شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و پنجم #بےتوهرگز ❤️ 🌀عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این
💔
قسمت آخر
داستان واقعی #بےتوهرگز ❤️
🌀مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد …
و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت: "با اجازه پدرم … #بله"…
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد …
هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره …
تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام …
#فقط_برگرد"…😭😭
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم …
بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو …
”من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه“…
گریه امان هر دومون رو برید …
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#پایان
#بہ_خانواده_شھدا_مدیونیم
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که میخواست جانش، فدای امام خمینی
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که در مجلس، انحرافات جریان ضد ولایت فقیه را افشاء می نمود .
#شھیدعلیرضا_چراغزاده_دزفولی:
در سال 1332 در اهواز به دنیا آمد. پدرش درودگری ساده بود و او کار و تحصیل را با هم دنبال کرد.
پس از اخذ لیسانس در رشته حسابداری به استخدام #شرکت_نفت درآمد و یک سال بعد استعفاء نمود.
نخستین مسوولیت او پس از انقلاب، #بخشداری هفتگل بود و یک سال بعد در 27 سالگی به عنوان #نماینده_مردم هفتگل و رامهرمز به مجلس شورای اسلامی راه یافت.
#مقالات فراوانی در زمینه روش مطالعه و برداشت و روش سخنرانی از او را در دست است که یادگار دوران تحصل و تحقق اوست.
وی در هفتم تیر 1360 در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 «من یک دخترم!☺️ زیبا و جذاب!😌 احساسی در من نهفته است به نام #دلربایی، انگار باید
💔
📚 #معرفی_کتاب
خاطرات همفر (مستر همفر)
در این کتاب، ناگفته هایی از دشمنی دیرین ملکه و کشور انگلستان با ایرانیان را از زبان خودشون بخونین👌
حجت الاسلام پناهیان:
"جوانها کتاب خاطرات همفر را بخوانند... بیچاره میشوی بخوانی... دیگر نمےایستی... راه مےافتی...."
#کتاب_خوب_بخوانیم👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_چهارم... سخت ترین کارها بردن ح
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_پنجم...
به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد.
برادرش محمد هم وارد آب شد و شروع کرد به تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن.
درست انگار حیوانِ خودش را تمیز میکند.😳
شتر نر باز هم سرش را عقب میکشید، اما آن مقاومت قبلش را نداشت.
جعفر ناچار شد تا کمر به درون آب برود. شتر همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را آب فرو کردن.
خندیدم و گفتم:
"مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر شما را تا خود سامرا میبرد".😉
محمد گفت :
"پس الحمدالله موافقت کردید؟"
گفتم :
"تا حالا در خدمت ارباب ها بودم و حالا خدمتِ برادرهایم را میکنم"...😊
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد، زیربار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند.
از خوشی سر از پا نمیشناختم.
دلیلش را هم نمیدانستم. البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود، به نظرم مومن واقعی می آمدند
و من سالها بود که با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم .😞
دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن خلاصه میشد، آن هم فقط به خاطر آتش جهنم و ترس از قیامت.😔
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
#ایھاالارباب
اول بنا نبود چنین عاشقت شوم..
یک بار به روضه آمدم و
چنین در به در شدم💔
اگـر دردم توئی
هردم
فزون باد...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
و محمد امین فرمود:
"برترین #شھیدان
کسانی هستند
که در صف اول (خط مقدم) پیکار مےکنند
و روی برنمےگردانند تا....
کشته شوند
اینها هستند که
جایگاهشان غرفه های عالی بھشت است
و خداوند بر آنها متبسّم است
و چون خدا بر بنده ای تبسم کند
هیچ حسابی بر بنده نیست"
اینجاست که باید گفت:
#شھیدجواد
شھادت نوش جانت اما
به نگاهی دل ما را دریاب
لایق شھادت شود....
#شھیدجوادمحمدی
#لبخندپروردگار
#حساب_اعمال
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
سلام همسنگرےها
از امروز با رمان #رهایےازشب در خدمتتونم
واقعی نیست اما...
بهتره خودتون بخونین😊
💔
رمان #رهائے_از_شــب ☄
#قسمت_اول
گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند
وتو را درمسیرے قرار میده ڪه اصلا تصورش هم نمیڪردی!!
پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیڪردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!....
این روزها خیلے درگیر ڪودڪیهامم.
چندسالے میشه ڪه خواب آقام رو ندیدم. 😔
میدونم باهام قهره.
شاید بخاطر همینہ ڪہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو ڪج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے!
با اینڪه سالها از ڪودڪیهام گذشتہ هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشڪوهند.
🍁🌻من اما بہ جاے اینکہ نزدیڪ مسجد بشم ساعتها روے نیمکتے ڪه درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یڪ میدون بزرگ قرار داره مےنشینم
و با حسرت بہ آدمهایے ڪه باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میڪنم.😒
وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون ڪودڪیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مڪان ڪردن به جاے دیگرے.
🍃🌹🍃
🍁🌻پیش نماز جدید رو اولین بار دم در مسجد دیدمش.😐
یڪ تسبیـــــ☘ــــح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی ڪه دوره اش ڪرده بودند صحبت وخوش وبش میڪرد.
معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!!
او ڪنار مسجد ایستاده بود با همون شڪل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم
بدون اینڪه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز ڪارم نشستن رو این نیمڪت و تماشای او و مریدانش شده بود.!
🍃🌹🍃🌹
🍁🌻شاید بخاطر مرد مهربون ڪودڪیهام،
شاید هم دیدن اونها حواس منو از #لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میڪرد.
آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد.
ساعتها روے نیمڪت میدون ڪه بہ لطف مسئولین شهردارے یڪ حوض بزرگ با فواره هاے ⛲️رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از ڪنارم میگذشتند
تصویر اون جماعت ڪنار در مسجد حال خوبے بهم میداد.
راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.
اما من ڪجا و مسجد ڪجا؟!!!😔
#ادامه_دارد...
✍نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼