eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 کلید رو توی قفل چرخوندم. ‌ ‌ صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود! 🔥نسیم ومسعود🔥 به همراه👤 کامران مقابلم ایستاده بودند! کامران یک سبد بزرگ گل💐 در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:_تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت😠 داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم:_فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: _تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان! هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟! مسعود باز با کنایه به چادرم گفت: _خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت: _واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز  پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت: _بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت:_فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد. 🍃🌹🍃 من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم. مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه  میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون⚔ رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:_بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم  وبا غیض گفتم:_به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت:_همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم:_یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:_یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.😡دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم: _بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:_جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که: _چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت: _هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت:_پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت:_منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. 🍃🌹🍃 کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.😖 خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!!😭 اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم  میکرد.. ادامه دارد… نویسنده: 🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امروز حسابی خوش تیپ و داف شده ای!👗💄💋 آرایشت امروز عالی شده و با رژیم کشنده ای که ماه قبل شروعش کردی حسابی اندامت روی فرم آمده.💃💆 به به چه استایلی! سلامتی مهم نیست استایل را بچسب!!🍽🙅 مانتوی اندامی ات حسابی توانسته از خجالت رژیمی که گرفتی درآید و همه آنچه را میخواهی به نمایش گذارد.ساپورتت را که دیگر نگو!🙊 کفش پاشنه بلندت 👠 حتما تو را جذاب تر 💃 می کند.پاشنه نازک و لغزنده اش در پستی بلندی های خیابان پدر کمرت را درمی آورد,مهم نیست جذاب وخاص باشی کافی است! خودت مهم نیستی که با هر قدم زجر میکشی،دیگران کیف کنند برایت بس است!🙎😌 عالی شدی!ماه شدی!😋😋 حالا آماده ای که هزار چشم را به سمت خودت بکشی مطمئن باش امروز از خودت خوش تیپتر پیدا نمی کنی!خانم خاص!🙆🙋 دلت میخواهد اینطور لباس بپوشی و میگویی: من فقط و فقط برای خودم تیپ میزنم نه دیگران!🙅 اما وجدان و عقلت چیز دیگری میگوید و خودت خوب میدانی!🙍😐😶 به محض اینکه وارد مترو شد چشمهای تنوع طلب و هرزه نرها تمام وجودش را جستجو کردند. و در ذهنشان چیزهای کثیفتری گذشت..😈 پنج دقیقه ای میخش شدند..کسی هم زیر لب شماره میداد و مرد میانسالی با لبخند چندش آوری تیکه های زشتی بارش کرد که بماند!😸👴 قطار متوقف شد و درها باز شد... عده ای خارج شدند وعده ای وارد... چه شده چرا دیگر نگاهش نمی کنند!؟🤔 آها آن طرف را ببین!🕶👀 یک گوشت جذابتر پیدا شده! از هر لحاظ دیدنیتر است.😋🍗 تمام شد.تاریخ مصرفش را میگویم.🖖🔚 با نفرتی پنهان به زن برنده نگاه میکرد.عجب مسابقه تمام نشدنی ای...عجب شرکت کنندگانی.🙆💦 اما اونمیداند تاریخ مصرف داف جدید هم به زودی تمام میشود.شاید باباز شدن دوباره درب قطار..آنها فقط یک لحظه اند...یک لحظه لذت!👻👎 وسیله ارضاء عمومی آنهم خیلی ارزان و مفت!💰⚠️👈 نه...ببخشید خیلی هم مفت نبود.خیلی گران بود قیمتش! از بین رفتن آرامش‌ یک زن و عاطفه او،😪 لگدکوب شدن عفت فطری و ذاتی اش،😪 ندیدن او به شکل یک انسان و نگاه نر و مادگی به او،خشم خدای مهربانش و بنده شیطان شدنش.. ... 💕 @aah3noghte💕
yeknet.ir_-roze_-_hajmahdirasuli_-_haftegi97-07-26sarallahzanjan.mp3
1.66M
💔 هوای حسین هوای حرم هوای شب جمعه زد به سرم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 #🎥بهجت عارفان 📌بالاترین ذکری که با آن همه ما به فضل حق تعالی اهل بهشت خواهیم شد😍 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 آی شہدا! انصاف چنین نیست که از راه شماها بر کوچه بگیریم فقط شما را جوانان انقلابی شیراز برای اصلاح تابلو های شهری شیراز که عنوان شهید از آنها حذف شده منتظر سازمان یا نهادی نخواهد نشست!☝️ "سیدعلی موسوی " ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برای شادی روحـم، کمی غزل، لطفاً دلم پر از غم و درد است... راه حل، لطفاً همیشه کام مرا، تلخ مےڪند دنیا به قدرِ تلخیِ دنیایتان... عسل لطفاً مرا به حال خودم، وِل کنید آدمها فقط برای کمی گریه... لااقل... لطفاً ☝️ علیه السلام ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خیلی چیزها روی دستم مانده مثلاً #همین_جان_ناقابل💔 #پروفایل #مدافعانه #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدمحمدحسین_صادقی:  در
💔 در سال 1322 در تهران  متولد شد. خانواده‌ای روحانی ساکن یکی ازمحلات جنوب تهران – سنگلج – داشت. اجدادش از علما و مدرسین حوزه‌های علمیه بودند و مادرش او را حسین صدا می‌زد. در سال 53 بود که را به پایان رساند و در شمیرانات به طبابت پرداخت. همزمان با تحصیل طب، دوره تربیت معلم را گذراند و علوم فقهی و فلسفه را نزد علمای بزرگ آموخت. از محل کار به علت فعالیت‌های مذهبی به دادگاه اداری فراخوانده شد و تا پیروزی انقلاب از کار، منفصل گردید. وی همراه با دکتر واعظی به درمان مجروحین 17 شهریور پرداخت و اندکی بعد در 21 بهمن 1357 عازم تسخیر کلانتری‌ها شد. در 22 بهمن به اتفاق برادرش دکتر جعفر حسینی لواسانی، به بیمارستان رویال رفت و مداوای مجروحین را به عهده گرفت. پس از پیروزی انقلاب به وزارت بهداشت برگزیده شد و با شهید فیاض بخش طرح را پی‌ریزی کرد و عاقبت در حالی که در مجلس شورای اسلامی بود، در فاجعه هفت تیر به شهادت رسید.❣ ... 💕 @aah3noghte💕 ... 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 واکنش صریح حجت الاسلام پناهیان به تقطیع صحبت‌هایش توسط رسانه دولتی به سبک بی‌بی‌سی "رئیس دولت‌شون هم با همین دروغ‌ها رای آورد"😏 🗝 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مستجاب است دعاقبل دعا،نشنیده گوش این طایفه آوای گدا نشنیده ماهم امشب سرخود پیش شما آوردیم و دل خویش به ایوان طلا آوردیم 😔 ... 💕 @aah3noghte💕