شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٩ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصر
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۳۰
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. 😫😩
خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
لِكُلِّ مَسْأَلَةٍ مِنْكَ سَمْعٌ حَاضِرٌ، وَجَوَابٌ عَتِيدٌ
«سمعِ حاضر» یعنی اجابتِ آنی.
قشنگ نیست؟ دل آدم را که شناورِ نیاز شده، یک جایی قرص نمیکند؟
رجب! تو به همین نسیمهای خنکِ سرِحال مشهوری! حتی اگر کسی نمیگفت، بو میکشیدم و میفهمیدم تویی که بالاخره از راه رسیدهای.
موسمِ اجابتهای درلحظه! چقدر منتظرت بودم..
#مفاتیح_عزیز
#ماه_رجب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مهدیجان!
بالاتر از آرزوی دیدار
آرزوی یاری است ....
#دفاع_مقدس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_غلامعلی_رجبی : ولایتی بودن فقط به سینه زنی وگریه کردن نیست،☝️ مراحلی پیش میآید که برای
💔
یاد شهید #رجبی بخیر...
وام قرض الحسنه می گرفت برای نیروهاش
اما اقساطش رو
خودش پرداخت می کرد...
#شهید_غلامعلی_رجبی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
ای جود هم گدای درِ خانهی شما ...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 نمی دانم جواد چطوری می توانست از همان سوریه، درچه و رفقایش را رصد کند؟!!!🤔😁 از #سوریه زنگ می زد
💔
هَميشہ
مآنـدن
دلیـلبرعآشقبودنْنیست..!
خیلےهآمےروند
تآثآبتڪُنند
عآشـقترند..!👌♥️
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
تمرین دوم: نوبتی هم باشه، نوبت تاجِ سرِ هر خونه ست😍❤ امشب برا وجود پر از برکت پدرهامون شکرگزاری کن
💔
سلام خداجانم❤️
خدایا...
میخوام بابت داشتن بابام ازت تشکر کنم اما......
بلد نیستم😔
یعنی نه اینکه نخوام اما هر چقدر فکر میکنم نمیتونم واژه ی مناسب رو پیدا کنم😔
بابا،از اون نعمتهاییه که هیچ رقمه نمیشه شکرش رو به جا آورد.
من کم میارم.
اگه بابام نبود مگه من میتونستم باشم؟
اگه بابام منو با خودش مسجد و هیئت و گلزار شهدا و حرم نمیبرد مگه امکان داشت من الان اینجا باشم؟
من به هر چیزی که فکر میکنم آخرش به بابام میرسم❤️
اگه بابام اون قلب پاک رو نداشت مگه میشد من عاشق تو بشم❤️
اگه بابام با هنرمندی تمام بین دنیا و آخرت رو پیوند نمیزد مگه امکان داشت که من الان هیچ دلبستگی به دنیا نداشته باشم؟😇
اگه بابام سر موقع تنبیهم نمیکرد مگه من ایرادامو میفهمیدم😜
ممنونم بابت این نعمت تکرار نشدنی❤️
و ممنونم بابت امتحان سختی که در حساس ترین زمان زندگیم از من گرفتی و کمکم کردی تا بزرگ بشم.
خب پیامبرا هم تو بچگی باباشونو از دست دادن😉
خلاصه که:من دربست در اختیارتم عزیزم
هر کاری دوستداری بکن.
اگر با دیگرانت بود میلی
چرا ظرف مرا بشکستی😂😜
خودم سرود
💔
روزمان را با یک #بسم_الله شروع کنیم.
وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ ...
هوامون رو داشته باش ....
#نعمالرفیق
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مهندس باشی وشهید شوی
معلوم است،
راهی به آسمان هم خواهی ساخت...🕊
#روز_مهندس
#شهید_مهدی_باکری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞