شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هشتم از ماشین پیاده شدم. او عصبانی بود و حقش نبود که ای
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
💔
#قسمت_صد_و_نهم
اشکم رو پاک کردم.
به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه.پرسیدم:
_تو ..دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم..و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟هدفت از این مسخره بازیا چیه؟
صورتش رو به سمت دیگه چرخوند.و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد. .شاید واسه اینکه بغضش نترکه..
بعد از مکثی طولانی گفت:
_پای آبروم وسطه..😒 مادرم کل فامیل وخبر کرده که کامران میخواد زن بگیره..با کلی آب وتاب..تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم..تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته..همه جا دنبالتم..تو کوچه..تو مسجد، خیابون..
با کنایه گفتم:😏
_البته تنها نه!! با مسعود.!!
تا خواست چیزی بگه گفتم:
_بیخودکتمان نکن که دیدمتون باهم..😠✋ و در مورد درخواستت..ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی..خب حرفی نیست.ازدواج کن..ولی باکسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت میکنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اونروزم بهت گفتم تو که این قدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دختر و که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو.
گفت:
_مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هییت ها وروضه ها هستن..یکی عین خودش! که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ به بهونه ی عزاداری ومولودی این ور اون ور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم.
🍃🌹🍃
اوچقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصله ی او با من بسیار بود.پرسیدم:
_دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟
با کلافگی چونه اش رو فشارداد.گفت:
_جوابمو ندادی!!..
_من شبیه زن دلخواه تو نیستم..تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران..
پوزخند زد و با حرص گفت:
_خیلی دلم میخواست بدونم اگه کس دیگه ای رو زیر نظر نداشتی باز اینو میگفتی یانه.
نشست روی خاکها زانوانش رو بغل گرفت.باد موهاش رو به زیبایی حرکت میداد! شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود..
_دوستت دارم…میدونم عین خریته ولی دوستت دارم..😞🙆♂❤️
🍃🌹🍃
قلبم تیر کشید..
این جمله ی کامران تیر خلاص بود.حالا باید چیکار میکردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمیداد..!زیرلب اسم🌸حضرت زهرا🌸 رو صدا زدم ..
به اندازه ابدیت سکوت بود وسکوت!
کامران احمق بود یا من احمق بنظر میرسیدم؟! چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود اینهمه اتفاقات بازم بهم میگفت دوستم داره؟!
خودش سکوت رو شکست.
_نمیدونم چرا نمیتونم بی خیالت بشم.با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده وآبروم بهونست..واقعا بدون تو عین دیوونه هام.. مسعود میگفت تو کارت اینه..اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه میکنی نه دوستی! ولی من هربار میبینمت باخودم میگم نه..این دختر چشماش پراز معصومیته..اصلا شبیه چشمهای اونای دیگه نیس..
نزدیکش شدم.او همچنان مثل یک پرتره ی زیبا منظره ی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود.گفتم:
_مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟!
او با خشم نگاهم کرد:😠
_چرا هرچی حرف میزنم فقط میگردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟!
دندان به هم ساییدم.
_چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!!
بلندشد وخاک لباسش رو تکوند.حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم.پرسید: _منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!!
🍃🌹🍃
دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده.با کلافگی گفتم:
_اونا بودن منو به این خط آوردن..جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟!
او مثل یخ وا رفت..😧گفت:
_چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟😡😳
سرم رو با ناراحتی تکون دادم.
_پس حدسم درست بود.بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حالا
او با عصبانیت قدم زد.
_باور نمیکنم.اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟
از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم.او مثل ببر وحشی این ورو اونور میرفت و داشت فکر میکرد.
لحنم رو مهربون کردم.
_کامران! تو خیلی خیلی خوبی !!به خداوندی خدا راست میگم..حیفی..برو به زندگیت برس.خیالتم راحت..من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم.من …باید کامل پاک بشم..نمیدونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگه ای داشتی..فقط میدونم که من و تو سهم هم نیستیم.من گناه کردم وباید تاوان گناهانم رو پس بدم.الانم دارم پس میدم..نمیدونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!!😔
ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
به سید میگفتم :اینا کی هستند
میاری هیئت ؛ بهشون مسولیت میدی؟
میگفت: کسی که توراه نیست ، اگه بیاد
توی مجلس اهل بیت و یه گوشه بشینـه
و شما بهش بها ندی،میره و دیگه هم بر
نمیگرده اما وقتی تحویلش بگیری،جذب
همین راه میشه.
شهیدسیدمجتبی علمدار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
چه برانی
چه بخوانی
چه به اوجم برسانی
چه به خاكم بكشانی…
نه من آنم كه برنجم ،
نه تو آنی كه برانی..
نه من آنم كه ز فیض نگهت چشم بپوشم ،
نه تو آنی كه گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی...
كس به غیر از تو نخواهم ،
چه بخواهی چه نخواهی...
باز كن در كه جز این خانه مرا نیست پناهی ...
#خواجه_عبدالله_انصاری
#خدایا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
از قدیم گفته اند:
"خنده بر هر درد بےدرمان، دواست"
اما گاهی
خنده ای،
نمک مےشود و مےنشیند بر داغ دل یک مادر شهید
یا کسی مےخندد و فرزند شهیدی
چشمانش، مےبارد...
خنده، گاهی درد است
زخم است
خنده همیشه دوای هر درد نیست وقتی که تو آیه "اشداء مع الکفار" را نادیده بگیری
و بخندی با آنان که هنوز در پرونده شان،
شهادت و ترور هموطنانمان
به چشم مےخورد...
#دلشڪستھ_ادمین...
#شهدا_شرمنده_ایم
#پرزیدنت
#خنده
#انگلیس
#روباه_پیر
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#اربعین
#عشق
#کربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
دوست خوب مےدونی کیه؟
اونه که دوستشو صدا کنه
ببره کربلا
همونجور که امام حسین ع
حبیب را صدا کرد...
#حاج_حسین_یکتا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
#تلنگر
👌جا ماندن از کربلا برای خیلیا جای حسرت داره اماااااا جا ماندن از لشکر یوسف زهرا دغدغه چند نفره ؟؟؟؟ 😔
به نظرم همین دو خط اونقدر جای حرف داره که بابتش فکر کنید ....🤔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
جاده عشق
از عطر تو
لبریز است
آنقدر خالصانه گام در این راه نهادی
که حالا
در میانه راه
عکس هایت
#تو را به یادمان مےآورد
هر چند که هیچ گاه
از یاد نرفته ای...
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 سعی کنید گرایشهای هنری محض و چیزهایی که معمولاً برای هنرمند جالب است -شهرت و مانند آن- آن صفا و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خرم آنروز که مشتاق، به یاری برسد
آرزومند حریمت به نوایی برسد...
#دلشڪستھ_ادمین...
#اربعین
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
راستی...
رفتنتون حتمی شد؟
من که مثل سالهای قبل... جاموندم
اون یک باری هم که قسمت شد و ارباب، طلبید و از دعای #شھیدجوادمحمدی
نائب الزیاره بودم
فقط و فقط معجزه ارباب و عنایت شهید بود
وگرنه...
من همان خاکم که هستم
#آھ...
التماس دعا
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
💔
به تو از دور سلام...
به سلیمان جهان از طرف مور سلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#کربلا
#دلبر_و_دلدار
#جامانده
#دلشکسته
#آه...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ 💔 #قسمت_صد_و_نهم اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید د
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_دهم
کامران مقابلم بود
و من باتمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم!گفتم:
_منو ببخش که اینهمه اذیت شدی .تو اینقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان میگیرم .
بازعصبی بود.یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه..گفت:
_با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟!
آه کشیدم:_ببخش و بگذر..همین!!😒
گفت:_سوار شو برسونمت.
اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست.
🍃🌹🍃
اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید.داخل ماشین بی مقدمه گفت:
_از اون لحظه خیلی بدم میاد…
باتعجب از آینه نگاهش کردم.گفت:
_بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه ت اونجوری میشه.
اون از کی حرف میزد؟؟؟پرسیدم:
_تو از کی حرف میزنی؟
او با غیض گفت:
_حاج مهدوی!
در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه..ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده..
چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم وذکر خفیه ی لااله الا الله گفتم.
او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده م کرد.گفت:
_داخل نرفتم که واست حرف در نیارن..
پوزخند زدم:
_هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟
او به سردی گفت:
_هنوز اون قدر نامرد نیستم.
🍃🌹🍃
آره واقعا کامران نامرد نبود!
فقط مسعود میتونست اینکار کثیف و بکنه.اما چطوری؟!نمیدونم.!دنیای مسخره ای بود.تا دیروز دوستم بودند.هوامو داشتند..پناهم بودند .هرچند دروغین وبه ناروا..ولی تنهاییم رو پرمیکردن.اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! #اینه_حکایت_دنیا! !
خواستم پیاده شم.که انگار خواست اتمام حجت کنه.
_اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن …
این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت.احساس کامران به من منطقی نبود.
🍃🌹🍃
پیاده شدم.
صدام کرد.نگاهش کردم.سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه بهم انداخت.
_دروغ گفتم! نمیدونم چرا…ولی حلالت کردم..نمیتونم ازت متنفر باشم.تو یک جورایی #تاوان_گناهانم بودی! من #با_دل_خیلیها_بازی_کرده_بودم.حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم.وقتی #مثل_یک_تیکه_دستمال_مینداختمشون_دور یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری…
اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت..
🍃🌹🍃
دل و روح منم با خودش برد..
وقتی در فیلمهاو داستانهامیدیدم قهرمان زن قصه،یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس.مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟!حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی منطق و مظلوم،گیرم اومده بودامامن خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود.چون او انتخابم نبود.نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه..ولی بههرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود..کامران یکی شبیه خودم بود..شبیه مردهای جذاب توی قصه ها..من دنبال اون مردها نبودم..من دلم مرد باخدا میخواست. .
خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم.تو دلم به خداگفتم:
از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا…نمیدونم راه درست کدومه!
🍃🌹🍃
برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت:
_از کجا میدونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن. .
گفتم:
_آخه کامران..بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب ومذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه.اون #غافله..اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم…#شاید_بهم_عشق_بده_ولی_خدا_رو_بهم_نمیده فاطمه..
فاطمه سکوت عمیقی کرد وبعد از چند لحظه حرفم رو تایید کرد..
_آره راست میگی..خواستم بگم شاید تو بتونی سربه راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات..اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت اینهمه مدت باز سراغت اومده.
خجالت زده گفتم:
_بنظرت چه کاری درسته؟!
فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد.پرسید:
_تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟
فاطمه که جواب سوال منو میدونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
اللهم الرزقنی شهادت فی سبیل مولانا صاحب الزمان
#حسرت
#جا_مونده
#شهادت
#حضرت_یار
#قافله_عشاق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕