eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 وقتـــی به خدا بگویی خدایا من غیر از تو کســـی را ندارم، خدا غیور است و خواسته ات را اجابت مــی‌کند... زندگیت ســخت شده؟! صداش کن!..♡ -میرزا اسماعیل دولابی🌱!
💔 ‹ فَكَمْ يَا إِلٰهِى مِنْ كُرْبَةٍ قَدْ فَرَّجْتَها › بسیار گره‌ها از کارم باز کردی. 💞@aah3noghte💞
💔 🖐🏼 مومن‌دوساعتش‌یکسان‌نیست هرساعتش‌ازساعت‌قبل‌بهتراست..!! ... 💞@aah3noghte💞
💔 ‌خدا‌ناراحت‌‌میشہ‌اگہ‌بندش‌ناخوش‌ احوال‌وناراحت‌باشہ‌پس‌‌مشتی‌‌بہ خاطر‌دلِ‌خداباهمہ‌ی‌ناسازگاری‌ها بسازُسعی‌کن‌خوب‌باشی.シ!'🔓 ❲ ... 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند : در اردوگاه شما را شکنجه‌تان میکنند یا نه؟ همه به آقا سید نگاه کردند ولی آقا سید چیزی نگفت مأمور صلیب سرخ گفت: آقا شما را شکنجه میکنند یا نه؟ ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید . آقا سید باز هم حرفی نزد . پس شما را شکنجه نمی‌کنند؟ آقا سید با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت . نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست . ... افسر عراقی که فرمانده اردوگاه بود، آقای ابوترابی را برد تو اتاق خودش گفت: تو بیشتر از همه کتک خوردی، چرا به اینها چیزی نگفتی؟ آقای ابوترابی بهش فرمود: ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمی‌برند . فرمانده اردوگاه کلاه نظامی که سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش میزد می‌گفت شما الحق سربازان خمینی هستید . ۲۶مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز 💞 @aah3noghte💞
💔 نامه‌نگاری آزادگان با امام خامنه‌ای در طول اسارت ♦️رهبرمعظم انقلاب: ما نامه‌هایی از بعضی از آزادگان در طول این دو سالِ بعد از آتش‌بس تا امروز داشته‌ایم که به خانواده‌هایشان مینوشتند. وقتی خانواده‌ها میفهمیدند که ما مخاطب هستیم، نامه‌ها را می‌آوردند و به ما میدادند. من هم برای خیلی از این نامه‌ها جواب مینوشتم. می‌نوشتند که شما برای آزادی ما، به دشمن باج ندهید. این را اسیر می‌نوشت. این، برای یک ملت، خیلی مهم است که اسیرش در دست دشمن، به‌جای این‌که مثل انسانهای بی‌ایمان، مرتب التماس کند که بیایید من را آزاد کنید، نامه بنویسد که من میخواهم با سربلندی آزاد بشوم؛ نمیخواهد به خاطر آزادی من، پیش دشمن کوچک بشوید. اینها را ما داشتیم. اینها جزو اسناد شرف ملی ماست و تا ابد محفوظ خواهد بود. 🌺به‌مناسبت آغاز بازگشت آزادگان به میهن عزیز اسلامی ۲۶ مرداد ۶۹ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 |دلم به عشق تو تا آسمان هشتم رفت•🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت اول» سال 67 بود. محدثه بعد از اینکه دو تا از پسرهایش در جبهه، سالهای 65 و 66 شهید شده بودند، باردار شد. هنوز جای زخم دو تا پسری که غریبانه شهید شده بودند و هنوز جنازه هاشون برنگشته بود، رو دل این مادر مونده بود. در ظرف کمتر از یک سال، تمام موهاش سفید شد. چون دو تا نوجوانی که در سنین 13 سالگی شهید بودند، تمام هست و نیست و زندگیش بودند. تا اینکه خدا مقدر کرد که حدودا ده ماه بعد از شهادت پسر دوم، دختری به دنیا بیاد که همون روز اول اسمش رو مرضیه گذاشتند. دختری در نهایت زیبایی و سپیدرویی. اینقدر که زن های همسایه میگفتند محدثه خانم چرا اسم دختر خوشکلش رو خورشید نگذاشت؟ از بس زیبا و تو دل برو بود. اوس مصطفی که شوهر محدثه خانم بود، اوستای بنا بود. از اون اوستاهای بسیار جدی و ساکت. از اونا که زیادی مهربونن اما نمیخندند. از اونا که اگه قیافشون ببینی، میگی برج زهر مارن اما وقتی نزدیکشون میشی و باهاشون حرف میزنی، دوس نداری از کنارشون جُم بخوری. اوس مصطفی چون داشت ساختمون های ادارات شیراز که بر اثر بمباران خراب شده بودند، تعمیر و بازسازی میکرد، نتونست به جبهه بره. اما با جبهه رفتن پسرای نوجوانش هم مخالفت نکرد. اونا رفتند و شهید شدند. اوس مصطفی موند و یه عالمه غم رو سینه اش و یه محدثه خانم افسرده ... و البته یه دختر ناز و خوشکل تو گهواره. وقتی میومد خونه، به خنده های کوچولوی دخترش پناه میبرد. وقتی دلش خیلی غَنج میرفت، یه نگا به این ور و اون ور مینداخت و تا موقعیت رو مناسب میدید، لباشو غنچه میکرد که بذاره رو لپای کوچولوی مرضیه، که یهو صدای محدثه درمیومد که میگفت: «نکن ... بوسش نکن ... لبت بو سیگار میده ... لُپ دختر که نباید بو سیگار بگیره!» اوس مصطفی بیچاره هم که لب غنچه اش تو هوا مونده بود، همون هوایی یه بوس واسه مرضیه میفرستاد و چشم تو چشم با مرضیه، به هم میخندیدند. محدثه خانم خیلی شیر نداشت. همش هم نگران بود. اضطراب بدی داشت. دست راستش هم از بعد از خبر پسر دومش میلرزید. از بر و رو هم افتاده بود. دیگه هیچ جلسه ختم انعام و روضه ای هم نمیرفت. نه اینکه نخواد. نمیتونست. اما افسردگیش اونجایی اوج گرفت که فهمید باز هم حامله است. هنوز مرضیه سه ماهش نشده بود که متوجه شد یکی دیگه تو راه داره و باید خودش رو برای خیلی مسائل آماده کنه. اینجوری بگم که بدترش شد. افتضاح شد. شد مثل مرده ها. حتی دیگه غذا و پخت و پز هم نمیتونست بکنه. خیلی از روزا کارای خونه مونده بود که اوس مصطفی از راه میرسید و یه چایی دم میکرد و یه دو تا تخم مرغ میشکست و دو تا لقمه میخوردند. بعضی وقتا هم مادر اوس مصطفی میومد آب و جارویی میزد و دستی به سر و روی مرضیه و محدثه خانم میکشید و میرفت. والا خیلی هم پیرزن خوبی بود که زبونش به قربون صدقه نوه و عروس افسرده اش میچرخید و آخر سر، یه دو قرون میذاشت زیرِ گهواره مرضیه. شاید اگه کسی دیگه بود، یه زن دیگه واسه پسرش میگرفت تا اون بپزه و بشوره و بذاره و برداره و خودش و پسرش رو خلاص میکرد. روزها گذشت و گذشت تا اینکه مرضیه جون حدودا ده ماهه شد. محدثه خانم هم شش هفت ماه بود که حامله بود و دو سه ماه دیگه مونده بود که بچه آخر به دنیا بیاد. چند روز بود که وقتی اوس مصطفی میومد خونه و بعد از اینکه دست و صورت و گردنش میشست، میرفت کنار گهواره مرضیه و قربونش میشد، اما یه کم ابروهای درشت و مردونه اش تو هم میرفت. یه روز که مادرش(ننه مصطفی) اونجا بود، مادرش رو آورد کنار گهواره. هردوشون حواسشون بود که محدثه خانم حواسش نباشه و حرفاشون نشنوه. تا اینکه اوس مصطفی موقعت رو مناسب دید و به مادرش گفت: ننه! مادرش: جان. اوس مصطفی در حالی که به قیافه مرضیه زل زده بود، با تردید گفت: یه چی ... یه جوری ... نمیدونم ... بچه یه جوری نیست ننه؟ مادرش که انگار نمیخواست حرفی بزنه گفت: نه عزیزُم... چشه؟ بچه مثل پنجه آفتاب! اوس مصطفی: به خدا ... نگا ... چشماش یه جوریه! مادرش گفت: نه ... هیس ... هیچ چیش نیست ... میخوای محدثه دق کنه؟ اوس مصطفی که دیگه با این حرف مادرش مطمئن شد یه چیزی هست، رنگش شد مثل ادویه. صورت از گهواره به طرف مادرش چرخوند و گفت: تو رو به امام حسین اگه چیزی میدونی بگو! چشه بچه؟ مادرش نزدیکتر شد و در حالی که حواسش بود که صداشون بیرون نره گفت: هیس ... گفتم هیچی ... چرا قسم میدی؟ وقتی میگم هیچی، ینی هیچی! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
💔 #حرف_آخر مینویسم برای #کربلا_نرفته_ها... #مجنون ها را حوالی #کربلا پیدا خواهید کرد... مثلاً در
💔 شهيد نشوي، ميميري! ميداني حکايت من چيست؟! حکايت من آن گمشده ای است که مي دود در بيابان دنيا .... مي گردد دنبال نشاني از .... ميداني دردم را؟ ميفهمي اشکم را؟ ميبيني قلبم را؟ من اينم ... ميداني که شهيد نشوي، آخرش ميميري ... تمام .... يک کاغذ، پايان من و توست ... که رويش با خط تايپي مي نويسند... فوت شد‼️ ميداني؟ سخت است، درد است.. بغض است، آخر اين قصه اين طور تمام شود بگويند: مُــــرد؟!! خيلي سنگين است ... مُرد...مُرد؟ مرد و تمام شد؟ يعني آخر نشد، قسمتش؟ يعني ديدار ابراهيم هادي و حاج همت و حاج مهدي ...و محمدرضا دهقان و محمودرضا بيضايي را به گور ببرد؟ اصلا انصاف نيست ها... ⭕️ ما مدعيان صف اول بوديم ... ⭕️ از آخر مجلس شهدا را چيدند.... ✅ بيا برويم، آخر صف شايد به ما بي لياقت ها هم رسيد... ها مرگ را نمي پذيرند... طاقت ندارند بگويند، آخر اين قصه با مرگ ختم يافت... 🙏خداوندا... به حرمت شهدايت، آخر قصه ي ما را شهادت قرار بده... 🌺پی نوشت: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا (سوره مبارکه احزاب؛ آیه ۲۳) از مومنان، مردماني هستند که به پيماني که با خدا بسته بودند وفا کردند بعضي بر سر پيمان خويش به شهادت رسیدند و بعضي چشم به راهند و هرگز پيمان خود را تغییر نداده اند.❤️ ... 💞 @aah3noghte💞