شهید شو 🌷
💔 🌱ای جان جهان، عیان تو را باید دید با دیده خون فشان تو را باید دید... 🌱در مسجد سهله از فرج با
💔
سـلام اۍ دلیݪ قرار دل بـے قرارم!◠◠
حُبُّ المـہـدی هُویَّتُنا...
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجبِحَقّحضرتزینب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
﴿ وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ ﴾
خدا اینطوری صبح بهخیر میگه..
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یكۍ از كارهايي #هر روز صبحــــــ به انجام آن مبادرت ميكرد،
خواندن #زيارت_عاشورا بود
و استمرار همين #زيارت_عاشوراها بهانه ۍ شهادتشــــــــ شد.
#شهید_مهدی_مدنی
#حزب_الله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#30خرداد1373
ساعت 14:26بود که صدای انفجار مهیبی صحن و سرای امام رئوف را لرزاند
#روز_عاشورا بود و عاشورایی دیگر بپا شد
نباید فکر کنیم اونایی که یه روزی مردم بی گناه رو توی شهرشون به رگبار میبستن
یه روزی #عملیات_مرصاد راه انداختن
یه روزی #شهید_علی_صیادشیرازی رو در خونه ش ترور کردند
یه روزم تو حرم #امام_رضا علیه السلام بمب منفجر کردند
حالا آروم و نایس بشینن تو کمپ آلبانی و همراه ما باشند
منافقین طبق آیه قرآن ، بدتر از کفار هستن
چون همیشه از پشت، خنجر میزنند
#ماجرای_نیمروز
#رد_خون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بیسر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
💔
#شهید_رضا_رضائیان
#اولین_پاسداری_که_سربریده_شد🥀
#شهیدی_که_زیارتش_ثواب_زیارت_امام_حسین(ع) رو دارد✨
پست ریپلای شده، ماجرای شهادت #شهید_بیسر_دفاع_مقدس را بخوانید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت264 سوار ماشینی
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت265 انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست... - من فکر میکردم مجردی🤨... نمیخواهم سوالهایش من را به جایی برساند که دوباره #شهادت_مطهره را مرور کنم. الان اگر بگویم همسرم شهید شده، میپرسد چرا. بعدش میخواهد بداند همسرم چکاره بوده. بعد برایم دل میسوزاند و بعد... بیخیال. با یک نگاهِ تند و قاطع، جلوی همه این وقایع را میگیرم و میفهمد نباید سوال کند.😒 خودمان را میرسانیم مقابل دانشگاه تهران؛ جایی که قرار تجمع بوده. جو ملتهب است از الان. دانشجوها گُله به گُله دور هم جمع شدهاند و در دست بعضی، پلاکاردهای دستنویس را میشود دید. نماز ظهر و عصر را در مسجدی همان نزدیکی میخوانیم؛ به نوبت. از سجده شکر بعد از نماز که سر برمیدارم، دوباره گوشی احسان را چک میکنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه...؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه میفرستاد. یک سیمکارت است با شمارهای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته: - امروز میرم دانشگاه. میبینمت؟ ناعمه جواب داده: - آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه. همهاش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحالکننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بیسیم میزنم به جواد: - جواد جان! احسان کجاست؟ - همین الان از خونهشون اومد بیرون. دنبالشم. - هرجا توقف کرد بهم بگو. دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمیدانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک #خبر_خاص... یک #خبر_خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمیگردم داخل ماشین. هرچه از ظهر میگذرد، هوا سردتر میشود. حسن دارد میلرزد از سرما. آفتاب بیرمق دیماه هم کاری از دستش برنمیآید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم میشویم. بخاری را روشن میکنم. حسن باز هم میلرزد و پوست صورتش دانهدانه شده. فکر کنم بچه سرماییای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. میگویم: - سردته؟ سریع سرش را تکان میدهد؛ حتما میترسد فکر کنم به درد ماموریت نمیخورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمیآورم و میدهم به حسن: - بیا، الان سرما میخوری. میافتد روی دنده تعارف: - نه عباس! خوبم! نمیخواد! - داری میلرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمیتونی خوب تمرکز کنی. به زور کت را روی شانههایش مینشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را میپوشد. نگاهی به ساعت موبایلم میکنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک میشود و جو ملتهبتر. حالا همه دانشجوهایی که گروهگروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شدهاند و شعارهای اقتصادی میدهند. دوباره احسان را چک میکنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده. -آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران. صدای جواد است که از بیسیم میشنومش. برای این که بتوانم راحتتر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده میشوم: - خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو. - چشم. صدای معدهام درآمده از گرسنگی و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است که راهم را کج میکنم به سمت سوپرمارکت آن سوی خیابان و با شیرکاکائو و کیک، برمیگردم داخل ماشین. چهره حسن از دیدن خوراکیها میشکفد. عذاب وجدان دوباره در وجودم فریاد میکشد که جوان مردم را آوردهای وسط معرکه، آن هم گرسنه و تشنه؟! صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمعاند نگاه میکنم؛ دانشجو بینشان هست؛ اما چهره خیلیهاشان به دانشجو نمیخورد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
توییت استاد #رائفی_پور
ناملایمات، کنایهها، سرزنشها، توهینها و تهمتها و حسادتها… شما را نرنجاند و از مسیر حق دور نسازد.
انسانهای پست و حقیر همیشه به قطار در حال حرکت سنگ میزنند!
خرمقدسها و بیدینها دو لبه یک قیچی هستند.
#شهید_مصطفی_چمران
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 یک شب فاطمه را نشاند و قصه دختر سه سالهای را برایش گفت که دشمن اذیتش کرد و آن دختر خیلی خیلی گر
💔
این را از #جواد یاد گرفته بودم که #اسلام، مرز و جغرافیا ندارد؛ اگر لازم است سوریه بروم برای پاسداری از اسلام باید بروم.
راوی: برادر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مادستخالےآمدھایم،اۍخداۍعشق'! اذندخولمــانبدہمحضرضا؎؏ـشقˇˇ - ایبهشتِمن :)!💚 " أَلسَّلٰ
💔
بهوقتصبحقیامتکهسرزخاکبرآرمبه
گفتوگویتوخیزم،بهجستوجویتوباشم:)
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
لَا تَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضًا
مثلا به حضرت امام رضا نگید آقای امام رضا!
#با_من_بخوان.