شهید شو 🌷
💔 #سفرنامه پدرِ خاڪ (ابوتراب)! پسرت خاک نشد😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#سفرنامه
یه زیارت بریم، اذن بگیریم و بااجازه از حضرت پدر
بریم زیارت پسر
بیفتیم تو مسیر مشایه👣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
برگشتم از بهشت
به تبعیدگاه خویش
چه کنیم با دلِ تنگ؟
چه کنیم با قلب بیقرار؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 حالم بعد از کربلا مثل حال حافظ که نوشت: «چرا حافظ چو میترسیدی از هجر؛ نکردی شکر ایام وصالش؟!»
💔
کاشکی اربعین با دست ساقی
مهمونم کنی چای عراقی...🖤
آه از دوری ...
#آه کربلا
#سفرنامه
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله ﴿إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ﴾ خدا
💔
#بسم_الله
لاهیةً قلوبهم
دلهایشان سرگرم(ِدنیا) است.
سوره انبیاء- آیه۳
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
میگن وقتی امام زمان علیه السلام ظهور کنن
همه میگن ما که این آقا رو قبلا دیده بودیم...
درست میگن
مگه میشه این روز و شبها مولامون تو مسیر پیاده روی نباشن؟
اگه نیستن (که مطمئنم هستند) پس این جَذبه و شوقی که در راه مَشایه هست چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
هم قدم شدن با گام های حضرت حجت ارواحنا له الفداء رو دست کم نگیرید🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#سفرنامه
یادش بخیر
هفته پیش این موقع تو بین الحرمین بودم
اینقدر ازدحام جمعیت زیاد بود که کلی طول کشید تا از کنار حرم ابوفاضل رسیدم حرم حضرت ارباب
تا اذان صبح تو بین الحرمین موندم و با عزاداری مداح ها سینه زنی کردم...
#اربعین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#سفرنامه
بچه های کوچیک عراقی همینقدر با هدیه های ساده خوشحال میشن
#اربعین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#سفرنامه
اینجا صلواتی کوله و کفش های پاره زائرین رو تعمیر میکردن
جلوه کوچکی از ظهور رو میشه توی پیاده روی دید...
عشقه به خدا عشقه
#پیاده_روی_اربعین
#اربعین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
از یاد نمی روی
حتی به گریه های طولانی
ممنون که راه رسیدن ما به امام حسین رو
هموار کردی...
همنشین ارباب!
دعامون کن پیش ارباب
#حاج_قاسم
به وقت ۱:٢۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
شباهت عجیب یک نفر در پیاده اربعین به حاج قاسم سلیمانی
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هجدهم» هادی خشکش زد. دید وا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نوزدهم»
دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک.
زیپِ ساکو بست. کل لباسش عوض کرد. روبرو آینه داشت لباسش عوض میکرد و هر از گاهی به چشمان خودش زل میزد. فکری به ذهنش رسید. دست کرد و از جیب یکی از بلوزاش یه چیزی درآورد و چسبوند گوشه دماغش. شد یه خال بزرگ. دوباره به آینه نگاه کرد.
با یه مداد، وسط ابروهاش به حالت عمودی، یه خط کوچیک کشید که تغییر کوچکی در چهره و ابروهاش به وجود آورده باشه.
وقت رفتن بود. برگشت و نگاهی به مرضیه گل انداخت. دید تسبیحش تو دستش مونده و مثل بچه ها بعد از یک روز شلوغ خوابیده. نشست بالا سر مرضیه. نفسش تند تند شده بود. جوش آورده بود. ولی وقت زیادی نداشت. خم شد و صورت آبجی مرضی رو آروم بوسید.
میخواست راه بیفته. دستشو کرد تو جیبش. دید دو تا کارت بانکی هست اما خبری از پول نقد نیست. کارت ها رو گذاشت تو طاقچه.
همین جوری که کلافه این ور و اون ور چشم میچرخوند، چشمش به قُلک مرضیه افتاد. پاشد و رفت سراغ قلک مرضیه. برداشت و نشست. اول تلاش کرد مثل همیشه از سوراخش پول برداره اما فرصت نداشت. چاقو از جیبش درآورد. یه نگاه به مرضیه و دلخوشیش به این قلک انداخت. یه نگاه هم به ساعت و این که داره زمان را ازدست میده. مجبور بود. درچشم به هم زدنی، قلک را دو تیکه کرد و همه پولاشو برداشت.
پاشد و راه افتاد. سر راهش یه نگاهی هم به اتاق اوس مصطفی انداخت. دید اوس مصطفی رادیوش روشنه و خودش خاموشه. صدای خور و پُفش میشنید. نگاهی به آسمان انداخت. هوا ابری بود و به زور میشد نفس عمیق کشید. رو کرد به طرف در و چند قدمی به طرف در رفت. اما سر جاش ایستاد. وسط حیاط. خوب گوش داد. صدای خاصی نمیومد اما ترجیح داد از در خارج نشه. رفت رو پشت بام. آروم و پاورچین قدم برداشت و از روی دو سه تا از پشت بام های همسایه ها پرید و رفت و تو تاریکی محو شد.
نیم ساعت بعد داشت از یکی از کوچه ها به طرف خیابون اصلی میومد که چشمش به ماشین گشت پلیس افتاد. فورا راه کج کرد و دو سه قدم که رفت، نشست پشت شمشادها. وقتی خیالش راحت شد که ماشین گشت پلیس دور شده، با احتیاط بلند شد و راه افتاد. خودشو به یکی از پارکینگ های عمومی رسوند. دید جوانکی پشت میزش خوابش برده. با احتیاط و جوری که چهره اش به طرف دوربین مدار بسته نباشه، رفت داخل. یه سمند پیدا کرد و به راحتی درش باز کرد و خوابید تو ماشین. شروع به انداختن سیم کارت جدید روی گوشی همراهش کرد.
بعد از چند دقیقه به نظر پیام داد. نوشت: نظر بهتری؟
نظر نوشت: کوچیکم هادی خان.
هادی نوشت: به بچه ها بگو گم و گور بشن. بگو هر کی هر جا میتونه فرار کنه.
نظر نوشت: روچِشم. هادی خان خودت خوبی؟
هادی نوشت: نمیدونم ... وقتی سه تا قتل گردنت باشه و ندونی چرا و چی شده و کجا باید فرار کنی، نه ... معلومه که خرابم.
نظر نوشت: هادی خان ... ببخشید ... ولی فکر کنم دو تا از بچه های ما رو گرفتن!
هادی چشماش شد صد تا. نوشت: مطمئنی؟چطور؟
نظر نوشت: تکلیف چیه هادی خان؟
هادی نوشت: شماها قتل گردنتون نیست. هیچ مدرکی هم علیه شما ندارن. مظنون اصلی منم. ولی اگه توانِ فرار کردن داری، نمون. فرار کن.
نظر نوشت: تا بخوایم ثابت کنیم که کاره ای نبودیم دهن هممون سرویسه. شما بگو حکم چیه؟ الان کجا بریم؟
هادی نوشت: به عبدی میگم. نیم ساعت دیگه از عبدی بپرس.
اون گوشیش خاموش کرد و با یکی دیگه از گوشی هاش با یه شماره دیگه از عبدی تماس گرفت. عبدی برداشت و گفت: جونم آقا!
هادی گفت: کجایی؟
عبدی گفت: پیشِ گربه هام!
هادی تعجب کرد ... اومد بگه مگه چند تا گربه داری که یادش اومد این رمزی بود که تعیین کرده بودند که اگر عبدی در خطر باشه و یا کسی دور و برش باشه، به جای گربه، بگه گربه هام! هادی چشماشو از فشار عصبی بست و خیلی ناراحت شد. گفت: ای وَلا داری داداش.
عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نوزدهم» دو تا گوشی دیگه از
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیستم»
عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا.
به محض اینکه عبدی اینو گفت، صدایی از پشت خط اومد که یکی با فریاد به اون یکی گفت: «این داره راپورت میده. میخواد هادی فرز فرار کنه. نامرد مگه قرار نشد بکشونیش اینجا؟ مگه قرار نشد ...» که هادی فهمید عبدی دستگیر شده و فورا گوشیش خاموش کرد. خیلی اعصابش به هم ریخت. هادی عاقل ترین آدمشو همون شب اول از دست داد. عاقل ترین و بی حاشیه ترین.
با اون یکی خطش به نظر نوشت: نظر فرار کن. عبدی رو هم گرفتند. گاراژ هم لو رفته.
اینو نوشت و خاموش کرد. دنیا براش تنگ تر و تنگ تر شد. سمند رو روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون. رفت نزدیک یه پارک. پیاده شد. به یکی که داشت ذرت مکزیکی میخرید نزدیک شد و گفت: داداش ببخشید گوشیم شارژ نداره. اجازه هست یه تماس فوری با گوشیت بگیرم؟
اون بیچاره هم گوشیش را با تردید و ترس داد به هادی. هادی فورا از دستش گرفت و شماره ای گرفت. از اون طرف خط صدای موتی اومد که گفت: بله!
هادی گفت: موتی هادی ام.
موتی گفت: نوکرم آقا. اینجا امنه. جونم!
هادی گفت: ببین من شرایطم خوب نیست. باید برم. با رفیقت صحبت کن رَدَم کنه.
موتی گفت: برو سمت زاهدان. دو تا از بچه ها هم رفتن همون طرف!
هادی گفت: باشه. مطمئنی؟
موتی گفت: برو شما. اگه خبری شد به خط سومت پیام میدم.
هادی گفت: موتی یه چیزی ...
موتی گفت: شما جون بخواه آقا!
هادی خودشو کنترل کرد و بغضشو خورد و به موتی گفت: خواهرم و آقام ...
موتی گفت: الهی فدای دلِت برم هادی خان! به آبجی الهه میسپارم بره اونجا. چشم. خاطر جمع. خودمم نوکر خودت و هفت جد و آبادت هستم.
هادی نتونست ادامه بده و قطعش کرد. با آستینش چشماشو پاک کرد و ادامه داد. رفت پمپ بنزین. پرش کرد و پول نقد داد و گازش گرفت و از شیراز خارج شد.
سه چهار ساعت رانندگی کرد. حدودا ساعت شش و هفت صبح بود. دیگه چشماش جایی نمیدید. کنار یه قهوه خونه بین راهی ایستاد. صندلی ماشینو خوابوند و دراز کشید. میخواست خوابش ببره که گوشیشو روشن کرد. دید چند دقیقه قبل یه پیام در واتساپش براش اومده. موتی نوشته بود: هادی خان نرو زاهدان. اون دو تا بیچاره رو هم وسط راه گرفتند. هر جا هستی سرِ خَرکج کن و برو سمت بندر عباس. یه بلدی به اسم شوری منتظرته.
هادی صاف نشست. خواب از چشمش پرید. فورا پیام داد و نوشت: موتی میتونی حرف بزنی؟
فورا موتی زنگ زد و گفت: سلام آقا. خدا رو شکر که نرفتی اون طرف. آدمی که اون طرف داشتم جوابم نمیده.
هادی گفت: سر اون دو تا بیچاره چی اومد؟
موتی گفت: خاک بر سرم. ببخشید خبرِ بد میدم. اما گیر افتادند.
هادی گفت: حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا برم؟
موتی گفت: هادی خان ... ساعت چهار صبح فردا به شماره ای که الان میفرستم تماس بگیر. ساعت شش میاد پیش شما و ردت میکنه خلیج.
هادی گفت: موتی تو زرد از آب در نیاد! من سَرم بره بالا بقیه تون هم آش و لاش میشینا.
موتی گفت: هادی خان! خودم کم نگرانم که شما هم بدترش میکنی؟ به شرفم قسم این آخرین و مطمئن ترین راهی بود که سراغ داشتم. با خودش حرف زدم. حتی پولی که دستم داده بودید، همش دادم به همین شوری.
هادی گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ کجاییه؟
موتی گفت: زندان باهاش آشنا شدم. عربه. قاچاق جنس و آدم و همه چی.
هادی گفت: یا ابالفضل! این دیگه چه کوفتیه! باشه ... این آخرین تماسمون هست. دیگه کل گوشی و خط و همه چیت که با من ارتباط داشتی بنداز دور.
موتی گفت: نوکرم آقا. خدا به همرات.
هادی هنوز تماسش تمام نشده بود که متوجه شد یه ماشین پلیس ... ده پونزده متر آن طرف تر ... ایستاده و افسری که داخلش نشسته، داره به هادی و ماشین سمندی که زیر پاش هست نگاه میکنه و یه چیزی تو بیسیمش میگه!
هادی فورا گوشیشو خاموش کرد. شیشه سمت شاگرد داد پایین. دو تا گوشیش به آرامیاز ماشین انداخت بیرون. ماشینو روشن کرد و خیلی عادی راه افتاد.
تلاش کرد که جلب توجه نکنه اما ... نشد
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیستم» عبدی هم گفت: خدا به
این داستان رو که می خوندم خیلی دلم شکست
مخصوصا قسمتی که پای هادی باز میشه به ....
گفتم ارباب یعنی ما کمتر از هادی فرزیم برات؟😭😭😭 و این شد که شدیم راوی سفرنامه اربعین
به لطف ارباب
#هادی_فرز
💔
#بدونتعارف
جوریزندگیکنیمکهاگهچارتاآدمدیدنمون
عاشقمذهبمون،مراممونبشن،
نهاینکهازهرچی مذهبیوانقلابیهزدهبشن..
#آرھمشتۍبایددرستزندگۍکرد🚶♂!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞