eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و ششم: #بےتوهرگز❤️ 🌀رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم
💔 قسمت بیست و هشتم: ❤️ 🌀 مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت😢... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون❤️ ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد😢 ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ، امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه😨 ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد😱 ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه😖 ... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد😲 ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... قسمت بیست و نهم: ❤️ 🌀جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود 😣... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد😔 ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه😒 ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وپاع با پیکر مطهر #شھیدعلی_آقایی حـرم مطهر رضوی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 وپاع با پیکر مطهر #شھیدعلی_آقایی حـرم مطهر رضوی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕
💔 ... علی! یادت هست می‌گفتی "شهناز تو رو از حضرت معصومه گرفتم"! یادت هست گفتی "قول می‌دم یه بار ببرمت حرمش ازش تشکر کنم"! یادت هست علی؟! به خدا من یادم هست... قول ماه عسل دادی برای مشهد... ان هم نه یک بار... چندبار... اسم نوشتیم... آماده شدیم... داشتی به قولت عمل می کردی اما... هربار ماموریت... دوره... و در آخر هم اعزام به سوریه! رفتی... آن هم تنها.... تنهای تنها.... گفتی خواهی آمد... گفتی تدارک ببینم... دیدم... نیامدی.... دیر شد... خیلی دیر....چهار سال... تنها ماندم... تنهای تنها.... چقدر سخت بود برایم و حالا خبرت رسیده که می‌آیی میگویند فقط چند تکه استخوانی... یا یک تکه لباس... یا یک پلاک... نمی‌دانم... اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی... صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار امدم... به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به مشهد کردم .... در خواست ماه عسل! رفتم سپاه... دست به دامان امام مهربانی‌ها شدم سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی تا به آرزوی دیرینه‌ام بودن در کنار تو دست در دست تو توی حرم باشم. امروز بهترین روز زندگیم‌ام هست علی! ببین! آمده ام اوردیم به سمت آرزویم می دانستم تو بدقول نبودی قول ماه عسل داده بودی نگاه کن علی! کنارت هستم... منم معشوقه‌ات... دنیایت... همسرت... ببین! برایت لباس سفید آورده‌ام!!! بیا... بپوش... سفارش خودت بود وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی! پیام فرستادی و گفتی همسرم مرا از امام رضا(ع) بخواهد... خواستمت... با اشک چشم با قلب شکسته و رنجورم با غصه‌های تنهایی‌ام.... گفتی برایم لباس سفید بخر خریدم گفتی لباسم را تبرک کن! آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی علی ببین! امام رئوف رویم را زمین نینداخته! بپوش لباس سفیدت را ببینم به اندازه دامادیت؛ به تنت می آید...؟! لباس سیاه نپوش... سفید برازنده توست خودم سیاهت را می پوشم سفید و سیاه بهم می آیند... حتی اگر عروس و داماد برعکس تنشان کنند. 🌸دل نوشته همسر شهید مدافع حرم علی آقایی ( در حرم امام رضا ) 😢 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #شھیدگمنام! خوشنام تویی ... گمنام منم کسی که لب زد برجام تویی -ناکام منم-گمنام منم استخونات عصای دستِ افتاده هات چراغ روشن تا خدا، شبیه مهر کربلاست بوی تنت میگه #حسین، پیرهنت میگه #حسین اومدنت میگه #حسین، خاک بدنت میگه #حسین_حسین تویی برنده زنده تویی مُرده منم تو افتادی و زمین خورده منم کی میدونه؟ چی مونده از تو زیرخاک نه ردی مونده نه پلاک... شده حسابت پاک پاک کشور تو میگه حسین رهبر تو میگه حسین مادر تو میگه حسین خاکستر تو میگه حسین بوی تنت میگه حسین پیروهنت میگه حسین... . 📸امروز تهران؛ به وقت #تشییع_شھدای_گمنام #آھ_اے_شھادت... #شھادت_کجایی_کم_آورده_ام... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
Shab20Ramazan1398[07].mp3
7.61M
💔 🎼 همچنان بر شانه ها می آیند یاران ما تا گره با دستهای خود بگشایند از جان ما پیشنهاد دانلود👌👆 #حاج_میثم_مطیعی #تشییع_شهدای_گمنام💔 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ... خوب نگاه کن!! نه دهه ی سی و چهل است نه عصر میرزاکوچک خان جنگلی نه حوالی قبل از انقلاب متولد همین حوالیست حوالی خودمان هزار و سیصدو شصت و هفت هجری شمسی آنقدرها هم دور نیست چند سالی بزرگتر و شاید کوچکتر از من و ما ولی با هدفی متفاوت از هدفی که خیلی از من و ماها در سر میپرورانیم؛ نه هدفی زمینی و نه حقوقی نجومی همین حوالی خودمان هزاروسیصدو نود بود ک انتخاب شد نه برای سفر به آن طرف دریاها و سواحل خوش آب و هوا انتخاب برای دفاع در مرزهایی که من و ما حتی اسمش تا آن روزها شاید به گوشمان هم نخورده بود در شمالغرب نبردی درگرفت که مردانِ مردِ سرزمینمان برای دفاع برخاسته و تا پای جان ایستادند آری... هنگامی که آخرالزمان فرا می رسد شهادت خوبان امت را گلچین میکند نامش شد و راهش، راهی جاودانه شد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عبدالمالک حوثی خطاب به بن سلمان: وقتی دریا با توست، جَو با توست، خشکی با توست، نفت با توست، پول با توست، مزدوران با تو هستند، امریکا و اسرائیل و انگلیس و فرانسه و اتحاد کشورهای عربی با تو هستند اما... پیروز نمی‌شوی، یقین بدان که #خدا_با_تو_نیست. #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕
💔 در این ڪوچہ های بن بست نَفْس ، پرواز ممڪن نیست باید چگونه زیستـن بیاموزیم از آنان ڪه گمنام رفتند . . . «شادی روحشان صلوات 💕 @aah3noghte💕
💔 ۶ تیر ۱۳۶۰ سالروز #ترور ولی امر مسلمین جهان حضرت #امام_خامنه_ای در مسجد ابوذر تهران به دست #منافقین کوردل #خدا_میخواست_تو_برای_امت_بمانی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت
.... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! 😭❤️😔 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت. دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت. دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود. اونایی که بهش اظهار عشق میکردن.... هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن.... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم. به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔 بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده. هیچکس نموند تا کنارش باشه. هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش. دستم رو گذاشتم رو خاک ها، "اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم. بلند شدم که برگردم خونه. نیاز به خلوت داشتم. نیاز به آرامش داشتم. تو ماشینم نشستم. نگاهم رو داخلش چرخوندم. یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم. چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم. بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟! روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم. نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم... -خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت! -حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔 -فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! -اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ -دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست. تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! 😭😭😭 گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭 به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم! به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم. به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️