eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خواهر با وقتی دلت میگیرد از پوزخندهای به ظاهر روشنفکرها... را باز کن و سوره آیات 29تا 34 را نظاره کن. "انان که امروز به تو می‌خندند فردا گریانند و تو خندان"👌 ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 🌹 🧡 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم....🌼 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً، حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا🤲🏻🌺
با فروارد مطالب، از کانال حمایت کنید👌 زنده نگهداشتن یاد کمتر از نیست🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🔆 ای اهل ایمان ! دشمنان من و دشمنان خودتان را دوستان خود میگیرید.... ... 💕 @aah3noghte💕
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🔺خرابکاری‌ها و اغتشاشات ادامه دارند! تا وقتیکه "صورت مسئله" فهمیده نشود! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 لَب‌تَرنَڪُنۍنیز‌فَدایۍتۅهَستیم ؏ـُشـٰآق‌نَدارَندنیـٰآزۍبِہ‌اِشـٰآرِه سلامتیشون ... 💞 @aah3noghte💞
💔 حالا ما معمولیا برای نماز صبح آلارم میذاریم، ولی اونایی که نور بالا میزنن با فرشته ها هماهنگ میکنن! ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجاه و دو» هادی بلند شد که
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجاه و سوم» هادی با شنیدن این کلمه، سرشو یهو بلند کرد. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: دیدم اینقدر غیر حرفه ای عمل کردی، دلم برات سوخت. اونا نمردن. ما بهشون رسیدیم و فورا تحت مراقبت قرار گرفتند. اگه باور نمیکنی، اینم فیلمش. حاجی گوشیشو داد به هادی. هادی هم فیلم کوتاهی از اون سر نفر دید و مطمئن شد که زنده هستند و حالشون خوبه و الان هم دارن آب خنک میخورن. حاجی گفت: پخش شدن خبرِ مرگ این سه تا کار بچه های ما بود. طبق پیشبینی ما شماها هول شدین و تیم شما از هم پاشید و هر کدومتون یه طرف آواره شدید. هادی یادش اومد که چه اوضاع و استرس و مصیبتی در اون سه چهار روز که در حال فرار بود تحمل کرد. حاجی یه استکان چایی واسه خودش ریخت و ادامه داد: و مسئول پرونده شما ... که از بهترین بچه های خودم هست، سایه به سایه دنبالت کرد. اگه بگم کار ما بود که بیایی این طرف، نه ... دروغ گفتم ... خداوکیلی اینجاش دیگه کار ما نبود ... برنامه یکی دیگه بود که گوشِتو بگیره و بکشونه به طرف مرز مهران... وقتی حاج حسین واسم زنگ زد و گفت هادی فرز تو موکب بچه های خودمون خوابیده، گفتم بذار بخوابه. بذار ببینیم کدوم وریه؟ هادی گفت: ینی اونجا موکب نیرو انتظامی بود؟ حاجی خنده ای کرد و سرشو به نشان تایید تکون داد. هادی دیگه حرفش نیومد. حاجی گفت: تا اینکه حاج حسین تصمیم گرفت بیدارت کنه و بهت نذری بده و سیگارت روشن کنه و دلتو گرم بکنه که بتونی از مرز رد بشی. البته ... اینم بگم ... چون قتل گردنت نبود ... و چون تحت نظر بودی ... و چون دیدیم دستِ امام حسین تو کار هست و داره میکشونتت به این طرف، تصمیم گرفتیم خودمون از مرز ردت کنیم وگرنه نه قانونا و نه شرعا اجازه چنین کاری نداریم. هر کی هر کی که نیست. تو جرم قابل ملاحظه و خطرناکی مرتکب نشده بودی. بی تقصیر هم نیستی. اما میشه گذشت کرد و با قاضی حرف زد تا تخفیف بده. هادی گفت: اون بنده خدا که بهم پول داد و از مرز ردم کرد، مسئول پروندم بود؟ حاجی گفت: آره ... حاج حسین ... مرد خداست. از جوونیش نیرو خودم بوده. هادی گفت: اگه فرار میکردم چی؟ حاجی گفت: جایی نمیتونستی بری. امتحانش ضرر نداره. همین الان پولا رو که بهت دادم، بردار برو. برو ببینم کجا میخای بری؟ هادی سکوت کرد و فقط به حاجی زل زد. حاجی گفت: تیم روانشناسا و بچه های امور اجتماعی پیشبینی کردند که تو میایی پیش خودم. از رفتارت پیشِ حاج حسین مشخص بود. از اینکه قیافه ات غلط اندازه اما بچه جون! ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم. منتظرت بودم. دیدم دقیقا همون روزی که اونا گفته بودند، اومدی و خودتو معرفی کردی. هادی گفت: بابامو و آبجیم ... حاجی سرشو تکون داد و بازم لبخند زد و گفت: وقتی حاج حسین رفت خونتون و با بابات و آبجیت دیدارکرد، نقاشی رو دیوار خونتون دید که آبجیت کشیده بود. همون که یکی داره یه ویلچیر میبره و اینا ... فهمید که آبجی مرضیه ات داشته پول جمع میکرده واسه ویلچر که باباتو ببره کربلا. هادی تا اینو شنید سرشو انداخت پایین. از خجالت آب شد که چرا همیشه پولِ قلک آبجیشو بلند میکرده. حاجی گفت: حاج حسین هم هماهنگ کرد و رفت دنبال کارای زیارت بابا و آبجیت. هر دوشون مهمون سفره امام حسین، اومدن کربلا و فردا صبح هم برمیگردن شیراز. شونه های هادی از شدت اشک میلرزید. حاجی گفت: الان هم برو. برو هر جا دوس داری. فرار کن. ولی بدون قتل گردنت نیست. یه راه دیگه هم داری. میتونی برگردی و بعد از اینکه اینجا رو جمع و جور کردیم، با خودمون برگردی ایران و بری خودتو معرفی کنی تا در مجازاتت تخفیف بدن. حدس میزنم بیشتر از سه چهار سال برات حبس نَبُرند. جریمه نقدی هم داری. خیلی سنگین نیست. شاید حداکثر چهل پنجاه میلیون تومن. اینم میتونیم یه وام بهت بدیم و کم کم کار کنی و برگردونی. هادی با گوشه آستینش صورتشو تمیز میکرد. دید فایده نداره. دستشو آورد بالا و صورتشو تو آستینش مخفی کرد و میلرزید. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour