eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ‏﴿ وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ ﴾ ‏خدا اینطوری صبح به‌خیر می‌گه.. . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یكۍ از كارهايي روز صبحــــــ به انجام آن مبادرت مي‌كرد، خواندن بود و استمرار همين بهانه‌ ۍ شهادتشــــــــ شد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ساعت 14:26بود که صدای انفجار مهیبی صحن و سرای امام رئوف را لرزاند بود و عاشورایی دیگر بپا شد نباید فکر کنیم اونایی که یه روزی مردم بی گناه رو توی شهرشون به رگبار میبستن یه روزی راه انداختن یه روزی رو در خونه ش ترور کردند یه روزم تو حرم علیه السلام بمب منفجر کردند حالا آروم و نایس بشینن تو کمپ آلبانی و همراه ما باشند منافقین طبق آیه قرآن ، بدتر از کفار هستن چون همیشه از پشت، خنجر می‌زنند ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شھدا را یاد کنید حتۍ با یك صلوات 🌱 مشتۍ!! میگه فقط با یه صلوات یادشون کن نمیگه شبیه شون زندگی کن که عذر و بهونه بیاری نمیگه به اعمالشون فك کن بعد بیو بزار🚶‍♂ به شدت تباهیم!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت264 سوار ماشینی
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



 انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست...
- من فکر می‌کردم مجردی🤨...

نمی‌خواهم سوال‌هایش من را به جایی برساند که دوباره  را مرور کنم.
الان اگر بگویم همسرم شهید شده، می‌پرسد چرا.
بعدش می‌خواهد بداند همسرم چکاره بوده.
بعد برایم دل می‌سوزاند و بعد... بی‌خیال.
با یک نگاهِ تند و قاطع، جلوی همه این وقایع را می‌گیرم و می‌فهمد نباید سوال کند.😒

خودمان را می‌رسانیم مقابل دانشگاه تهران؛ جایی که قرار تجمع بوده. جو ملتهب است از الان.
دانشجوها گُله به گُله دور هم جمع شده‌اند و در دست بعضی، پلاکاردهای دست‌نویس را می‌شود دید. نماز ظهر و عصر را در مسجدی همان نزدیکی می‌خوانیم؛ به نوبت.
 از سجده شکر بعد از نماز که سر برمی‌دارم، دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه...؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه می‌فرستاد.
یک سیمکارت است با شماره‌ای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده.

احسان هم نوشته:
- امروز میرم دانشگاه. می‌بینمت؟
ناعمه جواب داده:
- آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه.

همه‌اش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحال‌کننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بی‌سیم می‌زنم به جواد:
- جواد جان! احسان کجاست؟

- همین الان از خونه‌شون اومد بیرون. دنبالشم.
- هرجا توقف کرد بهم بگو.

دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمی‌دانم چیست.
 قرار است یک خبری بشود. یک ... یک .
شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمی‌گردم داخل ماشین.

هرچه از ظهر می‌گذرد، هوا سردتر می‌شود. حسن دارد می‌لرزد از سرما. آفتاب بی‌رمق دی‌ماه هم کاری از دستش برنمی‌آید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم می‌شویم. 
بخاری را روشن می‌کنم.
حسن باز هم می‌لرزد و پوست صورتش دانه‌دانه شده. فکر کنم بچه سرمایی‌ای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. می‌گویم:
- سردته؟

سریع سرش را تکان می‌دهد؛ حتما می‌ترسد فکر کنم به درد ماموریت نمی‌خورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمی‌آورم و می‌دهم به حسن:
- بیا، الان سرما می‌خوری.

می‌افتد روی دنده تعارف:
- نه عباس! خوبم! نمی‌خواد!
- داری می‌لرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمی‌تونی خوب تمرکز کنی.

به زور کت را روی شانه‌هایش می‌نشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را می‌پوشد. نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم؛ یک ربع مانده به پنج.

هوا دارد تاریک می‌شود و جو ملتهب‌تر. حالا همه دانشجوهایی که گروه‌گروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شده‌اند و شعارهای اقتصادی می‌دهند. دوباره احسان را چک می‌کنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده.
-آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران.

صدای جواد است که از بی‌سیم می‌شنومش. برای این که بتوانم راحت‌تر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده می‌شوم:
- خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو.
- چشم.

صدای معده‌ام درآمده از گرسنگی و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است که راهم را کج می‌کنم به سمت سوپرمارکت آن سوی خیابان و با شیرکاکائو و کیک، برمی‌گردم داخل ماشین.

چهره حسن از دیدن خوراکی‌ها می‌شکفد. عذاب وجدان دوباره در وجودم فریاد می‌کشد که جوان مردم را آورده‌ای وسط معرکه، آن هم گرسنه و تشنه؟!

صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمع‌اند نگاه می‌کنم؛ دانشجو بین‌شان هست؛ اما چهره خیلی‌هاشان به دانشجو نمی‌خورد.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
توییت استاد ‏ناملایمات، کنایه‌ها، سرزنش‌ها، توهین‌ها و تهمت‌ها و حسادت‌ها… شما را نرنجاند و از مسیر حق دور نسازد. انسان‌های پست و حقیر همیشه به قطار در حال حرکت سنگ می‌زنند! خرمقدس‌ها و بی‌دین‌ها دو لبه یک قیچی هستند. ... 💞 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 یک شب فاطمه را نشاند و قصه دختر سه ساله‌ای را برایش گفت که دشمن اذیتش کرد و آن دختر خیلی خیلی گر
💔 این را از یاد گرفته بودم که ، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسداری از اسلام باید بروم. راوی: برادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ما‌دست‌خالے‌آمدھ‌ایم،اۍ‌خداۍعشق'! اذن‌دخولمــان‌بدہ‌محض‌رضا؎؏ـشقˇˇ - ای‌بهشتِ‌من :)!💚 " أَلسَّلٰ
💔 به‌وقت‌صبح‌قیامت‌که‌سر‌ز‌خا‌ک‌برآرم‌به گفتو‌گوی‌تو‌خیزم،به‌جست‌و‌جوی‌تو‌باشم:) ‌ " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏لَا تَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضًا ‏مثلا به حضرت امام رضا نگید آقای امام رضا! .