eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دو سحر مجال گدایی براے ما مانده هنوز بند گـناهان به پاے ما مانده شبے میان حـــرم پاگشایمان بکنید که روزی سفر کـــربلاے ما مانده... بحق شهدا... خدایا! برات کربلامونو این سحر بده خدایا! ما خیلی گناه داریم اگه بدون رفتن به کربلا جون بدیم😢 خدا جون! این دوسال دوری بسه ما خیلی روی پیاده روی حساب کردیم🥀 بریم کربلا و لِھ بشیم توی جمعیتی که تو حرم ارباب موج میزنه.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 .  وَ مَن یُؤمن بِالله یَهد قلبه  (تغابن/11). راستش توی زندگی‌ام بارها و بارها رسیده‌ام به این‌که قلب مؤمن میانِ سرانگشت‌های خدا می‌چرخد. شاید حتّی خیلی وقت‌ها خدا را با همین چرخش‌های قلبم شناخته باشم. همین دیگرگونی‌هایِ دلم. اصلاً خدا حائل است میان آدم و قلبش؛  اما حسابِ هر کس که بیاید و وارد زمره‌ی ایمان بشود فرق دارد. خدا قلبش را هدایت می‌کند. کشش‌های قلبی‌اش را راه می‌برَد. مبدأ میل آدم را دست می‌گیرد و عوض می‌کند؛  آن وقت، قلب، دیگر خودسر و هرزه گرد نیست. کارِ ما این وسط شاید فقط این باشد که کثیفی‌ها را از قلب‌مان بیرون بریزیم، بعد هم بهره‌مان را از ایمان زیاد کنیم، زیاد کنیم، بلکه قلب‌مان را بیشتر راه ببرد. میان سرانگشت‌های خودش به خوبی‌ها بچرخاند؛ به محبت‌ها و الفت‌‌های نورانی. . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وقتی دعاگو ی کسی هستیم ☝️یعنی خدا را از منظر یکی از اسم هایش صدا کنیم. ✌️ و معتقد باشیم که همه اتفاقات عالم تجلی اسمی از اسماء خداوند است. 👈 و از خدا بخواهیم از منظر یکی از نام های مبارکش بر قلب رفیق ما جلوه کند تا او معنای این نام خدا را بفهمد و با آن زندگی اش را بسازد... 👌 نکته ظریفش، نقش و مسولیت خود ما به عنوان قاصدکِ خدا برای رساندن معنای این اسم الهی به قلب رفیقمان است.. به بهانه شب های آخر... شب های التماس برای دعا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهادت یک فرمانده در لباس سربازی 25 ساله بود که به شهادت رسید؛ دهم اردیبهشت 1360 بر اثر اصابت ترکش خمپاره در جبهه غرب؛ با همان یک دست لباس سربازی! با همه بلندآوازگی! گمنام بود و وقتی پر کشید؛ بعد از شهادتش تازه خانواده‌ فهمیدند که فرمانده بوده است. برای خانواده عصای دست بود؛ روزها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند. ابتدا عضو سپاه دانش بود و بعدها معلم شد. مبارزه را در پاوه آغاز کرد، اما جنگ برای او مدرسه تازه‌ای بود؛ فرمانده عملیات شد و در خطرات و سختی‌ها، همیشه پیش‌قدم بود. سالروزشهادت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 حرف دل ما تو این روزهای آخر در سراشیبے ماه دعایے دارم در سراشیبے ... برسی بر دادم...! اللهم اغفر لی کلّ ذنب اذنبته و کل خطیئته اخطاتها ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گرامی‌باد دهم اردیبهشت ماه روز ملی که بمناسبت سال‌روز اخراج پرتغالی‌ها از تنگه هرمز و خلیج فارس نامگذاری شده است ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت215 -خب دیگه خ
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.

اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم می‌خواهد.

بدون تلاطم، راکد می‌شوم و فاسد.

کمیل که دارد پشت سرم قدم می‌زند، آرام در گوشم می‌گوید:
-ربطی نداره کجایی. مهم خودتی. می‌فهمی؟

- بیا بالا!

صدای مسعود است که جلوتر از من رفته و سوار موتورش شده.

راستی فکرش را نکرده بودم... در تهران وسیله نقلیه ندارم.

کمی شرمنده می‌شوم از فکرهایی که درباره‌اش کردم. سوار می‌شوم و آدرس را نشان مسعود می‌دهم.

 ده ثانیه هم طول نمی‌کشد برای حفظ کردن آدرس و راه می‌افتد.

- باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنی. درخواست یه موتور بده.

-چرا موتور؟

-چون ترافیک تهران هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.


حال سلما از قبل بهتر است؛ خودش و لباسش هم از قبل تمیزتر و مرتب‌ترند.

حتی یکی دوبار بلند خندید و چند کلمه نامفهوم به زبان آورد.

مثل قبل هم نیست که بیاید فقط به من بچسبد و به کسی اعتماد نکند.

حالا بیشتر دوست دارد مقابلم بنشیند و بازی کردنش را برایم به نمایش بگذارد.

در دلم برای حال بهترش ذوق می‌کنم و به کمکش، بلوک‌های پلاستیکی و رنگی ساختمانی را روی هم می‌چینم.

داریم با هم یک خانه کوچک برای سلما می‌سازیم.

یک خانه که خاطره بدی از باغچه‌اش نداشته باشد. یک خانه بدون سایه شوم داعش.


باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم.

دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان می‌کند.

مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند می‌زند.

سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟

و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد.

سلما یک دفتر نقاشی برایم می‌آورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ.

امروز دارم مرتکب کارهایی می‌شوم که مدت‌ها بود انجام نداده بودم.

اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمی‌شود...

سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من می‌گذارد و خودش مداد مشکی را برمی‌دارد.

یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی.

فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز می‌کشیدیم و کوه‌های هشتی و درخت و رودخانه.

نقاشی‌ام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم.

حالا نمی‌دانم سلما می‌خواهد چه بکشد.

وقتی سلما مدادش را می‌گذارد روی کاغذ، من هم می‌فهمم باید شروع کنم درحالی که نمی‌دانم باید چه بکشم.

صدای ظریف و مهربان مطهره را می‌شنوم: 
-خب چمن بکش دیگه!

مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی.

خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر می‌رسد؛ خط‌های متراکم سبز.

هنوز درگیر چمن‌ها هستم که مطهره دوباره می‌گوید:
-ببین چی کشیده!

چشم می‌چرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.

یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشم‌چشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.

مطهره می‌خندد:
-این تویی!

چهره‌اش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.🙄

لبخند می‌زنم و زیر لب به مطهره می‌گویم:
- یعنی تو منو این شکلی می‌دیدی همیشه؟

مطهره آرام  می‌خندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچک‌تر کنار من می‌کشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.

این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما. 

لبخندزنان دست روی موهای بافته طلایی‌اش می‌کشم و منتظر می‌شوم توضیح دهد نقاشی‌اش را. دهانش را باز و بست می‌کند برای زدن حرفی.

با دستان کوچکش اشاره می‌کند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.

و دوباره اشاره می‌کند به آدمک بزرگ و بعد به من.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔 حسین جان ... «بیست و نه» روز فقط و بلا خواسته‌ام دم و کرب و بلا خواسته ام چه کنم تا بخری این دل آلوده ی من زینب! نظری... کرب و بلا خواسته ام بحق این وقت و ساعت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و صبح ؛ آغاز بوسه‌های شمعدانی در آغوش نور است . سلام به اهالی‌سحر✨