eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت256 اسلحه‌را غل
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



- امکان نداره، رایسین...
- شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟

دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث می‌کند. لبش را می‌گزد و می‌گوید:
- امروز که معاینه‌شون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده.

- من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندن‌شون به بیمارستان نیست.
دکتر شانه بالا می‌اندازد:
- فکر نکنم خطری داشته باشه براشون.

کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند:
- اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت.😉


لبخند خشکی می‌زنم به دکتر:
- ممنونم. می‌تونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟


دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجله‌اش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش می‌فهمم.

 تشکر بلندبالایی هم می‌کند از من و می‌رود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال می‌کنم و به مسعود می‌گویم:
- می‌شه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟


مسعود نیشخند می‌زند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلی‌ها برمی‌دارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در می‌آورد داخل و می‌گوید:
- می‌دونم می‌خوای تنهایی بازجویی‌شون کنی. بچه نیستم.😏


حرفش را بی‌جواب می‌گذارم؛
خب به جهنم که می‌توانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشته‌ای. فهمیدم می‌توانستی به‌جای من سرتیم پرونده بشوی...😏

 کمیل تشر می‌زند:
- عباس داری قضاوتش می‌کنیا!
لبم را می‌گزم و با دو انگشت شصت و سبابه‌ام، دو سوی تیغه بینی‌ام را می‌گیرم.
زیر لب استغفرالله می‌گویم و سرم را می‌چرخانم به سمت آن دو متهم.

هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا می‌پرند و به خود می‌لرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند.

 من اما بجای این که به سمت آن‌ها بروم، خانه را یک دور کامل چک می‌کنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفون‌های کوچک و دوربین‌های مداربسته‌ای که به ماهرانه‌ترین شکل جاساز شده‌اند؛ اما چیزی پیدا نمی‌کنم.
 پاک پاک است.

 از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا.


دو متهم هنوز با نگاه بی‌رمقشان من را دنبال می‌کنند؛ انگار من قصابم و آن‌ها دامِ آماده ذبح.😐
 من اما نیاز دارم دوباره همه‌چیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستاده‌ام؟


روی سرامیک‌های خاک گرفته، پشت به متهم‌ها می‌نشینم. 

انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیک‌ها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال می‌کشم❓
همان سرشبکه‌ای که نمی‌شناسیمش.

دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: م؟
این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه.

 از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت.‼️


کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛
 آن ‼️



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #تولدت_مبارک_نعم_الرفیق تولدم تولد تو که ختم به خیر شد ڪاش واسہ دل #آرزومنداش حسرت نشه🥀 سالر
💔 گفتم: می‌گویند سیدسجاد شهید شده!!! گفت: خب شده دیگه! گفتم: به همین راحتی؟! گفت: خب سوریه بوده، بوده ننه! جنگ هم دارد یکیش هم سجاد... توی دلم گفتم: نیستی که بدانی این قدر هم راحت نمیشود درباره حرف زد، هیچ منطقی نمی‌تواند شهادت فرزند را برای مادر راحت کند.🥀😔 از سر کار مستقیم آمد پیش من؛ بی مقدمه زد به صحرای کربلا و از سختی های حضرت زینب حرف زد.... گفت: اینها را میگویم که اگر قرار شد بروم سوریه نخواهی جلویم را بگیری، فکر نکن اگر من شهید نشوم و اینجا بمانم می‌توانی مرگ را از من دور کنی و هیچ بلایی سرم نمی‌آید. راوی: مادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است. سوره نور، آیه ۲۲ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ، شايد شعر پدرم بود كه خواند ... چایِ مادر، كه مرا گرم نمود:)... -سهراب‌سپهرۍ🌱
💔 🦋مادرها بوقتش بچه را از شیر می‌گیرند، بچه مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، خبر ندارد مادر برایش چه سفره غذایی پهن کرده، گرفتن های خدا از این دست است...
💔 خدایا...؛ روحمان‌ا‌‌‌ز‌بین‌رفته‌سردرگم‌و‌بازیچه‌دنیاییم تو‌بیدار‌مان‌کن‌تو‌هوشیارمان‌کن..! ... 💞@aah3noghte💞
💔 نوجون های ما امثال هستند که ادامه دهنده راه و هستند نه یه جوجه تازه بدوران رسیده😏😏😏 پس بدونید☝️🏻 واسه نسلی که رو دیده ، اون پسره و دو تا دخترا الگو نمیشه‼️ 💞 @shahiidsho💞
💔 بهش بگید : حاجی! رئیست ترمز دستی رو کنده برده، کجای کاری؟ 🔺مرضیه سادات آل‌ایوب🔺
💔 یجوری سقوط آزاد کرده، آدم فکر میکنه اونجا روحانی رئیس جمهوره😂😂 ➕ رَجَـبــــ لو
💔 الهی، خوشا آن دم که در تو گُمم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت257 - امکان ندا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛
 آن ‼️

خب من الان کجای این نمودارم؟🤔
کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن.

این دو متهمی که گرفته‌ام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آن‌ها را دیده باشند. خیره به دایره، می‌گویم:
- چرا اومده بودید سراغ من؟😒

صدایم گرفته است و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت می‌خورند و تند نفس می‌کشند؛ نمی‌دانم کدامشان. 

سوالم را این بار بلندتر تکرار می‌کنم و صدای نالانی می‌شنوم:
- آقا غلط کردیم...😫😩

- می‌دونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمی‌خوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟

- ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمی‌دونستیم شما چکاره‌این...

- چه شغل شریفی.😏
آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفله‌م می‌کردین و پول می‌گرفتین و به غلط کردن هم نمی‌افتادین، نه؟😏


نمی‌بینمشان و برنمی‌گردم که ببینمشان. می‌دانم الان عرق کرده‌اند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لب‌های خشکشان می‌کشند تا جوابی پیدا کنند برای من.

می‌گویم:
- من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش می‌کردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.😏


و باز هم صبر می‌کنم که ببینم حرفی دارند یا نه. می‌گوید:
- یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و...
- بکشینم.😏

- آقا به خدا غلط کردیم. نمی‌دونستیم اینطور می‌شه...
- بهتون گفتن من کی‌ام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟

- گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین.

نیشخند می‌زنم:
- اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟

مکث می‌کند؛ چند ثانیه و می‌گوید:
- می‌دونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام می‌دیم، سوال نمی‌پرسیم.😞

- یعنی هنوزم سفارش قبول می‌کنین؟
این را می‌گویم و کوتاه می‌خندم؛ شاید کم‌تر بترسند و بیشتر حرف بزنند.
یکی‌شان دستپاچه می‌گوید:
- نه آقا به خدا می‌خوایم توبه کنیم.

- آفرین، توبه‌تون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین.
از جا بلند می‌شوم و برمی‌گردم به سمتشان.

می‌گویم:
- آخرین وعده غذایی‌تون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟

از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیده‌اند. توضیح می‌دهم:
- باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوق‌العاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین.


یکی‌شان ابرو درهم می‌کشد:
- کی به ما سم داده؟🤨


- منم می‌خوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟

اخم می‌کند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. می‌گوید:
- شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد.
- اون براتون خرید؟
- آره.


در دلم می‌گویم بله، خیلی دست‌ودل‌بازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... می‌پرسم:
- کجا؟
- یه فست‌فودی توی خیابون انقلاب.


صدای باز شدن در حیاط، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. دست به اسلحه می‌برم و جلوی در واحد می‌ایستم.

 مسعود را می‌بینم که وارد شده؛ تنها.
 با تردید دستم را از روی اسلحه‌ام برمی‌دارم و منتظر می‌شوم مسعود برسد اینجا.

هنوز پا از در داخل نگذاشته که می‌پرسم:
- مشکلی نبود؟
نگاه مسعود روی شکلی که کشیده‌ام می‌ماند. جلوتر می‌رود که بهتر ببیندش و می‌گوید:
- نه.


کاش زودتر آن شکل را پاک می‌کردم. مسعود بالای سر شکل می‌ایستد و چند لحظه نگاهش می‌کند.

 بعد دوباره برمی‌گردد به سمت من و در گوشم می‌گوید:
- اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده.


سرش را می‌آورد عقب که واکنش من را در چهره‌ام ببیند. می‌تواند ناباوری و شک را در چهره‌ام بخواند؛  را.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ...؛؛ کلیپی جذاب و دیدنی از بخش‌های‌ مختلف کشتی افراماکس ۲ که به دست مهندسان توانمند ایرانی ساخته شده است👌😎😍* *ساخت نفتکش توسط ایران در شرایط تحریم و صدور آن به حیاط خلوت آمریکا، ونزوئلا؛ افتخار بزرگی برای ایرانیان است.* اراده آهنین مهندسان، مدیران و کارگران شرکت صدرا بهترین پاسخ به همه آمران و عاملان جنگ تبلیغاتی علیه کشور عزیزمان بود و این نفتکش نماد ‎«ما می‌توانیم» و پاسخی عملی و دندان‌شکن به کسانی که آیه یأس می‌خوانند و دائم در پی تحقیر توان ‎ایران و ایرانی هستند.* 👈🏻 آنقدر که ‎ونزوئلا و ‎نیکلاس‌ مادرو به فناوری پیشرفته ایرانی اعتقاد دارند، بسیاری از مسئولین ایران به آن معتقد نیستند. چون دچار استعمارزدگی و خودتحقیری تاریخی هستند.* مقایسه کنید با مافیای خودرو که اجازه نمیدهد این صنعت به‌دست اهلش برسد ... در برابر های وطن فروش ها، توانایی های ایران رو تا میتونین منتشر کنین ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 گفتم: می‌گویند سیدسجاد شهید شده!!! گفت: خب شده دیگه! گفتم: به همین راحتی؟! گفت: خب سوریه بوده،
💔 مشهد که بودیم جواد زنگ زد و گفت قرار است اعزام شود . همان موقع رفتم حرم امام رضا علیه السلام فقط امام را به جان جوادشان قسم دادم که بچه‌ام شود و خودشان مراقب و باشند.... راوی: مادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مثلا بری روبروی گنبدش وایستی بگی:آمده ام بنگرم،گریه نمی دهد امان:) +چنین لحظه ای را آرزوست:) "
💔 ما‌دست‌خالے‌آمدھ‌ایم،اۍ‌خداۍعشق'! اذن‌دخولمــان‌بدہ‌محض‌رضا؎؏ـشقˇˇ - ای‌بهشتِ‌من :)!💚 " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَىٰ. و مسلّماً آخرت برای تو از دنیا بهتر است! . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 |تو خودت دل انگیز جهانی به خدا پس تو ای صبح دل انگیز جهان صبح بخیر| با سلام و عطر آویشن ☘️
💔 ‍ 🌺🌿به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت! با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت! قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت! 🦋حالا آرامشتو بسنج🦋 🦋اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَة؛ 🌺🌿(در برابر حوادث سخت زندگى،) از صبر و نماز كمك بگيريد. 💠 سوره / آیه ۱۵۳