شهید شو 🌷
💔 سرود ویژۀ مَبعثِ حَضرتِ خَتمی مرتَبت محمدِ مُصطَفی صلوات الله علیه 🎤کربلایی سید رضا نریمانی #آ
💔
مانده ام، احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بس که سلمانها مسلمان کرد....
با بوی #علی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
فرق سرهنگ ها و حقوق دانها☝️
این مرد را بخاطر بسپارید
#حاج_ولی_الله_آقایی فرمانده تیپ مهندسی 45 جوادالائمه گلستان!
او از 28 اسفند تا امروز به خانواده اش سر نزده
چون خانواده اش شدند مردم سیل زده آق قلا و گمیشان.
به بچه هایش با خنده گفت من را از تلویزیون ببینید کافی است.
اون طرف هم مدیران کت و شلواری داریم با قیافه روشنفکرانه که وسط سیل و بحران مردم با خانوادش میره خارج و توجیه میکنه که نیاز به استراحت کنار خانوادش داره...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#طنز_جبهه😂
شب مبعث بود.
بچه ها توي حسينيه جمع شده بودند.
عمو حسن ميكروفن را برداشت و شروع كرد به خواندن «يا محمد، يا محمد.»😇
هر چه گوش كرديم، همين را مي خواند.😑
محمد كوثري از در آمد، خواند:
«محمد كوثري آمد، يا محمد، يا محمد!» 😉
جواد علي گلي آمد.
ـ جواد علي گلي آمد، يا محمد، يا محمد!😅
📚يادگاران، جلد 15 كتاب شهيد حسن اميري (عموحسن)
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
💔
#گذری_کوتاه_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت دهم
خیلی به امام حسین علیه السلام ارادت داشت❤️
هر سال روز عاشورا در مقتل شهدای فکه حاضر می شد
اربعین 92 می خواست برود کربلا . بهش گفتم برای من هم جور کن بیام . مدتی گذشت ولی نشد برویم. از هر طریقی اقدام کردیم، بسته بود.
محمود رضا 27 روز بعد از اربعین در روز میلاد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در سوریه به شهادت رسید🌷و به زیارت اباعبدالله( علیه السلام ) رفت . ومن همچنان جا ماندم که ماندم .😔
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد در گوشم گفت : مداح می پرسد شهید کربلا رفته ؟
جا خوردم.
با کلی حسرت گفتم : نه نرفته بود .
بلافاصله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که می گفت : "بسیجی عاشق کربلاست ...
و کربلا را تو مپندار که شهرےست در میان شهرها
و نامےست میان نام ها...
نه ! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام را راهی به سوی حقیقت نیست"
#ادامه_دارد...
اختصاصی کانال #آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
همه دمغ بودیم. خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود.😔
آقا مهدی وقتی قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد و گفت:
«چی به خورد اینا دادی این ریختی شدن؟»🙄
بعدش گفت:
«امروز روز مبعثه. باید خوش حال باشین. قیامت چی می خواین جواب حضرت زهرا رو بدین؟» 🤔
بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد.
📚یادگاران، جلد سه، کتاب #شهیدمهدی_باکری
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 41 شب مرجانو راضی کردم و با زور بدمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مث
🔹 #او_را ... 42
چشماشو خون گرفته بود😰
داد زد : باز کن در این خراب شده رو😡
با ترس درو باز کردم،
از توی حیاط داد و هوارش بلند شد...
-ترنم...
چه خبره تو این خراب شده😡
چه غلطی داری میکنی تو؟؟
رفتم طرفش
قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو!
-چرا لال شدی؟؟
این عوضی کی بود اومد تو؟؟😡
-عرشیا...
-زهر مار...
مرض
کوفت
میگم این کی بود؟؟😤
-داداش مرجانه
-باشه، من خرم😡
مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما.
چشم عرشیا که به میلاد افتاد، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت
میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن
دست و پام یخ زده بود.
مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره.
سر و صورت هردوشون خونی شده بود😰
تمام توانمو جمع کردم و داد زدم
-عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون😡
یه دفعه هردوشون وایسادن،
عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم....
-من پدر تو رو در میارم...
حالا به من خیانت میکنی دختره ی...
دستمو بردم بالا، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند...
دادم رفت هوا😖
-نکن😭
شکست😫
میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون.
-نشنیدی چی گفت؟؟😡
گفت گمشو بیرون!
هررررری!!
عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید،
یه نگاهم به میلاد انداخت
-حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده!
اینو گفت و رفت...!
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
همونجا نشستم و زدم زیر گریه😭
روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم.
نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم.
با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم.
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن،
اصرار کردن باهاشون برم بیرون،اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم.
با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم.
دلم میخواست عرشیا رو بکشم
دیگه حالم ازش بهم میخورد...
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@romanearamesh
#انتشارحتماباذکرلینک