیری رفتم و با چشمان خودم دیدم که تمام نیروهای داعش بجز یک نفر که اسیر شده بود کشته شده بودند
ابوحسن چنین توضیح داد: حاج قاسم سلیمانی که کت و شلوار تنش بود رو به اسیر داعشی کرد و کت و شلوارش را نشان داعشی داد و گفت ببین من قاسم سلیمانی کت وشلوار تنمه وای بروزتان اگر لباس رزم بپوشم…..
ابوحسن در پایان گفت: طی اعترافاتی که این اسیر کرده بود نیروهای داعش از طرف سرکرده ی خودشان ماموریت داشتند که زنان ایرانی را در بازار موصل بعنوان کنیز بفروشند.
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_شـشــم (مـعـام
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_هــفــتـــم
(زنــدگــے مـشـتــرک)
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .😱
اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی، خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید😐 ... .
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت:
شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .😉
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞